ز شیرین بر شکر تنگی نهاده
شبی که همه نزد شاه جمع بودند از فرنگیس و سهیل و عجب نوش و فلک ناز و همیلا و همایون گرفته تا سمن ترک و پریزاد و ختن خاتون و گوهرملک و دلشاد، شاه گفت بهتر است که هرکسی داستانی تعریف کند.
سپیدابش چو گل بر دست بودی
روزی دیگر در جایی پر از سبزه و سوسن جای گرفتند و به شادی و طرب ادامه دادند ناگهان شیری به آنها حملهور شد و همه یکه خوردند و شاه که با لباس راحتی بود و شمشیری نداشت چنان با مشت به سر شیر کوبید که هوش از سرش رفت پس فرمود تا سرش را ببرند و پوستش را بکنند. پسازآن دیگر شاه تصمیم گرفت که بدون شمشیر جایی نرود و ازآنپس رسم شاهان بود که همواره شمشیر همراهشان باشد.
شیرین دست شاه را بوسید اما شاه او را به بر گرفت و لبش را بوسید و گفت شکر را باید در دهان ریخت نه در دست. از آن روز به بعد هرگاه خلوت مییافتند بهسوی هم میشتافتند.
چو پیر سبز پوش آسمانی
ز سبزه بر کشد بیخ جوانی
جوانان را و پیران را دگر بار
به سرسبزی در آرد سرخ گلزار
گل از گل تخت کاوسی بر آرد
بنفشه پر طاوسی بر آرد
بسا مرغا که عشق آوازه گردد
بسا عشق کهن کان تازه گردد
چو خرم شد به شیرین جان خسرو
جهان میکرد عهد خرمی نو
چو از خرم بهار و خرمی دوست
به گلها بر درید از خرمی پوست
گل از شادی علم در باغ میزد
سپاه فاخته بر زاغ میزد
سمن ساقی و نرگس جام در دست
بنفشه در خمار و سرخ گل مست
صبا برقع گشاده مادگان را
صلا در داده کار افتادگان را
شمال انگیخته هر سو خروشی
زده بر گاو چشمی پیل گوشی
زمین نطع شقایق پوش گشته
شقایق مهد مرزن گوش گشته
سهی سرو از چمن قامت کشیده
ز عشق لاله پیراهن دریده
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بنا گوش
عروسان ریاحین دست بر روی
شگرفان شکوفه شانه در موی
هوا بر سبزه گوهرها گسسته
زمرد را به مروارید بسته
نموده ناف خاک آبستنیها
ز ناف آورده بیرون رستنیها
غزال شیر مست از دلنوازی
بگرد سبزه با مادر به بازی
تذروان بر ریاحین پر فشانده
ریاحین در تذروان پر نشانده
زهر شاخی شکفته نو بهاری
گرفته هر گلی بر کف نثاری
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان را داده تاراج
چنین فصلی بدین عاشق نوازی
خطا باشد خطا بیعشق بازی
خرامان خسرو و شیرین و شب و روز
بهر نزهت گهی شاد و دلافروز
گهی خوردند می در مرغزاری
گهی چیدند گل در کوهساری
ریاحین بر ریاحین باده در دست
به شهرود آمدند آن روز سرمست
جنیبت بر لب شهرود بستند
به بانک رود و رامشگر نشستند
حلاوتهای شیرین شکرخند
نی شهرود را کرده نی قند
همان رونق ز خوبیش آن طرف را
که از باران نیسانی صدف را
عبیر ارزان ز جعد مشکبیزش
شکر قربان ز لعل شهد خیزش
از بس خنده که شهدش بر شکر زد
به خوزستان شد افغان طبرزد
قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی
چو گل بر نرگسش کرده نظاره
به دندان کرده خود را پاره پاره
سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بنا گوش از بن گوش
درین فکرت که فردا کی شود روز
دگر روز آن پریروی سمنبر
روان شد با پریرویان دیگر
بساط خسروی را بوسه دادند
کمر بستند و در خدمت ستادند
بیاد شاه میکردند می نوش
نهاده چون غلامان حلقه در گوش
خوش است این می اگر ساقی بماند
کسی کاین می خورد باقی بماند
روزی شیرین و ندیمههایش به نزد خسرو رفتند و قرار شد که برای چوگانبازی به صحرا روند. در یکسو شیرین و ندیمههایش و سوی دیگر شاه و همراهانش قرار داشتند و بعد از بازی به شکار رفتند و شاه از دیدن این زنان زیبارو و درعینحال چابک که هرکدام شکار خوبی زده بودند متعجب بود. شاه در پی فرصتی بود تا با شیرین خلوتی داشته باشد اما فرصت نمییافت. روز بعد هم به همین منوال گذشت.
شاه به شیرین گفت: بیا تا فردا از صبح تا شب به شادی و طرب بگذرانیم، شیرین پذیرفت و صبح روز بعد با همراهان نزد شاه آمد و به شادی و خنده و مینوشی پرداختند.
مهین بانو که سرشتی پاک داشت و از شرح دلدادگی خسرو و شیرین باخبر بود و میدانست که آنها مثل خاشاک و آتش هستند، به شیرین گفت: ای فرزند فرزانه من تو گنجی سربهمهر هستی و خوب و بد دنیا را نمیشناسی، مراقب باش که خسرو از شیرینی تو بهرایگان بهرهمند نشود و بعد هوای دیگری را در سر بپرورد.
با هرکه باشی باید با حرمت زندگی کنی. شنیدهام که خسرو ده هزار زیبارو دارد.
اگر او آنچنان که نشان میدهد دلداده توست باید تو را از من خواستگاری کند و پیمان زناشویی ببندید.
اگر او ماه است ما نیز آفتابیم
وگر کیخسرو است افراسیابیم
شیرین اندرزهای مهین بانو را به خاطر سپرد و سوگند خورد که تا همسرش نشوم اسیر هوا و هوس نخواهم شد.
مهین بانو دلش آسوده گشت و اجازه داد تا در کاخ باهم باشند به شرطی که تنها نباشند و در جمع بمانند.