درین فکرت که فردا کی شود روز
دگر روز آن پریروی سمنبر
روان شد با پریرویان دیگر
بساط خسروی را بوسه دادند
کمر بستند و در خدمت ستادند
بیاد شاه میکردند می نوش
نهاده چون غلامان حلقه در گوش
خوش است این می اگر ساقی بماند
کسی کاین می خورد باقی بماند
روزی شیرین و ندیمههایش به نزد خسرو رفتند و قرار شد که برای چوگانبازی به صحرا روند. در یکسو شیرین و ندیمههایش و سوی دیگر شاه و همراهانش قرار داشتند و بعد از بازی به شکار رفتند و شاه از دیدن این زنان زیبارو و درعینحال چابک که هرکدام شکار خوبی زده بودند متعجب بود. شاه در پی فرصتی بود تا با شیرین خلوتی داشته باشد اما فرصت نمییافت. روز بعد هم به همین منوال گذشت.
شاه به شیرین گفت: بیا تا فردا از صبح تا شب به شادی و طرب بگذرانیم، شیرین پذیرفت و صبح روز بعد با همراهان نزد شاه آمد و به شادی و خنده و مینوشی پرداختند.
مهین بانو که سرشتی پاک داشت و از شرح دلدادگی خسرو و شیرین باخبر بود و میدانست که آنها مثل خاشاک و آتش هستند، به شیرین گفت: ای فرزند فرزانه من تو گنجی سربهمهر هستی و خوب و بد دنیا را نمیشناسی، مراقب باش که خسرو از شیرینی تو بهرایگان بهرهمند نشود و بعد هوای دیگری را در سر بپرورد.
با هرکه باشی باید با حرمت زندگی کنی. شنیدهام که خسرو ده هزار زیبارو دارد.
اگر او آنچنان که نشان میدهد دلداده توست باید تو را از من خواستگاری کند و پیمان زناشویی ببندید.
اگر او ماه است ما نیز آفتابیم
وگر کیخسرو است افراسیابیم
شیرین اندرزهای مهین بانو را به خاطر سپرد و سوگند خورد که تا همسرش نشوم اسیر هوا و هوس نخواهم شد.
مهین بانو دلش آسوده گشت و اجازه داد تا در کاخ باهم باشند به شرطی که تنها نباشند و در جمع بمانند.
چنین گوید جهان دیده سخنگوی
که چون میشد در آن صحرا جهان جوی
شکاری چون شکر میزد ز هر سو
بر آمد گرد شیرین از دگر سو
که با یاران جماش آن دلافروز
به عزم صید بیرون آمد آن روز
دو صیدافکن به یکجا باز خوردند
به صید یکدیگر پرواز کردند
دو تیر انداز چون سرو جوانه
ز بهر یکدیگر کرده نشانه
دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندرز یاران دور مانده
یکی را دست شاهی تاج داده
یکی صد تاج را تاراج داده
یکی را سنبل از گل بر کشیده
یکی را گرد گل سنبل دمیده
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشگین کمند افکنده بر دوش
یکی از طوق خود مه را شکسته
یکی مه را ز غبغب طوق بسته
نظر بر یکدیگر چندان نهادند
که آب از چشم یکدیگر گشادند
نه از شیرین جدا میگشت پرویز
نه از گلگون گذر میکرد شبدیز
طریق دوستی را ساز جستند
ز یکدیگر نشانها باز جستند
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک
گذشته ساعتی سر بر گرفتند
زمین از اشک در گوهر گرفتند
به آیینتر بپرسیدند خود را
فرو گفتند لختی نیک و بد را
سخن بسیار بود اندیشه کردند
به کم گفتن صبوری پیشه کردند
هوا را بر زمین چون مرغ بستند
چو مرغی بر خدنگ زین نشستند
عنان از هر طرف بر زد سواری
پریروئی رسید از هر کناری
مه و خورشید را دیدند نازان
قران کرده به برج عشقبازان
فکنده عشقشان آتش بدل در
فرس در زیرشان چون خر به گل در
در ایشان خیره شد هر کس که میتاخت
که خسرو را ز شیرین باز نشناخت
خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت و آن سلیمان
ز هر سو لشگری نو میرسیدند
به گرد هر دو صف برمیکشیدند
چو لشگر جمع شد بر پره کوه
زمین بر گاو مینالید از انبوه
به خسرو گفت شیرین کای خداوند
نه من چون من هزارت بنده در بند
ز تاجت آسمان را بهرهمندی
زمین را زیر تخت سربلندی
اگر چه در بسیط هفت کشور
جهان خاص جهاندار است یکسر
بدین نزدیکی از بخشیده شاه
وثاقی هست ما را بر گذرگاه
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی گردن فرازد
اگر بر فرش موری بگذرد پیل
فتد افتادهای را جامه در نیل
ملک گفتا چو مهمان میپذیری
به جان آیم اگر جان میپذیری
سجود آورد شیرین در سپاسش
ثناها گفت افزون از قیاسش
دو اسبه پیش بانو کس فرستاد
ز مهمان بردن شاهش خبر داد
مهین بانو چو از کار آگهی یافت
بر اسباب غرض شاهنشهی یافت
به استقبال شد با نزل و اسباب
نثار افشاند بر خورشید و مهتاب
فرود آورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی
سرائی بر سپهرش سرفرازی
دو میدانش فراخی و درازی
فرستادش بدست عذر خواهان
چنان نزلی که باشد رسم شاهان
نه چندانش خزینه پیشکش کرد
که بتوان در حسابش دستخوش کرد
ملک را هر زمان در کار شیرین
چو جان شیرین شدی بازار شیرین
بالاخره خسرو و شیرین یکدیگر را بازیافتند و گرچه خسرو ناراحت بود اما با دیدن شیرین شاد گشت و هردو از ته دل به راز و نیاز با یکدیگر پرداختند.
شیرین به خسرو گفت: در این گذرگاه از بخشش شاه خانهای دارم که اگر قدم رنجه کنی، ما را سرافراز نمودهای. خسرو گفت: اگر مهمان میپذیری باجان و دل خواهم آمد. شیرین تعظیم کرد و پیکی نزد مهین بانو فرستاد تا او را از آمدن شاه باخبر کند. مهین بانو بعد از آگاهی از آمدن شاه، وسایل پذیرایی را در قصری بینظیر بیاراست. قصری که به نظر میآمد که بهشت شاخهای از آن باشد.
مغانه عشق آن بتخانه در دل
وقتی بهرام چوبین فهمید که خسرو پادشاه شده است، هوای تخت شاهی به سرش زد و این تهمت را شایع کرد که خسرو پدرش هرمز را کور کرد و به همه نامه نوشت که این کودک که پدرش را کشته به درد جهانداری نمیخورد و خیلی خام است و هنوز در دام عشقبازی است و شور شیرین در سر دارد. پس سر از فرمان او بتابید و همان بهتر که او را به بندکشیم وگرنه من حمله میآورم. رعیت بر ضد شاه شوریدند و خسرو مجبور شد فرار کند و به آذربایجان رفت و در موقان منزل نمود. خسرو بسیار ناراحت بود هم به خاطر از دست دادن تاجوتخت و هم از دوری شیرین.
همان بازار پیشین پیشه کردن
از طرفی شاپور و شیرین به نزد مهین بانو رسیدند و مهین بانو از شادی سر از پا نمیشناخت و شیرین را در آغوش گرفت و چیزی به رویش نیاورد و عتابش نکرد. سپس همان یاران و زیبارویان قدیمی را دوباره به او سپرد تا شاد باشد.