پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

مقالت نوزدهم در استقبال آخرت



مجلس خلوت نگر آراسته
روشن و خوش چون مه ناکاسته
شمع فروزان و شکر ریخته
تخت زده غالیه آمیخته

دشمن جانست ترا روزگار
خویشتن از دوستیش واگذار
بین که بزنجیر کیان را کشید
هرکه درو دید زبان را کشید

با تو دنیا طلب دین گذار
بانگ برآورده رقیبان بار
کز در بیدادگران باز گرد
گرد سراپرده این راز گرد

از تف این بادیه جوشیده‌ای
بر تو نپوشند که پوشیده‌ای
سرد نفس بود سگ گرم کین
روبه از آن دوخت مگر پوستین

دوزخ گوگرد شد این تیره دشت
ای خنک آنکس که سبکتر گذشت
آب دهانی به ادب گرد کن
در تف این چشمه گوگود کن

باز ده این وام فلک داده را
طرح کن این خاک زمین زاده را
جمله برانداز باستادیئی
تا تو فرو مانی و آزادیئی

هرکه درین راه منی میکند
بر من و تو راه‌زنی میکند
خصمی کژدم بتر از اژدهاست
کاین ز تو پنهان بود آن برملاست

خانه پر از دزد جواهر بپوش
بادیه پر غول به تسبیح کوش
غارتیانی که ره دل زنند
راه به نزدیکی منزل زنند

ترسم از آن شب که شبیخون کنند
خوارت ازین باده بیرون کنند
دشمن خردست بلائی بزرگ
غفلت ازو هست خطائی سترگ

با عدوی خرد مشو خرد کین
خرد شوی گر نشوی خرد بین
با همه خردی به قدر مایه زور
میل کش بچه شیر است مور

قافله برده به منزل رسید
کشتی پر گشته به ساحل رسید
تات نبینند نهان شو چو خواب
تات نرانند روان شو چو آب

پای درین صومعه ننهادنیست
چون بنهی واستده دادنیست
گر نروی در جگرت خون نهند
راتبت از صومعه بیرون نهند

گر سفر از خاک نبودی هنر
چرخ شب و روز نکردی سفر
تا ندرد دیو گریبانت خیز
دامن دین گیر و در ایمان گریز

شرع ترا خواند سماعش بکن
طبع ترا نیست وداعش بکن
شرع نسیمی است به جانش سپار
طبع غباری به جهانش گذار

شرع ترا ساخته ریحان به دست
طبع پرستی مکن او را پرست
بر در هر کس چو صبا درمتاز
با دم هر خس چو هوا درمساز

اینهمه چون سایه تو چون نور باش
گر همه داری ز همه دور باش
چنبر تست این فلک چنبری
تا تو ازین چنبر سر چون بری

گر به تو بر قصه کند حال خویش
یا خبری گویدت از سال خویش
تنگ بود غار تو با غور او
هیچ بود عمر تو با دور او

آخر گفتار تو خاموشیست
حاصل کار تو فراموشیست
تا بجهان در نفسی میزنی
به که در عشق کسی میزنی

کاین دو نفس با چو تو افتاده‌ای
خوش نبود جز به چنان باده‌ای
هیچ قبائی نبرید آسمان
تا دو کله وار نبرد از میان

هرچه کنی عالم کافر ستیز
بر تو نویسد به قلم‌های تیز
و آنچه گشائی ز در عز و ناز
بر تو همان در بگشایند باز

چشم تو گر پرده طنازیست
با تو درین پرده همان بازیست
نیک و بد آنان که بسی دیده‌اند
نیک بدان بد نپسندیده‌اند

هرکه رهی رفت نشانی بداد
هرکه بدی کرد ضمانی بداد
صورت اگر نیک و اگر بد بری
نام تو آنست که با خود بری

خار بود نام گل خارپوش
عنبر نام آمده عنبر فروش
قلب مشو تا نشوی وقت کار
هم ز خود و هم ز خدا شرمسار

بانگ بر این دور جگر تاب زن
سنگ بر این شیشه خوناب زن
رجم کن این لعبت شنگرف را
در قلم نسخ کش این حرف را

دست بر این قلعه قلعی برآر
پای درین ابلق ختلی درآر
تا فلک از منبر نه خرگهی
بر تو کند خطبه شاهنشهی

کار تو باشد علم انداختن
کار من است این علم افراختن
آدمیم رفع ملک میکنم
دعوی از آنسوی فلک میکنم

قیمتم از قامتم افزون‌ترست
دورم از این دایره بیرون‌ترست
آب نه و بحر شکوهی کنم
جغد نه و گنج پژوهی کنم

چون فلکم بر سر گنجست پای

لاجرممم سخت بلندست جای

  وام = قرض


طرح = نقش انداختن


بادیه = بیابان


خردی = کوچکی


غور = عمق


قلب = سکه دغل


لعبت = بازیچه


ابلق ختلی = اسب

نظرات 9 + ارسال نظر
سورنا پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 17:57 httphttp://sourenajon.blogfa.com/

سلام
عیدتون پیشاپیشمبارک...

