پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

داستان حاجی و صوفی

کعبه روی عزم ره آغاز کرد
قاعده کعبه روان ساز کرد
زآنچه فزون از غرض کار داشت
مبلغ یک بدره دینار داشت

گفت فلان صوفی آزاد مرد
کاستن از عالم کوتاه گرد
در دلم آید که دیانت در اوست
در کس اگر نیست امانت در اوست

رفت و نهانیش فرا خانه برد
بدرهٔ دینار به صوفی سپرد
گفت نگه دار در این پرده راز
تا چو من آیم به من آریش باز

خواجه ره بادیه را درگرفت
شیخ زر عاریه را برگرفت
یارب و زنهار که خود چند بود
تا دل درویش در آن بند بود

گفت به زر کار خود آراستم
یافتم آن گنج که می‌خواستم
زود خورم تا نکند بستگی
آنچه خدا داد به آهستگی

باز گشاد از گره آن بند را
داد طرب داد شبی چند را
جملهٔ آن زر که بر خویش داشت
بذل شکم کرد و شکم پیش داشت

دست بدان حقه دینار کرد
زلف بتان حلقه زنار کرد
خرقهٔ شیخانه شده شاخ شاخ
تنگدلی مانده و عذری فراخ

صید چنان خورد که داغش نماند
روغنی از بهر چراغش نماند
حاجی ما چون ز سفر گشت باز
کرد بران هندوی خود ترکتاز

گفت بیاور به من ای تیزهوش
گفت چه؟ گفتا زر، گفتا خموش
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج

صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا
غارتی از ترک نبرده‌ست کس
رخت به هندو نسپرده‌ست کس

رکنی تو رکن دلم را شکست
خردم از آن خرده که بر من نشست
مال به صد خنده به تاراج داد
رفت و به صد گریه به پا ایستاد

گفت کرم کن که پشیمان شدیم
کافر بودیم و مسلمان شدیم
طبع جهان از خلل آبستن است
گر خللی رفت خطا بر من است

تا کرمش گفت به صد رستخیز
خیز که درویش بپای است خیز
سیم خدا چون به خدا بازگشت
سیم کشی کرد و ازاو درگذشت

ناصح خود شد که بدین در مپیچ
هیچ ندارد چه ستانم ز هیچ
زو چه ستانم که جوی نیستش
جز گرویدن گروی نیستش

آنچه از آن مال درین صوفی است
میم مطوق الف کوفی است
گفت نخواهی که وبالت کنم
وانچه حرام است حلالت کنم

دست بدار ای چو فلک زرق ساز
زآستن کوته و دست دراز
هیچ دل از حرص و حسد پاک نیست
معتمدی بر سر این خاک نیست

دین سره نقدیست به شیطان مده
یارهٔ فغفور به سگبان مده
گر دهی ای خواجه غرامت تراست
مایه ز مفلس نتوان باز خواست

منزل عیب است هنر توشه رو
دامن دین گیر و فرا گوشه رو
چرخ نه بر بی‌درمان می‌زند
قافلهٔ محتشمان می‌زند

شحنه این راه چو غارتگر است
مفلسی از محتشمی بهتر است
دیدم از آنجا که جهان بینی است
کآفت زنبور ز شیرینی است

شیر مگر تلخ بدان گشت خود
کز پس مرگش نخورد دام و دد
شمع ز برخاستنی وا نشست
مه ز تمامی طلبیدن شکست

باد که با خاک به گرگ آشتیست
ایمن از این راه ز ناداشتیست
مرغ شمر را مگر آگاهی است
کآفت ماهی درم ماهی است

زر که ترازوی نیاز تو شد
فاتحهٔ پنج نماز تو شد
پاک نگردی ز ره این نیاز
تا چو نظامی نشوی پاکباز

 
ادامه مطلب ...

