پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

خواب دیدن خسرو نیای خود را

چو آمد زلف شب در عطر رسائی
به تاریکی فرو شد روشنائی
برون آمد ز پرده سحر سازی
شش اندازی بجای شیشه بازی
به طاعت خانه شد خسرو کمر بست
نیایش کرد یزدان را و بنشست
به برخورداری آمد خواب نوشین
که بر ناخورده بود از خواب دوشین
نیای خویشتن را دید در خواب
که گفت ای تازه خورشید جهان تاب
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت می‌دهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره زان ترشروئی نکردی
دلارامی تو را در بر نشیند
کزو شیرین‌تری دوران نبیند
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وزان بر خاطرت گردی ندیدند
به شبرنگی رسی شبدیز نامش
که صرصر درنیابد گردگامش
سیم چون شه به دهقان داد تختت
وزان تندی نشد شوریده بختت
به دست آری چنان شاهانه تختی
که باشد راست چون زرین درختی
چهارم چون صبوری کردی آغاز
در آن پرده که مطرب گشت بی‌ساز
نوا سازی دهندت بار بدنام
که بر یادش گوارد زهر در جام
به جای سنگ خواهی یافتن زر
به جای چار مهره چار گوهر
ملک‌زاده چو گشت از خواب بیدار
پرستش کرد یزدان را دگر بار
زبان را روز و شب خاموش می‌داشت
نمودار نیارا گوش می‌داشت
همه شب با خردمندان نخفتی

حکایت باز پرسیدی و گفتی

 

شبی در نمازخانه به نیایش مشغول بود که خواب او را در ربود و نیای خود را در خواب دید که او را بشارت به چهار چیز می‌داد:

یکی اینکه چون وقتی غوره ترش را می‌خوردی ترشرویی نکردی دلارامی خواهی یافت که شیرین‌تر از او در دوران نبینی.

دوم چون پی اسبت را بریدند و تو ناراحتی نکردی تختی شاهانه به دست می‌آوری که راست چون درختی زرین است و اسبی سیاه به نام شبدیز خواهی یافت که در سرعت همتا ندارد.

سوم چون شاه تخت را به دهقان داد بختت شوریده نشد.

چهارم چون بی‌ساز و مطرب شدی صبوری پیشه کردی، موسیقی‌دانی به نام باربد خواهی یافت که بی‌همتاست.

شاهزاده از خواب بیدار شد و به ستایش ایزد پرداخت و روز و شب می‌اندیشید و سکوت پیشه کرده بود.


ادامه مطلب ...

شفیع انگیختن خسرو پیش پدر

چو خسرو دید کان خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرو رفت
درستش شد که هرچ او کرد بد کرد
پدر پاداش او بر جای خود کرد
به سر بر زد ز دست خویشتن دست
و زان غم ساعتی از پای ننشست
شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سرو بن را
مگر شاه آن شفاعت در پذیرد
گناه رفته را بر وی نگیرد
کفن پوشید و تیغ تیز برداشت
جهان فریاد رستاخیز برداشت
به پوزش پیش می‌رفتند پیران
پس اندر شاهزاده چون اسیران
چو پیش تخت شد نالید غمناک
به رسم مجرمان غلطید بر خاک
که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن به خردان بر ببخشای
بدین یوسف مبین کالوده گرگست
که بس خردست اگر جرمش بزرگست
هنوزم بوی شیر آید ز دندان
مشو در خون من چون شیر خندان
عنایت کن که این سرگشته فرزند
ندارد طاقت خشم خداوند
اگر جرمیست اینک تیغ و گردن
ز تو کشتن ز من تسلیم کردن
که برگ هر غمی دارم درین راه
ندارم برگ ناخشنودی شاه
بگفت این و دگر ره بر سر خاک
چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک
چو دیدند آن گروه آن بردباری
همه بگریستند الحق بزاری
وزان گریه که زاری بر مه افتاد
ز گریه هایهائی بر شه افتاد
که طفلی خرد با آن نازنینی
کند در کار از اینسان خرده‌بینی
به فرزندی که دولت بد نخواهد
جز اقبال پدر با خود نخواهد
چه سازد با تو فرزندت بیندیش
همان بیند ز فرزندان پس خویش
به نیک و بد مشو در بند فرزند
نیابت خود کند فرزند فرزند
چو هرمز دید کان فرزند مقبل
مداوای روان و میوه دل
بدان فرزانگی واهسته رائیست
بدانست او که آن فر خدائیست
سرش بوسید و شفقت بیش کردش
ولیعهد سپاه خویش کردش
از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو
جهان در ملک داد آوازه نو
رخش سیمای عدل از دور می‌داد

جهانداری ز رویش نور می‌داد


وقتی خسرو دید که چقدر خوارشده است، فهمید که بد کرده است و غمگین شد. عده‌ای از بزرگان را برای وساطت نزد پدر فرستاد تا شاید گناهش را ببخشد.