ممنون

نیره پنج‌شنبه 25 تیر 1394 ساعت 12:28

الهی به مستان میخانه ات
به عقل آفرینان دیوانه ات
به میخانه وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
میی ده که چون ریزیش در سبو
بر آرد سبو از دل آوز هو
از آن می که در دل چو منزل کند
بدن را فروزان تر از دل کند
از آن می که چون چشمت افتد بر آن
توانی در آن دید حق را عیان
از آن می که گر عکسش افتد به باغ
کند غنچه را گوهر شب چراغ
از آن می که گر عکسش افتد بجان
توانی بجان دید حق را عیان
از آن می که گر شب ببیند بخواب
چو روز از دلش سر زند آفتاب
میی صاف ز آلودگی بشر
مبدل به خیر اندرو جمله شر
می معنی افروز و صورت گداز
میی گشته مجنون راز و نیاز
میی از منی و تویی گشته پاک
شود جان ، چکد قطره ای گر به خاک
چشی گر از این باده کوکو زنی
شوی چون از او مست هوهو زنی
میی سر به سر مایه عقل و هوش
میی بی خم و شیشه در ذوق و جوش
بیا ساقیا می به گردش درآر
که می خوش بود خاصه در بزم یار
میی بس فروزانتر از شمع روز
می و ساقی و بادهٔ و جام سوز
میی کو مرا وارهاند ز من
ز آئین و کیفیت ما و من
از آن می حلال است در کیش ما
که هستی و بال است در پیش ما
از آن می حرام است برغیرما
که خارج مقامست در سیر ما
میی را که باشد در او این صفت
نباشد به غیر از می معرفت
تو در حلقه می پرستان در آ
که چیزی نبینی به غیر از خدا
بگویم که از خود فنا چون شوی
ز یک قطره زین باده مجنون شوی
بشوریدگان گر شبی سر کنی
از آن می که مستند لب تر کنی..

نیره سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 11:32

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!
علی صالحی

نیره سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 11:29

به باغ همسفران
صدا کن مرا
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می‌روید...
سهراب سپهری

محمود دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 15:32 http://satpars.blogfa.com

سلام فریناز عزیز
شرمنده ک مدتی خدمت نرسیدم
بلاگفا خراب شده و 2 سال آرشیو وبم پریده

سلامت باشی.
خوشحالم که دوستان رفته رفته از راه میرسند

نیره دوشنبه 22 تیر 1394 ساعت 09:41 http://naseri-n.blogfa.com

سلام
سلام به مفهوم فاصله
سلام ..
سلام به آن سوی قلبها
سلام به این سوی دلتنگیها
سلام به باران چشمها
سلام به بغض توی سینه
سلام
سلام به حروف
سلام به واژه ها
سلام به کلمات

نیره جمعه 19 تیر 1394 ساعت 11:27

وقتی که میگیرد دلم تنهای تنها میشوم

شد دل اسیر درد و غم تنهای تنها میشوم

حال مرا از بیکسی هرگز نمی پرسد کسی

از این همه جور و ستم تنهای تنها میشوم

گیرد که باشد قامتم مانند سروی استوار

چون میشود از غصه خم تنهای تنها میشوم

ترس از فراق و بی کسی تنهائی و دلواپسی

آندم که چیدم روی هم تنهای تنها میشوم

غم چون دلی را بشکند با دیده گیرد الفتی

بیرون شود از چشم نم تنهای تنها میشوم

وقتی حریم کبریا بشکسته از جور و جفا

پا میگذارم در حرم تنهای تنها میشوم

هر آنچه بخشیدی به من یارب غم و اندوه بود

افزون شود لطف و کرم تنهای تنها میشوم

پائیزم و با شعر خود غم روی غم انباشتم

چون غم نباشد روی غم تنهای تنها میشوم

سکوت منتظر... جمعه 19 تیر 1394 ساعت 04:58 http://KIARASH53.BLOGFA.COM

من مانده ام
و انبوهی از اندوه!
و تو...
بهانه ی چشمانم/

سکوت منتظر... جمعه 19 تیر 1394 ساعت 04:57

کمی آرام تر...!
نمی دانم درد کدام پرنده ی هنگام کوچ
در پاییز جا مانده است.
برگها هرچه می ریزند
شاخه های درخت خیالم
سبک تر نمی شود...

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.