مقالت سیزدهم در نکوهش جهان

پیری عالم نگر و تنگیش
تا نفریبی به جوان رنگیش
بر کف این پیر که برنا وشست
دسته گل مینگری واتشست

چشمه سرابست فریبش مخور
قبله صلیبست نمازش مبر
زین همه گل بر سر خاری نه‌ای
گر همه مستند تو باری نه‌ای

چون ببری زانچه طمع کرده‌ای
آن بری از خانه که آورده‌ای
چون بنه در بحر قیامت برند
بی درمان جان به سلامت برند

خواه بنه مایه و خواهی به باز
کانچه دهند از تو ستانند باز
خانه داد و ستدست این جهان
کاین بدهد حالی بستاند آن

گرچه یکی کرم بریش گرست
باز یکی کرم بریشم خورست
شمع کن این زرد گل جعفری
تا چو چراغ از گل خود برخوری

تن بشکن نه دریئی گو مباش
زر بفکن شش سریئی گو مباش
پای کرم بر سر زر نه نه دست
تات نخوانند چو گل زرپرست

زر که بر او سکه مقصود نیست
آن زر و زرنیخ به نسبت یکیست
دوستی زر چو به سان زرست
در دم طاوس همان پیکرست

سکه زر چون که به آهن برند
پادشهان بیشتر آهنگرند
ساخت ازو همت قارون کلاه
از سر آن رخنه فروشد به چاه

بار توشد تاش سر تست جای
بارگیت شد چو نهی زیر پای
دادن زر گر همه جان دادنست
ناستدن بهتر از آن دادنست

در ستدن حرص جهانت دهد
در شدن آسایش جانت دهد
آنکه ستانی و بیفشانیش
بهتر از آن نیست که نستانیش

زر چو نهی روغن صفرا گرست
چونبخوری میوه صفرا برست
زر که ز مشرق به در افشانده‌اند
بیخبران مغربیش خوانده‌اند

مغرب و آن قوم سخا دشمنند
مشرق و اهلش به سخا روشنند
هرچه دهد مشرقی صبح بام
مغربی شام ستاند به وام

والی جان همه کانها زرست
نایب دست همه مرغان پرست
آن زر رومی که به سنگ دمشق
راست برآید به ترازوی عشق

گرچه فروزنده و زیبنده است
خاک برو کن که فریبنده است
کیست که این دزد کلاهش نبرد

وافت این غول ز راهش نبرد

  ادامه مطلب ...

داستان دو حکیم متنازع


با دو حکیم از سر همخانگی
شد سخنی چند ز بیگانگی
لاف منی بود و توی برنتافت
ملک یکی بود و دوی برنتافت

حق دو نشاید که یکی بشنوند
سر دو نباید که یکی بدروند
جای دو شمشیر نیامی که دید
بزم دو جمشید مقامی که دید

در طمع آن بود دو فرزانه را
کز دو یکی خاص کند خانه را
چون عصبیت کمر کین گرفت
خانه ز پرداختن آیین گرفت

هر دو به شبگیر نوائی زدند
خانه فروشانه طلائی زدند
کز سر ناساختگی بگذرند
ساخته خویش دو شربت خورند

تا که درین پایه قوی‌دل‌ترست
شربت زهر که هلاهل‌ترست
ملک دو حکمت به یکی فن دهند
جان دو صورت به یک تن دهند

خصم نخستین قدری زهر ساخت
کز عفتی سنگ سیه را گداخت
داد بدو کین می جان‌پرورست
زهر مدانش که به از شکرست

شربت او را ستد آن شیر مرد
زهر به یاد شکر آسان بخورد
نوش گیا پخت و بدو درنشست
رهگذر زهر به تریاک بست

سوخت چو پروانه و پر باز یافت
شمع صفت باز به مجلس شتافت
از چمن باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید

داد به دشمن ز پی قهر او
آن گل پر کار تر از زهر او
دشمن از آن گل که فسونخوان بداد
ترس بر او چیره شد و جان بداد

آن بعلاج از تن خود زهر برد
وین به یکی گل ز توهم بمرد
هر گل رنگین که به باغ زمیست
قطره‌ای از خون دل آدمیست

باغ زمانه که بهارش توئی
خانه غم دان که نگارش توئی
سنگ درین خاک مطبق نشان
خاک برین آب معلق نشان

