پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

داستان موبد صاحب نظر

مؤبدی از کشور هندوستان
رهگذری کرد سوی بوستان
مرحله‌ای دید منقش رباط
مملکتی یافت مزور بساط

غنچه به خون بسته چو گردون کمر
لاله کم عمر ز خود بی‌خبر
از چمن انگیخته گل رنگ رنگ
وز شکر آمیخته می تنگ تنگ

گل چو سپر خسته پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش
زلف بنفشه رسن گردنش
دیده نرگس درم دامنش

لاله گهر سوده و فیروزه گل
یک نفسه لاله و یک روزه گل
مهلت کس تا نفسی بیش نه
کس نفسی عاقبت اندیش نه

پیر چو زان روضه مینو گذشت
بعد مهی چند بدان سو گذشت
زان گل و بلبل که در آن باغ دید
ناله مشتی زغن و زاغ دید

دوزخی افتاد بجای بهشت
قیصر آن قصر شده در کنشت
سبزه به تحلیل به خاری شده
دسته گل پشته خاری شده

پیر در آن تیز روان بنگریست
بر همه خندید و به خود برگریست
گفت بهنگام نمایندگی
هیچ ندارد سر پایندگی

هر چه سر از خاکی و آبی کشد
عاقبتش سر به خرابی کشد
به ز خرابی چو دگر کوی نیست
جز بخرابی شدنم روی نیست

چون نظر از بینش توفیق ساخت
عارف خود گشت و خدا را شناخت
صیرفی گوهر آن راز شد
تا به عدم سوی گهر باز شد

ای که مسلمانی و گبریت نیست
چشمه‌ای و قطره ابریت نیست
کمتر ازان موبد هندو مباش
ترک جهانگوی و جهان‌گو مباش

چند چو گل خیره‌سری ساختن
سر به کلاه و کمر افراختن
خیز و رها کن کمر گل ز دست
کو کمر خویش به خون تو بست

هست کلاه و کمر آفات عشق
هر دو گروه کن به خرابات عشق
گه کلهت خواجگی گل دهد
گه کمرت بندگی دل دهد

کوش کزین خواجه غلامی رهی
یا چو نظامی ز نظامی رهی

  ادامه مطلب ...

مقالت یازدهم در بی وفائی دنیا

خیز و بساط فلکی درنورد
زانکه وفا نیست درین تخته نرد
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی

پای درین بحر نهادن که چه
بار دین موج گشادن که چه
باز به بط گفت که صحرا خوشست
گفت شبت خوش که مرا جا خوشست

ای که درین کشتی غم جای تست
خون تو در گردن کالای تست
بار درافکن که عذابت دهد
نان ندهد تا که به آبت دهد

کنج امان نیست در این خاکدان
مغز وفا نیست درین استخوان
نیست یکی ذره جهان نازکش
پای ز انباری او بازکش

آنچه بر این مائده خرگهیست
کاسه آلوده و خوان تهیست
هر که درو دید دهانش بدوخت
هر که بدو گفت زبانش بسوخت

هیچ نه در محمل و چندین جرس
هیچ نه در کاسه و چندین مگس
هر که ازین کاسه یک انگشت خورد
کاسه سر حلقه انگشت کرد

نیست همه ساله درین ده صواب
فتنه اندیشه و غوغای خواب
خلوت خود ساز عدم خانه را
باز گذار این ده ویرانه را

روزن این خانه رها کن به دود
خانه فروشی به زن آخر چه سود
دست به عالم چه درآورده‌ای
نز شکم خود به در آورده‌ای

خط به جهان درکش و بیغم بزی
دور شو از دور و مسلم بزی
راه تو دور آمد و منزل دراز
برگ ره و توشه منزل بساز

خاصه درین بادیه دیو سار
دوزخ محرور کش تشنه خوار
کاب جگر چشمه حیوان اوست
چشمه خورشید نمکدان اوست

شوره او بی‌نمکان را شراب
شور نمک دیده درو چون کباب
آب نه و زین نمک آبگون
زهره دل آب و دل زهره خون

ره که دل از دیدن او خون شود
قافله طبع درو چون شود
در رتف این بادیه دیو لاخ
خانه دل تنگ و غم دل فراخ