بزرگان جلو می‌رفتند و شاهزاده با تیغ در پشت سر آنها بود. در پای تخت غمگین ناله سرداد:

ای شاه بیشتر از این مرا رنج مده اگر مجرمم این تیغ و این گردن من.

بزرگان هم تقاضای بخشش خسرو را می‌کردند و می‌گفتند که: او جوان است و هنوز دهانش بوی شیر می‌دهد و طاقت خشم شمارا ندارد. وقتی هرمز چنین دید سرش را ببوسید و او را فرمانده سپاهش نمود.

از آن به بعد خسرو تغییر کرد و آوازه عدلش فراگیر شد.

 

عشرت خسرو و سیاست کردن هرمز او را

قضا را از قضا یک روز شادان
به صحرا رفت خسرو بامدادان
تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار
به گرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو
می‌سرخ از بساط سبزه می‌خورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد
چو خورشید از حصار لاجوردی
علم زد بر سر دیوار زردی
چو سلطان در هزیمت عود می‌سوخت
علم را می‌درید و چتر می‌دوخت
عنان یک رکابی زیر می‌زد
دو دستی با فلک شمشیر می‌زد
چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب
چو نیلوفر سپر افکند بر آب
ملک زاده در آن ده خانه‌ای خواست
ز سر مستی در او مجلس بیاراست
نشست آن شب بنوشانوش یاران
صبوحی کرد با شب زنده‌داران
سماع ارغنونی گوش می‌کرد
شراب ارغوانی نوش می‌کرد
صراحی را ز می پر خنده می‌داشت
به می جان و جهان را زنده می‌داشت
مگر کز توسنانش بدلگامی
دهن بر کشته‌ای زد صبح بامی
وز این غوری غلامی نیز چون قند
ز غوره کرد غارت خوشه‌ای چند
سحرگه کافتاب عالم افروز
سرشب را جدا کرد از تن روز
نهاد از حوصله زاغ سیه پر
به زیر پر طوطی خایه زر
شب انگشت سیاه از پشت براشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت
تنی چند از گران جانان که دانی
خبر بردند سوی شه نهانی
که خسرو و دوش بی‌رسمی نمود است
ز شاهنشه نمی‌ترسد چه سوداست
ملک گفتا نمی‌دانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره دهقان تبه کرد
شب از درویش بستد جای تنگش
به نامحرم رسید آواز چنگش
گر این بیگانه‌ای کردی نه فرزند
ببردی خان و مانش را خداوند
زند بر هر رگی فصاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش
ملک فرمود تا خنجر کشیدند
تکاور مرکبش را پی بریدند
غلامش را به صاحب غوره دادند
گلابی را به آبی شوره دادند
در آن خانه که آن شب بود رختش
به صاحبخانه بخشیدند تختش
پس آنگه ناخن چنگی شکستند
ز روی چنگش ابریشم گسستند
سیاست بین که می‌کردند ازین پیش
نه با بیگانه با دردانه خویش
کنون گر خون صد مسکین بریزند
ز بند قراضه برنخیزند
کجا آن عدل و آن انصاف سازی
که با رزند از اینسان رفت بازی
جهان ز آتش پرستی شد چنان گرم
که بادا زین مسلمانی ترا شرم
مسلمانیم ما او گبر نام است
گر این گبری مسلمانی کدام است
نظامی بر سرافسانه شوباز

که مرغ بند را تلخ آمد آواز

 

یک روز خسرو بامداد به صحرا رفت و به شکار و تفرج پرداخت. دهی سرسبز از دور پیدا شد و خسرو آنجا اتراق کرد. آن شب را با باران می می‌نوشید و موسیقی گوش می‌کرد و غلامش غوره روستایی را می‌خورد و در خانه دهقان شب را صبح کردند.

عده‌ای خبر به نزد هرمز بردند که خسرو بی رسمی نموده است و دیشب با می و مطرب شب‌زنده‌داری کرده است. شاه دستور داد تا اسب راهوارش را پی بریدند و غلامش را به صاحب غوره‌ها بدهند و ناخن چنگ‌نواز شکستند و ابریشم چنگش را پاره کنند و تخت راهوارش را به دهقان دادند.


ادامه مطلب ...

