پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

به هم رسیدن خسرو و شیرین در شکارگاه


چنین گوید جهان دیده سخنگوی
که چون می‌شد در آن صحرا جهان جوی
شکاری چون شکر می‌زد ز هر سو
بر آمد گرد شیرین از دگر سو
که با یاران جماش آن دل‌افروز
به عزم صید بیرون آمد آن روز
دو صیدافکن به یکجا باز خوردند
به صید یکدیگر پرواز کردند
دو تیر انداز چون سرو جوانه
ز بهر یکدیگر کرده نشانه
دو یار از عشق خود مخمور مانده
به عشق اندرز یاران دور مانده
یکی را دست شاهی تاج داده
یکی صد تاج را تاراج داده
یکی را سنبل از گل بر کشیده
یکی را گرد گل سنبل دمیده
یکی مرغول عنبر بسته بر گوش
یکی مشگین کمند افکنده بر دوش
یکی از طوق خود مه را شکسته
یکی مه را ز غبغب طوق بسته
نظر بر یکدیگر چندان نهادند
که آب از چشم یکدیگر گشادند
نه از شیرین جدا می‌گشت پرویز
نه از گلگون گذر می‌کرد شبدیز
طریق دوستی را ساز جستند
ز یکدیگر نشانها باز جستند
چو نام هم شنیدند آن دو چالاک
فتادند از سر زین بر سر خاک
گذشته ساعتی سر بر گرفتند
زمین از اشک در گوهر گرفتند
به آیین‌تر بپرسیدند خود را
فرو گفتند لختی نیک و بد را
سخن بسیار بود اندیشه کردند
به کم گفتن صبوری پیشه کردند
هوا را بر زمین چون مرغ بستند
چو مرغی بر خدنگ زین نشستند
عنان از هر طرف بر زد سواری
پریروئی رسید از هر کناری
مه و خورشید را دیدند نازان
قران کرده به برج عشقبازان
فکنده عشقشان آتش بدل در
فرس در زیرشان چون خر به گل در
در ایشان خیره شد هر کس که می‌تاخت
که خسرو را ز شیرین باز نشناخت
خبر دادند موری چند پنهان
که این بلقیس گشت و آن سلیمان
ز هر سو لشگری نو می‌رسیدند
به گرد هر دو صف برمی‌کشیدند
چو لشگر جمع شد بر پره کوه
زمین بر گاو می‌نالید از انبوه
به خسرو گفت شیرین کای خداوند
نه من چون من هزارت بنده در بند
ز تاجت آسمان را بهره‌مندی
زمین را زیر تخت سربلندی
اگر چه در بسیط هفت کشور
جهان خاص جهاندار است یکسر
بدین نزدیکی از بخشیده شاه
وثاقی هست ما را بر گذرگاه
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی گردن فرازد
اگر بر فرش موری بگذرد پیل
فتد افتاده‌ای را جامه در نیل
ملک گفتا چو مهمان می‌پذیری
به جان آیم اگر جان می‌پذیری
سجود آورد شیرین در سپاسش
ثناها گفت افزون از قیاسش
دو اسبه پیش بانو کس فرستاد
ز مهمان بردن شاهش خبر داد
مهین بانو چو از کار آگهی یافت
بر اسباب غرض شاهنشهی یافت
به استقبال شد با نزل و اسباب
نثار افشاند بر خورشید و مهتاب
فرود آورد خسرو را به کاخی
که طوبی بود از آن فردوس شاخی
سرائی بر سپهرش سرفرازی
دو میدانش فراخی و درازی
فرستادش بدست عذر خواهان
چنان نزلی که باشد رسم شاهان
نه چندانش خزینه پیشکش کرد
که بتوان در حسابش دستخوش کرد
ملک را هر زمان در کار شیرین
چو جان شیرین شدی بازار شیرین

 

بالاخره خسرو و شیرین یکدیگر را بازیافتند و گرچه خسرو ناراحت بود اما با دیدن شیرین شاد گشت و هردو از ته دل به راز و نیاز با یکدیگر پرداختند.