هر که درین بایده با طبع ساخت
چون جگر افسرد و چو زهره گداخت
تا چکنی این گل دوزخ سرشت
خیز و بده دوزخ و بستان بهشت

تا شود این هیکل خاکی غبار
پای به پایت سپرد روزگار
عاقبت چونکه به مردم کند
دست به دستت ز میان گم کند

چونکه سوی خاک بود بازگشت
بر سر این خاک چه باید گذشت
زیر کف پای کسی را مسای
کو چو تو سودست بسی زیر پای

کس به جهان در ز جهان جان نبرد
هیچکس این رقعه به پایان نبرد
پای منه بر سر این خار خیز
خویشتن ازخار نگه دار خیز

آنچه مقام تو نباشد مقیم
بیمگهی شد چه کنی جای بیم
منزل فانیست قرارش مبین

باد خزانیست بهارش مبین

  ادامه مطلب ...

داستان حضرت عیسی "ع"

پای مسیحا که جهان می‌نبشت
بر سر بازارچه‌ای میگذشت
گرگ سگی بر گذر افتاده دید
یوسفش از چه بدر افتاده دید

بر سر آن جیفه گروهی نظار
بر صفت کرکس مردار خوار
گفت یکی وحشت این در دماغ
تیرگی آرد چو نفس در چراغ

وان دگری گفت نه بس حاصلست
کوری چشمست و بلای دلست
هر کس ازان پرده نوائی نمود
بر سر آن جیفه جفائی نمود

چون به سخن نوبت عیسی رسید
عیب رها کرد و به معنی رسید
گفت ز نقشی که در ایوان اوست
در بسپیدی نه چو دندان اوست

وان دو سه تن کرده ز بیم و امید
زان صدف سوخته دندان سپید
عیب کسان منگر و احسان خویش
دیده فرو کن به گریبان خویش

آینه روزی که بگیری به دست
خود شکن آنروز مشو خودپرست
خویشتن آرای مشو چون بهار
تا نکند در تو طمع روزگار

جامه عیب تو تنگ رشته‌اند
زان بتو نه پرده فروهشته‌اند
چیست درین حلقه انگشتری
کان نبود طوق تو چون بنگری

گر نه سگی طوق ثریا مکش
گر نه خری بار مسیحا مکش
کیست فلک پیر شده بیوه
چیست جهان دود زده میوهٔ

جمله دنیا ز کهن تا به نو
چون گذرندست نیرزد دو جو
انده دنیا مخور ای خواجه خیز

ور تو خوری بخش نظامی بریز

 

ادامه مطلب ...

داستان زاهد توبه شکن

مسجدیی بسته آفات شد
معتکف کوی خرابات شد
می به دهن برد و چو می می‌گریست
کای من بیچاره مرا چاره چیست

مرغ هوا در دلم آرام گرد
دانه تسبیح مرا دام کرد
کعبه مرا رهزن اوقات بود
خانه اصلیم خرابات بود

طالع بد بود و بد اختر شدم
نامزد کوی قلندر شدم
چشم ادب زیر نقاب از منست
کوی خرابات خراب از منست

تنگ جهان بر من مهجور باد
گرد من ازدامن من دور باد
گر نه قضا بود من و لات کی
مسجدی و کوی خرابات کی

همت از آنجا که نظر کرده بود
گفت جوابی که در آن پرده بود
کاین روش از راه قضا دور دار
چون تو قضا را بجوی صد هزار

بر در عذر آی و گنه را بشوی
آنگه ازین شیوه حدیثی بگوی
چون تو روی عذر پذیرت برند
ورنه خود آیند و اسیرت برند

سبزه چریدن ز سر خاک بس
نیشکر سبز تو افلاک بس
تا نبرد خوابت ازو گوشه کن
اندکی از بهر عدم توشه کن

خوش نبود دیده به خوناب در
زنده و مرده به یکی خواب در
دین که ترا دید چنین مست خواب
چهره نهان کرد به زیر نقاب

خیز نظامی که ملک بر نشست

همسر اینجا چه شوی پای بست

 

ادامه مطلب ...

