پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

مقالت پانزدهم در نکوهش رشگبران

هر نفس این پرده چابک رقیب
بازین از پرده برآرد غریب
نطع پر از زخمه و رقاص نه
بحر پر از گوهر و غواص نه

از درم و دولت و از تاج و تیغ
نیست دریغ ار تو نخواهی دریغ
گر رسدت دل به دم جبرئیل
نیست قضا ممسک و قدرت بخیل

زان بنه چندانکه بری دیگرست
دخل وی از خرج تو افزون‌ترست
پای درین ره نه و رفتار بین
حلقه این در زن و گفتار بین

سنگش یاقوت و گیا کیمیاست
گر نشناسی تو غرامت کراست
دست تصرف قلم اینجا شکست
کین همه اسرار درین پرده هست

هردم از این باغ بری میرسد
نغزتر از نغزتری میرسد
رشته جانها که درین گوهرست
مرسله از مرسله زیباترست

راه روان کز پس یکدیگرند
طایفه از طایفه زیرک‌ترند
عقل شرف جز به معانی نداد
قدر به پیری و جوانی نداد

سنگ شنیدم که چو گردد کهن
لعل شود مختلفست این سخن
هرچه کهن‌تر بترند این گروه
هیچ نه جز بانگ چو بانوی کوه

آنکه ترا دیده بود شیرخوار
شیر تو زهریش بود ناگوار
در کهن انصاف توان کم بود
پیر هواخواه جوان کم بود

گل که نو آمد همه راحت دروست
خار کهن شد که جراحت دروست
از نوی انگور بود توتیا
وز کهنی مار شود اژدها

عقل که شد کاسه سر جای او
مغز کهن نیست پذیرای او
آنکه رصد نامه اختر گرفت
حکم ز تقویم کهن برگرفت

پیر سگانی که چو شیر ابخرند
گرگ صفت ناف غزالان درند
گر کنم اندیشه ز گرگان پیر
یوسفیم بین و به من برمگیر

زخم تنک زخمه پیران خوشست
آب جوانی چه کنم کاتشست
گرچه جوانی همه فرزانگیست
هم نه یکی شاخ ز دیوانگیست؟

یاسمنی چند که بیدی کنند
دعوی هندو به سپیدی کنند
منکه چو گل گنج فشانی کنم
دعوی پیری به جوانی کنم

خود منشی کار خلق کردنست
خصمی خود یاری حق کردنست
آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال

نخل چو بر پایه بالا رسد
دست چنان کش که به خرما رسد
دانه که طرحست فرا گوشه‌ای
دانه مخوانش چو شود خوشه‌ای

حوضه که دریا شود از آب جوی
تا بهمان چشم نبینی دروی
شب چو ببست آنهمه چشم از سحر
روز درو دید به چشمی دگر

دشمنی دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود
نی منگر کز چه گیا میرسد
در شکرش بین که کجا میرسد

دل به هنر ده نه به دعوی پرست
صید هنر باش به هرجا که هست
آب صدف گرچه فراوان بود
در ز یکی قطره باران بود

بسکه بباید دل و جان تافتن
تا گهری تاج نشان یافتن
هر علمی را که قضا نو کند
حفظ تو باید که روا رو کند

بر نشکستند هنوز این رباط
در ننوشتند هنوز این بساط
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ابلیس‌وار

هرکه نه بر حکم وی اقرار کرد

چرخ سرش در سر این کار کرد

 

ادامه مطلب ...

داستان پادشاه ظالم با مرد راستگوی

پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن
هرچه به تاریک شب از صبح زاد
بر در او درج شدی بامداد

رفت یکی پیش ملک صبحگاه
راز گشاینده‌تر از صبح و ماه
از قمر اندوخته شب بازیی
وز سحر آموخته غمازیی

گفت فلان پیر ترا در نهفت
خیره کش و ظالم و خونریز گفت
شد ملک از گفتن او خشمناک
گفت هم اکنون کنم او را هلاک

نطع بگسترد و بر او ریگ ریخت
دیو ز دیوانگیش میگریخت
شد ببر پیر جوانی چو باد
گفت ملک بر تو جنایت نهاد

پیشتر از خواندن آن دیو رای
خیز و بشو تاش بیاری بجای
پیر وضو کرد و کفن برگرفت
پیش ملک رفت و سخن درگرفت

دست بهم سود شه تیز رای
وز سر کین دید سوی پشت پای
گفت شنیدم که سخن رانده‌ای
کینه کش و خیره کشم خوانده‌ای