بگذر ازین آب و خیالات او
بر پر ازین خاک و خرابات او
بر مه و خورشید میاور وقوف
مه خور و خورشید شکن چون کسوف

کین مه زرین که درین خرگهست
غول ره عشق خلیل اللهست
روز ترا صبح جگرسوز کرد
چرخت از آن روز بدین روز کرد

گر دل خورشید فروز آوری
روزی از اینروز به روز آوری
اشک فشان نا به گلاب امید
بستری این لوح سیاه و سفید

تا چو عمل سنج سلامت شوی
چرب ترازوی قیامت شوی
دین که قوی دارد بازوت را
راست کند عدل ترازوت را

هیچ هنرپیشه آزاد مرد
در غم دنیا غم دنیا نخورد
چونکه به دنیاست تمنا ترا
دین به نظامی ده و دنیا ترا

  ادامه مطلب ...

مقالت دوازدهم در وداع منزل خاک

خیز و وداعی بکن ایام را
از پس دامن فکن این دام را
مملکتی بهتر ازین ساز کن
خوشتر ازین حجره دری باز کن

چون دل و چشمت به ره آورد سر
ناله و اشکی به ره آورد بر
تا به یکی نم که برین گل زنی
لاف ولی نعمتی دل زنی

گر شتری رقص کن اندر رحیل
ورنه میفکن دبه در پای پیل
چونکه ترا محرم یک موی نیست
جز به عدم رای زدن روی نیست

طبع نوازان و ظریفان شدند
با که نشینی که حریفان شدند
گرچه بسی طبع لطیفی کند
با تن تنها که حریفی کند

به که بجوید دل پرهیزناک
روشنی آب درین تیره خاک
تا نرسد تفرقه راه پیش
تفرقه کن حاصل معلوم خویش

رخت رها کن که گران رو کسی
کز سبکی زود به منزل رسی
بر فلک آی ار طلب دل کنی
تا تو درین خاک چه حاصل کنی

چون شده‌ای بسته این دامگاه
رخنه کنش تا به در افتی به راه
کاین خط پیوسته بهم در چو میم
ره ندهد تا نکنندش دو نیم

زخمه گه چرخ منقط مباش
از خط این دایره در خط مباش
گر ز خط روز و شب افزون شوی
از خط این دایره بیرون شوی

تا نکنی جای قدم استوار
پای منه در طلب هیچکار
در همه کاری که گرائی نخست
رخنه بیرون شدنش کن درست

شرط بود دیده به ره داشتن
خویشتن از چاه نگهداشتن
رخنه کن این خانه سیلاب ریز
تا بودت فرصت راه گریز

روبه یک فن نفس سگ شنید
خانه دو سوراخ به واجب گزید
واگهیش نه که شود راه گیر
دوده این گنبد روباه گیر

این چه نشاطست کزو خوشدلی
غافلی از خود که ز خود غافلی
عهد چنان شد که درین تنگنای
تنگدل آیی و شوی باز جای

گر شکنی عهد الهی کنون
جان تو از عهده کی آید برون
راه چنان رو که ز جان دیده‌ای
بر دو جهان زن که جهان دیده‌ای

زیر مبین تا نشوی پایه ترس
پس منگر تا نشوی سایه ترس
توشه ز دین بر که عمارت کمست
آب ز چشم آر که ره بی نمست

هم به صدف ده گهر پاک را
با زره و با زرهان خاک را
دور فلک چون تو بسی یار کشت
دست قوی‌تر ز تو بسیار کشت

بوالعجبی ساز درین دشمنی
تاش زمانی به زمین افکنی
او که درین پایه هنر پیشه نیست
از سپر و تیغ وی اندیشه نیست

مار مخوان کاین رسن پیچ پیچ
با کشش عشق تو هیچست هیچ
در غم این شیشه چه باید نشست
کش بیکی باد توانی شکست

سیم کشان کاتش زر کشته‌اند
دشمن خود را به شکر کشته‌اند
تا بتوان از دل دانش فروز

دشمن خود را به گلی کش چو روز

 

ادامه مطلب ...