آغاز داستان خسرو و شیرین

چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد
که بودش داستانهای کهن یاد
که چون شد ماه کسری در سیاهی
به هرمز داد تخت پادشاهی
جهان افروز هرمز داد می‌کرد
به داد خود جهان آباد می‌کرد
همان رسم پدر بر جای می‌داشت
دهش بر دست و دین بر پای می‌داشت
نسب را در جهان پیوند می‌خواست
به قربان از خدا فرزند می‌خواست
به چندین نذر و قربانش خداوند
نرینه داد فرزندی چه فرزند
گرامی دری از دریای شاهی
چراغی روشن از نور الهی
مبارک طالعی فرخ سریری
به طالع تاجداری تخت‌گیری
پدر در خسروی دیده تمامش
نهاده خسرو پرویز نامش
از آن شد نام آن شهزاده پرویز
که بودی دایم از هر کس پر آویز
گرفته در حریرش دایه چون مشک
چو مروارید تر در پنبه خشک
رخی از آفتاب اندوه کش تر
شکر خندیدنی از صبح خوشتر
چو میل شکرش در شیر دیدند
به شیر و شکرش می پروریدند
به بزم شاهش آوردند پیوست
بسان دسته گل دست بر دست
چو کار از مهد با میدان فتادش
جهان از دوستی در جان نهادش
بهر سالی که دولت می‌فزودش
خرد تعلیم دیگر می‌نمودش
چو سالش پنج شد در هر شگفتی
تماشا کردی و عبرت گرفتی
چو سال آمد به شش چون سرو می‌رست
رسوم شش جهت را باز می‌جست
چنان مشهور شد در خوبروئی
که مطلق یوسف مصرست گوئی
پدر ترتیب کرد آموزگارش
که تا ضایع نگردد روزگارش
بر این گفتار بر بگذشت یک چند
که شد در هر هنر خسرو هنرمند
چنان قادر سخن شد در معانی
که بحری گشت در گوهرفشانی
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی
چو از باریک بینی موی می‌سفت
به باریکی سخن چون موی می‌گفت
پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد
چو بر ده سالگی افکند بنیاد
سر سی سالگان می‌داد بر باد
بسر پنجه شدی با پنجه شیر
ستونی را قلم کردی به شمشیر
به تیر از موی بگشادی گره را
به نیزه حلقه بربودی زره را
در آن آماج کو کردی کمان باز
ز طبل زهره کردی طبلک باز
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی
ز ده دشمن کمندش خام‌تر بود
ز نه قبضه خدنگش تام‌تر بود
بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش بید برگش برگ بیدی
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه خارا نشاندی
چو عمر آمد به حد چارده سال
بر آمد مرغ دانش را پر و بال
نظر در جستنیهای نهان کرد
حساب نیک و بدهای جهان کرد
بزرگ امید نامی بود دانا
بزرگ امید از عقل و توانا
زمین جو جو شده در زیر پایش
فلک را جو به جو پیموده رایش
به دست آورده اسرار نهانی
کلید گنجهای آسمانی
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی بر گشاده
جواهر جست از آن دریای فرهنگ
به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ
دل روشن به تعلیمش برافروخت
وزو بسیار حکمتها در آموخت
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فرو خواند آفرینش‌های افلاک
به اندک عمر شد دریا درونی
به هر فنی که گفتی ذو فنونی
دل از غفلت به آگاهی رسیدش
قدم بر پایه شاهی رسیدش
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار
نهانی‌های این گردنده پرگار
ز خدمت خوشترش نامد جهانی
نبودی فارغ از خدمت زمانی
جهاندار از جهانش دوستر داشت
جهان چبود ز جانش دوستر داشت
ز بهر جان درازیش از جهان شاه
ز هر دستی درازی کرد کوتاه
منادی را ندا فرمود در شهر
که وای آن کس که او بر کس کند قهر
اگر اسبی چرد در کشتزاری
و گر غصبی رود بر میوه داری
و گر کس روی نامحرم به بیند
همان در خانه ترکی نشیند
سیاست را ز من گردد سزاوار
بر این سوگندهائی خورد بسیار
چو شه در عدل خود ننمود سستی
پدید آمد جهان را تندرستی
خرابی داشت از کار جهان دست

جهان از دستکار این جهان رست

 

http://s6.picofile.com/file/8223899884/11.png


داستان‌گوی کهن چنین می‌گوید که وقتی‌که عمر کسری سرآمد تخت پادشاهی به هرمز رسید. هرمز همانند پدر به عدل و داد رفتار می‌کرد. او از خداوند فرزند می‌خواست و به این منظور نذرونیاز می‌کرد و خداوند پسری به او عطا کرد که او را خسروپرویز نام نهاد. دایه او را در ناز و نعمت می‌پرورد.


چو میل شکرش بر شیر دیدند

به شیر و شکرش می پروریدند


هرچه بزرگ‌تر می‌شد خرد و عقلش بیشتر می‌شد و چنان در زیبایی مشهور شد که گویا یوسف مصری است.

 پدر برایش آموزگار گرفت و او در هنر و سخنوری سرآمد شد و پیشرفت می‌کرد. پس از نه‌سالگی بازی را رها کرد و به آموختن فنون جنگی پرداخت و شمشیرزنی و تیراندازی آموخت. در چهارده‌سالگی دانایی به نام بزرگ امید به تعلیم او همت گمارد و فنون کشورداری را به او آموخت.



ادامه مطلب ...