شیرین به خسرو گفت: در این گذرگاه از بخشش شاه خانه‌ای دارم که اگر قدم رنجه کنی، ما را سرافراز نموده‌ای. خسرو گفت: اگر مهمان می‌پذیری باجان و دل خواهم آمد. شیرین تعظیم کرد و پیکی نزد مهین بانو فرستاد تا او را از آمدن شاه باخبر کند. مهین بانو بعد از آگاهی از آمدن شاه، وسایل پذیرایی را در قصری بی‌نظیر بیاراست. قصری که به نظر می‌آمد که بهشت شاخه‌ای از آن باشد.

ادامه مطلب ...

گریختن خسرو از بهرام چوبین

کلید رای فتح آمد پدید است
که رای آهنین زرین کلید است
ز صد شمشیر زن رای قوی به
ز صد قالب کلاه خسروی به
برایی لشگری را بشکنی پشت
به شمشیری یکی تا ده توان کشت
چو آگه گشت بهرام قوی رای
که خسرو شد جهان را کارفرمای
سرش سودای تاج خسروی داشت
بدست آورد چون رای قوی داشت
دگر کاین تهمتش بر طبع ره کرد
که خسرو چشم هرمز را تبه کرد
نبود آگه که چون یوسف شود دور
فراق از چشم یعقوبی برد نور
بهر کس نامه‌ای پوشیده بنوشت
برایشان کرد نقش خوب را زشت
کزین کودک جهانداری نیاید
پدرکش پادشاهی را نشاید
بر او یک جرعه می همرنگ آذر
گرامی تر ز خون صد برادر
ببخشد کشوری بر بانگ رودی
ز ملکی دوستر دارد سرودی
ز گرمی ره بکار خود نداند
ز خامی هیچ نیک و بد نداند
هنوز از عشقبازی گرم داغست
هنوزش شور شیرین در دماغست
ازین شوخ سرافکن سر بتابید
که چون سر شد سر دیگر نیابید
همان بهتر که او را بند سازیم
چنین با آب و آتش چند سازیم
مگر کز بند ما پندی پذیرد
وگرنه چون پدر مرد او بمیرد
شما گیرید راهش را به شمشیر
که اینک من رسیدم تند چون شیر
به تدبیری چنین آن شیر کین خواه
رعیت را برون آورد بر شاه
شهنشه بخت را سرگشته می‌دید
رعیت راز خود برگشته می‌دید
بزر اقبال را پرزور می‌داشت
به کوری دشمنان را کور می‌داشت
چنین تا خصم لشگر در سر آورد
رعیت دست استیلا بر آورد
ز بی‌پشتی چو عاجز گشت پرویز
ز روی تخت شد بر پشت شبدیز
در آن غوغا که تاج او را گره بود
سری برد از میان کز تاج به بود
کیانی تاج را بی‌تاجور ماند
جهان را بر جهانجوی دگر ماند
چو شاهنشه ز بازیهای ایام
به قایم ریخت با شمشیر بهرام
به شطرنج خلاف این نطع خونریز
بهر خانه که شد دادش شه انگیز
به صد نیرنگ و دستان راه و بی‌راه
به آذربایگان آورد بنگاه
وز آنجا سوی موقان کرد منزل

مغانه عشق آن بتخانه در دل

 

وقتی بهرام چوبین فهمید که خسرو پادشاه شده است، هوای تخت شاهی به سرش زد و این تهمت را شایع کرد که خسرو پدرش هرمز را کور کرد و به همه نامه نوشت که این کودک که پدرش را کشته به درد جهانداری نمی‌خورد و خیلی خام است و هنوز در دام عشق‌بازی است و شور شیرین در سر دارد. پس سر از فرمان او بتابید و همان بهتر که او را به بندکشیم وگرنه من حمله می‌آورم. رعیت بر ضد شاه شوریدند و خسرو مجبور شد فرار کند و به آذربایجان رفت و در موقان منزل نمود. خسرو بسیار ناراحت بود هم به خاطر از دست دادن تاج‌وتخت و هم از دوری شیرین.