آگهی از ملک سلیمانیم
دیو ستمگاره چرا خوانیم
پیر بدو گفت نه من خفته‌ام
زانچه تو گفتی بترت گفته‌ام

پیر و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده ز پیکار تو
منکه چنین عیب شمار توأم
در بد و نیک آینه‌دار توأم

راستیم بین و به من دار هش
گرنه چنینست بدارم بکش
پیر چو بر راستی اقرار کرد
راستیش در دل شه کار کرد

چون ملک از راستیش پیش دید
راستی او کژی خویش دید
گفت حنوط و کفنش برکشید
غالیه و خلعت ما درکشید

از سر بیدادگری گشت باز
دادگری گشت رعیت نواز
راستی خویش نهان کس نکرد
در سخن راست زیان کن نکرد

راستی آور که شوی رستگار
راستی از تو ظفر از کردگار
گر سخن راست بود جمله در
تلخ بود تلخ که الحق مر

چون به سخن راستی آری بجای
ناصر گفتار تو باشد خدای
طبع نظامی و دلش راستند

کارش ازین راستی آراستند

  ادامه مطلب ...

مقالت چهاردهم در نکوهش غفلت


ای شده خشنود به یکبارگی
چون خر و گاوی به علف‌خوارگی
فارغ ازین مرکز خورشید گرد
غافل از این دایره لاجورد

از پی صاحب خبرانست کار
بی‌خبرانرا چه غم از روزگار
بر سر کار آی چرا خفته‌ای
کار چنان کن که پذیرفته‌ای

مست چه خسبی که کمین کرده‌اند
کارشناسان نه چنین کرده‌اند
برنگر این پشته غم پیش بین
درنگر و عاجزی خویش بین

عقل تو پیریست فراموش کار
تا ز تو یاد آرد یادش بیار
گر شرف عقل نبودی ترا
نام که بردی که ستودی ترا

عقل مسیحاست ازو سر مکش
گرنه خری خر به وحل درمکش
یا بره عقل برو نور گیر
یا ز درش دامن خود دور گیر

مست مکن عقل ادب ساز را
طعمه گنجشک مکن باز را
می که حلال آمده در هر مقام
دشمنی عقل تو کردش حرام

می که بود کاب تو در جام اوست
عقل شد آن چشمه که جان نام اوست
گرچه می اندوه جهان را برد
آن مخور ای خواجه که آنرا برد

می نمکی دان جگر آمیخته
بر جگر بی نمکان ریخته
گر خبرت باید چیزی مخور
کز همه چیزیت کند بی‌خبر

بی‌خبر آن مرد که چیزی چشید
کش قلم بی‌خری درکشید
میل کش چشم خیالات شو
کند نه پای خرابات شو

ای چو الف عاشق بالای خویش
الف تو با وحشت سودای خویش
گر الفی مرغ پر افکنده باش
ورنه چو بی حرف سرافکنده باش

چوف الف آراسته مجلسی
هیچ نداری چو الف مفلسی
خار نه‌ای کاوج گرائی کنی
به که چو گل بی سر و پائی کنی

طفل نه‌ای پای به بازی مکش
عمر نه‌ای سر به درازی مکش
روز به آخر شد و خورشید دور
سایه شود بیش چو کم گشت نور

روز شنیدم چو به پایان شود
سایه هر چیز دو چندان شود
سایه پرستی چه کنی همچو باغ
سایه شکن باش چو نور چراغ

گر تو ز خود سایه توانی پرید
عیب تو چون سایه شود ناپدید
سایه نشینی نه فن هر کسست
سایه نشین چشمه حیوان بسست

ای زبر و زیر سر و پای تو
زیر و زبرتر ز فلک رای تو
صبح بدان میدهدت طشت زر
تا تو ز خود دست بشوئی مگر

چونکه درین طشت شوی جامی شوی
آب ز سرچشمه خورشید جوی
قرصه خورشید که صابون تست
شوخگن از جامه پر خون تست

از بس آتش که طبیعت فشاند
در جگر عمر تو آبی نماند
گر تنت از چرک غرض پاک نیست
زرنه همه سرخ بود باک نیست

گر سخن از پاکی عنصر شود
معده دوزخ ز کجا پر شود
گرچه ترازو شده‌ای راست کار
راستی دل به ترازو گمار

هر جو و هر حبه که بازوی تو
کم کند از کیل و ترازوی تو
هست یکایک همه بر جای خویش
روز پسین جمله بیارند پیش

با تو نمایند نهانیت را
کم دهی و بیش ستانیت را
خود مکن این تیغ ترازو روان
گرنه فزون میده و کم میستان

گل ز کژی خار در آغوش یافت
نیشکر از راستی آن نوش تافت
راستی آنجا که علم برزند
یاری حق دست به هم بر زند

از کجی افتی به کم و کاستی
از همه غم رستی اگر راستی
زاتش تنها نه که از گرم و سرد
راستی مرد بود درع مرد

 

ادامه مطلب ...

