پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

در بخشایش ایزد متعال


ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما

دور جنیبت کش فرمان تست
سفت فلک غاشیه گردان تست

حلقه زن خانه به دوش توایم
چون در تو حلقه به گوش توایم

داغ تو داریم و سگ داغدار
می‌نپذیرند شهان در شکار

هم تو پذیری که زباغ توایم
قمری طوق و سگ داغ توایم

بی‌طمعیم از همه سازنده‌ای
جز تو نداریم نوازنده‌ای

از پی تست اینهمه امید و بیم
هم تو ببخشای و ببخش ای کریم

چاره ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که روی آوریم

این چه زبان وین چه زبان را نیست
گفته و ناگفته پشیمانیست

دل ز کجا وین پر و بال از کجا
من که و تعظیم جلال از کجا

جان به چه دل راه درین بحر کرد
دل به چه گستاخی ازین چشمه خورد

در صفتت گنگ فرو مانده‌ایم
من عرف الله فرو خوانده‌ایم

چون خجلیم از سخن خام خویش
هم تو بیامرز به انعام خویش

پیش تو گر بی سر و پای آمدیم
هم به امید تو خدای آمدیم

یارشو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره بیچاره‌گان

قافله شد واپسی ما ببین
ای کس ما بیکسی ما ببین

بر که پناهیم توئی بی‌نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر

جز در تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو که خواهد نواخت

دست چنین پیش که دارد که ما
زاری ازین بیش که دارد که ما

درگذر از جرم که خواننده‌ایم
چاره ما کن که پناهنده‌ایم

ای شرف نام نظامی به تو
خواجگی اوست غلامی به تو

نزل تحیت به زبانش رسان
معرفت خویش به جانش رسان

  ادامه مطلب ...

در مناجات باری تعالی

ای همه هستی زتو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده

زیرنشین علمت کاینات
ما بتو قائم چو تو قائم بذات

هستی تو صورت پیوند نی
تو بکس و کس بتو مانند نی

آنچه تغیر نپذیرد توئی
وانکه نمردست و نمیرد توئی

ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست

خاک به فرمان تو دارد سکون
قبه خضرا تو کنی بیستون

جز تو فلکرا خم چوگان که داد
دیک جسد را نمک جان که داد

چون قدمت بانک بر ابلق زند
جز تو که یارد که اناالحق زند

رفتی اگر نامدی آرام تو
طاقت عشق از کشش نام تو

تا کرمت راه جهان برگرفت
پشت زمین بار گران برگرفت

گرنه زپشت کرمت زاده بود
ناف زمین از شکم افتاده بود

عقد پرستش زتو گیرد نظام
جز بتو بر هست پرستش حرام

هر که نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به

ساقی شب دستکش جام تست
مرغ سحر دستخوش نام تست

پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده بهم در نورد

عجز فلک را به فلک وانمای
عقد جهانرا زجهان واگشای

نسخ کن این آیت ایام را
مسخ کن این صورت اجرام را

حرف زبانرا به قلم بازده
وام زمین را به عدم بازده

ظلمتیانرا بنه بی نور کن
جوهریانرا زعرض دور کن

کرسی شش گوشه بهم در شکن
منبر نه پایه بهم درفکن

حقه مه بر گل این مهره زن
سنگ زحل بر قدح زهره زن

دانه کن این عقد شب‌افروز را
پر بشکن مرغ شب و روز را

از زمی این پشته گل بر تراش
قالب یکخشت زمین گومباش

گرد شب از جبهت گردون بریز
جبهه بیفت اخبیه گو برمخیز

تا کی ازین راه نوروزگار
پرده‌ای از راه قدیمی بیار

طرح برانداز و برون کش برون
گردن چرخ از حرکات و سکون

آب بریز آتش بیداد را
زیرتر از خاک نشان باد را

دفتر افلاک شناسان بسوز
دیده خورشید پرستان بدوز

صفر کن این برج زطوق هلال
باز کن این پرده ز مشتی خیال

تا به تو اقرار خدائی دهند
بر عدم خویش گوائی دهند

غنچه کمر بسته که ما بنده‌ایم
گل همه تن جان که به تو زنده‌ایم

بی دیتست آنکه تو خونریزیش
بی بدلست آنکه تو آویزیش

منزل شب را تو دراز آوری
روز فرو رفته تو بازآوری

گرچه کنی قهر بسی را ز ما
روی شکایت نه کسی را ز ما

روشنی عقل به جان داده‌ای
چاشنی دل به زبان داده‌ای

چرخ روش قطب ثبات از تو یافت
باغ وجود آب حیات از تو یافت

غمزه نسرین نه ز باد صباست
کز اثر خاک تواش توتیاست

پرده سوسن که مصابیح تست
جمله زبان از پی تسبیح تست

بنده نظامی که یکی گوی تست
در دو جهان خاک سر کوی تست

خاطرش از معرفت آباد کن

گردنش از دام غم آزاد کن

 

ادامه مطلب ...