ادامه مطلب ...

باز آوردن شاپور شیرین را پیش مهین بانو

چو شیرین را ز قصر آورد شاپور
ملک را یافت از میعاد گه دور
فرود آوردش از گلگون رهوار
به گلزار مهین بانو دگر بار
چمن را سرو داد و روضه را حور
فلک را آفتاب و دیده را نور
پرستاران و نزدیکان و خویشان
که بودند از پی شیرین پریشان
چو دیدندش زمین را بوسه دادند
زمین گشتند و در پایش فتادند
بسی شکر و بسی شکرانه کردند
جهانی وقف آتش خانه کردند
مهین بانو نشاید گفت چون بود
که از شادی ز شادروان برون بود
چو پیری کو جوانی باز یابد
بمیرد زندگانی باز یابد
سرش در بر گرفت از مهربانی
جهان از سر گرفتش زندگانی
نه چندان دلخوشی و مهر دادش
که در صد بیت بتوان کرد یادش
ز گنج خسروی و ملک شاهی
فدا کردش که میکن هر چه خواهی
شکنج شرم در مویش نیاورد
حدیث رفته بر رویش نیاورد
چو می‌دانست کان نیرنگ سازی
دلیلی روشن است از عشق بازی
دگر کز شه نشانها بود دیده
وزان سیمین بران لختی شنیده
سر خم بر می جوشیده می‌داشت
به گل خورشید را پوشیده می‌داشت
دلش می‌داد تا فرمان پذیرد
قوی دل گردد و درمان پذیرد
نوازشهای بی‌اندازه کردش
همان عهد نخستین تازه کردش
همان هفتاد لعبت را بدو داد
که تا بازی کند با لعبتان شاد
دگر ره چرخ لعبت باز دستی
به بازی برد با لعبت پرستی
چو شیرین باز دید آن دختران را
ز مه پیرایه داد آن اختران را
همان لهو و نشاط اندیشه کردند

همان بازار پیشین پیشه کردن

 

از طرفی شاپور و شیرین به نزد مهین بانو رسیدند و مهین بانو از شادی سر از پا نمی‌شناخت و شیرین را در آغوش گرفت و چیزی به رویش نیاورد و عتابش نکرد. سپس همان یاران و زیبارویان قدیمی را دوباره به او سپرد تا شاد باشد.

ادامه مطلب ...

بر تخت نشستن خسرو بجای پدر

چو شد معلوم کز حکم الهی
به هرمز برتبه شد پادشاهی
به فرخ‌تر زمان شاه جوانبخت
بدارالملک خود شد بر سر تخت
دلش گر چه به شیرین مبتلا بود
به ترک مملکت گفتن خطا بود
ز یک سو ملک را بر کار می‌داشت
ز دیگر سو نظر بر یار می‌داشت
جهان را از عمارت داد یاری
ولایت را ز فتنه رستگاری
ز بس کافتادگان را داد می‌داد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد
چو از شغل ولایت باز پرداخت
دگرباره بنوش و ناز پرداخت
شکار و عیش کردی شام و شبگیر
نبودی یک زمان بی‌جام و نخجیر
چو غالب شد هوای دلستانش
بپرسید از رقیبان داستانش
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بر بست
نمی‌دانیم شاپورش کجا برد
چو شاهنشه نفرمودش چرا برد
شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب در ماند و عاجز شد درین باب
ز شیرین بر طریق یادگاری
تک شبدیز کردش غمگساری
بیاد ماه با شبرنگ می‌ساخت

به امید گهر با سنگ می‌ساخت

 

ازیک‌طرف در انتظار شیرین بود و از طرفی نمی‌توانست ملک را بی‌سرپرست بگذارد پس به‌سوی مدائن رهسپار شد و بر تخت نشست وقتی سراغ شیرین را از مهرویان گرفت آنها گفتند که شاپور او را با خود برده است و ما از او بی‌خبریم.