مقالت دهم در علامت آخرالزمان


ای فلک آهسته‌تر این دور چند
وی ز می آسوده‌تر اینجور چند
از پس هر شامگهی چاشتیست
آخر برداشت فرو داشتیست

در طبقات زمی افکنده بیم
زلزله الساعه شئی عظیم
شیفتن خاک سیاست نمود
حلقه زنجیر فلک را بسود

باد تن شیفته درهم شکست
شیفته زنجیر فراهم گسست
با که گرو بست زمین گز میان
باز گشاید کمر آسمان

شام ز رنگ و سحر از بوی رست
چرخ ز چوگان ز می‌از گوی رست
خاک در چرخ برین میزند
چرخ میان بسته کمین میزند

حادثه چرخ کمین برگشاد
یک به یک اندام زمین برگشاد
پیر فلک خرقه بخواهد درید
مهره گل رشته بخواهد برید

چرخ به زیر آید و یکتا شود
چرخ زنان خاک به بالا شود
رسته شود هر دو سر از درد ما
پاک شود هر دو ره از گرد ما

هم فلک از شغل تو ساکن شود
هم زمی از مکر تو ایمن شود
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را

مار صفت شد فلک حلقه‌وار
خاک خورد مار سرانجام کار
ای جگر خاک به خون از شما
کیست در این خاک برون از شما

خاک در این خنبره غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست
گر بتوانید کمین ساختن
این گل ازین خم به در انداختن

دامن ازین خنبره دودناک
پاک بشوئید به هفت آب و خاک
خرقه انجم ز فلک برکشید
خط خرابی به جهان درکشید

بر سر خاک از فلک تیز گشت
واقعه تیز بخواهد گذشت
تعبیه‌ای را که درو کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست

سر بجهد چونکه بخواهد شکست
وینجهش امروز درینخاک هست
دشمن تست این صدف مشک رنگ
دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ

این نه صدف گوهر دریائیست
وین نه گهر معدن بینائیست
هر که در او دید دماغش فسرد
دیده چو افعی به زمرد سپرد

لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزارست و بصر هیچ نیست
راه عدم را نپسندیده‌ای
زانکه به چشم دگران دیده‌ای

پایت را درد سری میرسان
ره نتوان رفت به پای کسان
گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهره بهرام گور

در نتوان بستن ازین کوی در
بر نتوان کردن ازین بام سر
باش درین خانه زندانیان
روزن و دربسته چو بحرانیان

چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پر باد او
از فلک و راه مجره‌اش مرنج
کاهکشی را به یکی جومسنج

بر پر از این گنبد دولاب رنگ
تا رهی از گردش پرگار تنگ
وهم که باریکترین رشته‌ایست
زین ره باریک خجل گشته‌ایست

عاجزی و هم خجل روی بین
موی به موی این ره چون موی بین
بر سر موئی سر موئی مگیر
ورنه برون آی چو موی از خمیر

چون به ازین مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری
پشته این گل چو وفادار نیست
روی بدو مصلحت کار نیست

هر علمی جای افکندگیست
هر کمر آلوده صد بندگیست
هر هنری طعنه شهری درو
هر شکری زحمت زهری درو

آتش صبحی که در این مطبخست
نیم شراری ز تف دوزخست
مه که چراغ فلکی شد تنش
هست ز دریوزه خور روغنش

ابر که جانداروی پژمردگیست
هم قدری بلغم افسردگیست
آب که آسایش جانها دروست
کشتی داند چه زیانها در اوست

خانه پر عیب شد این کارگاه
خود نکنی هیچ به عیبش نگاه
چشم فرو بسته‌ای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش

عیب نویسی مکن آیینه‌وار
تا نشوی از نفسی عیب‌دار
یا به درافکن از جیب خویش
یا بشکن آینه عیب خویش

دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز
در همه چیزی هنر و عیب هست
عیب مبین تا هنر آری بدست

می نتوان یافت به شب در چراغ؟
در قفس روز تواندید زاغ؟
در پر طاوس که زر پیکرست
سرزنش پای کجا درخورست

زاغ که او را همه تن شد سیاه

دیده سپیدست درو کن نگاه

 

ادامه مطلب ...