ز یکدیگر مبرید و ملخشید
فرنگیس داستان پنهان بودن گنج در زمین و پیدا کردن آن توسط فریدون را بازگفت.
سهیل سیمتن از تذروی گفت که در پایین سروی بازی میکرد و شاهینی فرود آمد و آن را شکار کرد.
عجب نوش گفت که گلی با بوی عنبر در باغ شکفت، مرغی بهشتی بهسوی گلزار آمد و آن گل را ربود.
فلک ناز از این گفت که ما یکچشم باز داشتیم و چشم دیگر را خداوند برای بهتر دیدن داد.
همیلا از آبی زلال که میان گلشن روان بود و جوانی تشنه از آن نوشیده بود، داد سخن داد.
همایون از لعلی گفت که از غارت فروشندگان در امان مانده است و بر گوشه تاجی جا شده بود.
سمن ترک سمنبر گفت: دری شبافروز روزی از صدفش جدا شد فلک آن را با یاقوتی دیگر در گردنبندی پیوند داد.
پریزاد پریرخ گفت: ماهی در آسمان بود وقتی خورشید برآمد ناپدید گشت.
ختن خاتون گفت: شمشادی تنها بود تا اینکه سروی آزاد هم به او پیوست.
گوهرملک گفت: زهره چندی تنها بود تا اینکه مشتری به او پیوست.
وقتی نوبت سخن به شاپور رسید، گفت: شیرین انگبینی بود و شاه روغن او شد و من زعفران شیرینیشان هستم. پس به زبان پهلوی به مدح آنها پرداخت.
ز شیرین بر شکر تنگی نهاده
شبی که همه نزد شاه جمع بودند از فرنگیس و سهیل و عجب نوش و فلک ناز و همیلا و همایون گرفته تا سمن ترک و پریزاد و ختن خاتون و گوهرملک و دلشاد، شاه گفت بهتر است که هرکسی داستانی تعریف کند.
سپیدابش چو گل بر دست بودی
روزی دیگر در جایی پر از سبزه و سوسن جای گرفتند و به شادی و طرب ادامه دادند ناگهان شیری به آنها حملهور شد و همه یکه خوردند و شاه که با لباس راحتی بود و شمشیری نداشت چنان با مشت به سر شیر کوبید که هوش از سرش رفت پس فرمود تا سرش را ببرند و پوستش را بکنند. پسازآن دیگر شاه تصمیم گرفت که بدون شمشیر جایی نرود و ازآنپس رسم شاهان بود که همواره شمشیر همراهشان باشد.
شیرین دست شاه را بوسید اما شاه او را به بر گرفت و لبش را بوسید و گفت شکر را باید در دهان ریخت نه در دست. از آن روز به بعد هرگاه خلوت مییافتند بهسوی هم میشتافتند.
چو پیر سبز پوش آسمانی
ز سبزه بر کشد بیخ جوانی
جوانان را و پیران را دگر بار
به سرسبزی در آرد سرخ گلزار
گل از گل تخت کاوسی بر آرد
بنفشه پر طاوسی بر آرد
بسا مرغا که عشق آوازه گردد
بسا عشق کهن کان تازه گردد
چو خرم شد به شیرین جان خسرو
جهان میکرد عهد خرمی نو
چو از خرم بهار و خرمی دوست
به گلها بر درید از خرمی پوست
گل از شادی علم در باغ میزد
سپاه فاخته بر زاغ میزد
سمن ساقی و نرگس جام در دست
بنفشه در خمار و سرخ گل مست
صبا برقع گشاده مادگان را
صلا در داده کار افتادگان را
شمال انگیخته هر سو خروشی
زده بر گاو چشمی پیل گوشی
زمین نطع شقایق پوش گشته
شقایق مهد مرزن گوش گشته
سهی سرو از چمن قامت کشیده
ز عشق لاله پیراهن دریده
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بنا گوش
عروسان ریاحین دست بر روی
شگرفان شکوفه شانه در موی
هوا بر سبزه گوهرها گسسته
زمرد را به مروارید بسته
نموده ناف خاک آبستنیها
ز ناف آورده بیرون رستنیها
غزال شیر مست از دلنوازی
بگرد سبزه با مادر به بازی
تذروان بر ریاحین پر فشانده
ریاحین در تذروان پر نشانده
زهر شاخی شکفته نو بهاری
گرفته هر گلی بر کف نثاری
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان را داده تاراج
چنین فصلی بدین عاشق نوازی
خطا باشد خطا بیعشق بازی
خرامان خسرو و شیرین و شب و روز
بهر نزهت گهی شاد و دلافروز
گهی خوردند می در مرغزاری
گهی چیدند گل در کوهساری
ریاحین بر ریاحین باده در دست
به شهرود آمدند آن روز سرمست
جنیبت بر لب شهرود بستند
به بانک رود و رامشگر نشستند
حلاوتهای شیرین شکرخند
نی شهرود را کرده نی قند
همان رونق ز خوبیش آن طرف را
که از باران نیسانی صدف را
عبیر ارزان ز جعد مشکبیزش
شکر قربان ز لعل شهد خیزش
از بس خنده که شهدش بر شکر زد
به خوزستان شد افغان طبرزد
قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی
چو گل بر نرگسش کرده نظاره
به دندان کرده خود را پاره پاره
سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بنا گوش از بن گوش