ادامه مطلب ...

آگاهی خسرو از مرگ پدر

نشسته شاه روزی نیم هشیار
به امیدی که گردد بخت بیدار
در آمد قاصدی از ره به تعجیل
ز هندوستان حکایت کرد با پیل
مژه چون کاس چینی نم گرفته
میان چون موی زنگی خم گرفته
به خط چین و زنگ آورد منشور
که شاه چین و زنگ از تخت شد دور
گشاد این ترک خو چرخ کیانی
ز هندوی دو چشمش پاسبانی
دو مرواریدش از مینا بریدند
به جای رشته در سوزن کشیدند
دو لعبت باز رابی پرده کردند
ره سرمه به میل آزرده کردند
چو یوسف گم شد از دیوان دادش
زمانه داغ یعقوبی نهادش
جهان چشم جهان بینش ترا داد
بجای نیزه در دستش عصا داد
چو سالار جهان چشم از جهان بست
به سالاری ترا باید میان بست
ز نزدیکان تخت خسروانی
نبشته هر یکی حرفی نهانی
که زنهار آمدن را کار فرمای
جهان از دست شد تعجیل بنمای
گرت سر در گلست آنجا مشویش
و گر لب بر سخن با کس مگویش
چو خسرو دید که ایام آن عمل کرد
کمند افزود و شادروان بدل کرد
درستش شد که این دوران بد عهد
بقم با نیل دارد سر که با شهد
هوای خانه خاکی چنین است
گهی زنبور و گاهی انگبین است
عمل با عزل دارد مهربا کین
ترش تلخیست با هر چرب و شیرین
ز ریگش نیست ایمن هیچ جوئی
مسلم نیست از سنگش سبوئی
چو دربند وجودی راه غم گیر
فراغت بایدت راه عدم گیر
بنه چون جان به باد پاک بربند
در زندان سرای خاک بربند
جهان هندوست تا رختت نگیرد
مگیرش سست تا سختت نگیرد
در این دکان نیابی رشته تائی
که نبود سوز نیش اندر قفائی
که آشامد کدوئی آب ازو سرد
کز استسقا نگردد چون کدو زرد
درخت آنگه برون آرد بهاری
که بشکافد سر هر شاخساری
فلک تا نشکند پشت دوتائی
بکس ندهد یکی جو مومیائی
چو بی‌مردن کفن در کس نپوشند
به ار مردم چو کرم اطلس نپوشند
چو باید شد بدان گلگونه محتاج
که گردد بر در گرمابه تاراج
لباسی پوش چون خورشید و چون ماه
که باشد تا تو باشی با تو همراه
برافشان دامن از هر خوان که داری
قناعت کن بدین یک نان که داری
جهانا چند ازین بیداد کردن
مرا غمگین و خود را شاد کردن
غمین داری مرا شادت نخواهم
خرابم خواهی آبادت نخواهم
تو آن گندم نمای جو فروشی
که در گندم جو پرسیده پوشی
چو گندم گوژ و چون جو زردم از تو
جوی ناخورده گندم خردم از تو
تو را بس باد ازین گندم نمائی
مرا زین دعوی سنگ آسیائی
همان بهتر که شب تا شب درین چاه
به قرصی جو گشایم روزه چون ماه
نظامی چون مسیحا شو طرفدار
جهان بگذار بر مشتی علف خوار
علف خواری کنی و خر سواری
پس آنگه غزل عیسی چشم داری
چو خر تازنده باشی بار می‌کش

که باشد گوشت خر در زندگی خوش

 

از آن‌سو به خسرو خبر رسید که دشمنان پدرش را نابینا کردند و کشتند.

ادامه مطلب ...