مقالت نهم در شناختن مرتبه خویش

ای ز شب وصل گرانمایه‌تر
وز علم صبح سبک سایه‌تر
سایه صفت چند نشینی به غم
خیز که بر پای نکوتر علم

چون ملکان عزم شد آمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند
گر ملکی عزم ره آغاز کن
زین به نوا تر سفری ساز کن

پیشتر از خود بنه بیرون فرست
توشه فردای خود اکنون فرست
خانه زنبور پر از انگبین
از پی آنست که شد پیش بین

مور که مردانه صفی می‌کشد
از پی فردا علفی می‌کشد
هر که جهان خواهد کاسانخورد
تابستان برگ زمستان خورد

جز من و تو هر که در این طاعتند
صیرفی گوهر یکساعتند
همت کس عاقبت اندیش نیست
بینش کس تا نفسی بیش نیست

منزل ما کز فلکش بیشیست
منزلت عاقبت اندیشیست
نیست بهر نوع که بینم بسی
عاقبت اندیشتر از ما کسی

کامه وقت ارچه ز جان خوشترست
عاقبت اندیشی ازان خوشترست
ما که ز صاحب خبران دلیم
گوهرییم ار چه ز کان گلیم

ز آمدنی آمده ما را اثر
وز شدنیها شده صاحب نظر
خوانده به جان ریزه اندیشناک
ابجد نه مکتب ازین لوح خاک

کس نه بدین داغ تو بودی و من
نوبر این باغ تو بودی و من
خاک تو آنروز که می‌بیختند
از پی معجون دل آمیختند

خاک تو آمیخته رنجهاست
در دل این خاک بسی گنجهاست
قیمت این خاک به واجب شناس
خاکسپاسی بکن ای ناسپاس

منزل خود بین که کدامست راه
وامدن و رفتن از این جایگاه
زامدن این سفرت رای چیست
باز شدن حکمت از اینجای چیست

اول کاین ملک بنامت نبود
وین ده ویرانه مقامت نبود
فر همای حملی داشتی
اوج هوای ازلی داشتی

گرچه پر عشق تو غایت نداشت
راه ابد نیز نهایت نداشت
مانده شدی قصد زمین ساختی
سایه بر این آب و گل انداختی

باز چو تنگ آیی ازین تنگنای
دامن خورشید کشی زیر پای
گرچه مجرد شوی از هر کسی
بر سر آن نیز نمانی بسی

جز بتردد سر و کاریت نیست
بر سر یک رشته قراریت نیست
مفلس بخشنده توئی گاه جود
تازه دیرینه توئی در وجود

بگذر از این مادر فرزند کش
آنچه پدر گفت بدان دار هش
در پدر خود نگر ای ساده مرد
سنت او گیر و نگر تا چه کرد

منتظر راحت نتوان نشست
کان به چنین عمر نیاید بدست
گر نفسی طبع نواز آمدی
عمر به بازی شده باز آمدی

غم خور و بنگر ز کدامین گلی
شاد نشسته به کدامین دلی
آنکه بدو گفت فلک شاد باش
آن نه منم وان نه تو آزاد باش

ما ز پی رنج پدید آمدیم
نز جهت گفت و شنید آمدیم
تا ستد و داد جهانی که هست
راست نداریم به جانی که هست

زامدنت رنگ چرا چون میست
کامدنی را شدنی در پیست
تا کی و تا کی بود این روزگار
وامدن و رفتن بی‌اختیار

شک نه در آنشد که عدم هیچ نیست
شک به وجودست که هم هیچ نیست
تیز مپر چون به درنگ آمدی
زود مرو دیر به چنگ آمدی

وقت بیاید که روا رو زنند
سکه ما بر درمی نو زنند
تازه کنند این گل افکنده را
باز هم آرند پراکنده را

ای که از امروز نه‌ای شرمسار
آخر از آنروز یکی شرم دار
اینهمه محنت که فراپیش ماست
اینت صبورا که دل ریش ماست

مرکب این بادیه دینست و بس
چاره این کار همین است و بس
سختی ره بین و مشو سست ران
سست گمانی مکن ای سخت جان

آینه جهد فرا پیش دار
درنگر و پاس رخ خویش دار
عذر ز خود دار و قبول از خدای

جمله ز تسلیم قدر در میای

  ادامه مطلب ...