آغاز سخن


بسم‌الله الرحمن الرحیم

هست کلید در گنج حکیم

فاتحه فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن

پیش وجود همه آیندگان
بیش بقای همه پایندگان

سابقه سالار جهان قدم
مرسله پیوند گلوی قلم

پرده گشای فلک پرده‌دار
پردگی پرده شناسان کار

مبدع هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست

لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب

پرورش‌آموز درون پروران
روز برآرنده روزی خوران

مهره کش رشته باریک عقل
روشنی دیده تاریک عقل

داغ نه ناصیه داران پاک
تاج ده تخت نشینان خاک

خام کن پخته تدبیرها
عذر پذیرنده تقصیرها

شحنه غوغای هراسندگان
چشمه تدبیر شناسندگان

اول و آخر بوجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات

با جبروتش که دو عالم کمست
اول ما آخر ما یکدمست

کیست درین دیر گه دیر پای
کو لمن الملک زند جز خدای

بود و نبود آنچه بلندست و پست
باشد و این نیز نباشد که هست

پرورش آموختگان ازل
مشکل این کار نکردند حل

کز ازلش علم چه دریاست این
تا ابدش ملک چه صحراست این

اول او اول بی ابتداست
آخر او آخر بی‌انتهاست

روضه ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست

کشمکش هر چه در و زندگیست
پیش خداوندی او بندگیست

هر چه جز او هست بقائیش نیست
اوست مقدس که فنائیش نیست

منت او راست هزار آستین
بر کمر کوه و کلاه زمین

تا کرمش در تتق نور بود
خار زگل نی زشکر دور بود

چون که به جودش کرم آباد شد
بند وجود از عدم آزاد شد

در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره

تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز

چون گهر عقد فلک دانه کرد
جعد شب از گرد عدم شانه کرد

زین دو سه چنبر که بر افلاک زد
هفت گره بر کمر خاک زد

کرد قبا جبه خورشید و ماه
زین دو کله‌وار سپید و سیاه

زهره میغ از دل دریا گشاد
چشمه خضر از لب خضرا گشاد

جام سحر در گل شبرنگ ریخت
جرعه آن در دهن سنگ ریخت

زاتش و آبی که بهم در شکست
پیه در و گرده یاقوت بست

خون دل خاک زبحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد

باغ سخا را چو فلک تازه کرد
مرغ سخن را فلک آوازه کرد

نخل زبانرا رطب نوش داد
در سخن را صدف گوش داد

پرده‌نشین کرد سر خواب را
کسوت جان داد تن آب را

زلف زمین در بر عالم فکند
خال (عصی) بر رخ آدم فکند

روی زر از صورت خواری بشست
حیض گل از ابر بهاری بشست

زنگ هوا را به کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد

خون جهان در جگر گل گرفت
نبض خرد در مجس دل گرفت

خنده به غمخوارگی لب کشاند
زهره به خنیاگری شب نشاند

ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه به گوشان اوست

پای سخنرا که درازست دست
سنگ سراپرده او سر شکست

وهم تهی پای بسی ره نبشت
هم زدرش دست تهی بازگشت

راه بسی رفت و ضمیرش نیافت
دیده بسی جست و نظیرش نیافت

عقل درآمد که طلب کردمش
ترک ادب بود ادب کردمش

هر که فتاد از سر پرگار او
جمله چو ما هست طلبگار او

سدره نشینان سوی او پر زدند
عرش روان نیز همین در زدند

گر سر چرخست پر از طوق اوست
ور دل خاکست پر از شوق اوست

زندهٔ نام جبروتش احد
پایه تخت ملکوتش ابد

خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان

دل که زجان نسبت پاکی کند
بر در او دعوی خاکی کند

رسته خاک در او دانه‌ایست
کز گل باغش ارم افسانه‌ایست

خاک نظامی که بتایید اوست

مزرعه دانه توحید اوست

 

ادامه مطلب ...

شرح حال نظامی


http://s1.picofile.com/file/8124800118/PPA_Nezami_2_891203.jpg


جمالالدین ابومحمد الیاس بن یوسف نظامی معروف به نظامی گنجوی (حدود ۵۳۷ تا ۶۰۸ ه.ق) شاعر داستانسرای  سده ششم ایران، بزرگترین داستان سرای منظومههای حماسی عاشقانه به زبان پارسی است که سبک داستان محاورهای را وارد ادبیات داستانی منظوم پارسی کرد

ادامه مطلب ...