هم آخر شادمان شد زان صبوری
وقتی خسرو پیروز گشت و حال مملکت بهصورت عادی درآمد، بر تخت نشست و همه دلیران برای عرض تبریک به خدمتش رسیدند و جشن گرفتند؛ اما خسرو غمگین بود و دمی از یاد شیرین غافل نمیشد. گهی به میخوارگی رو میآورد و گهی بهشدت میگریست.
چو روزی چند شاه آنجا طرب کرد
به یاری خواستن لشگر طلب کرد
سپاهی داد قیصر بیشمارش
به زر چون زر مهیا کرد کارش
ز بس لشگر که بر خسرو شد انبوه
روان شد روی هامون کوه در کوه
چو کوه آهنین از جای جنبید
زمین گفتی که سر تا پای جنبید
چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کار زاری
شبیخون کرد و آمد سوی بهرام
زره را جامه کرد و خود را جام
چو آگه گشت بهرام جهانگیر
به جنگ آمد چو شیر آید به نخجیر
ولی چون بخت روباهی نمودش
ز شیری و جهانگیری چه سودش
دو لشگر روبرو خنجر کشیدند
جناح و قلب را صف بر کشیدند
ترنک تیر و چاکا چاک شمشیر
دریده مغز پیل و زهره شیر
غریو کوس داده مرده را گوش
دماغ زندگان را برده از هوش
جنیبتهای زرین نعل بسته
ز خون بر گستوانها لعل بسته
صهیل تازیان آتشین جوش
زمین را ریخته سیماب درگوش
سواران تیغ برق افشان کشیده
هژبران سربسر دندان کشیده
اجل بر جان کمینسازی نموده
قیامت را یکی بازی نموده
سنان بر سینهها سر تیز کرده
جهان را روز رستاخیز کرده
ز بس نیزه که بر سر بیشه بسته
هزیمت را ره اندیشه بسته
در آن بیشه نه گور از شیر میرست
نه شیر از خوردن شمشیر میرست
چنان میشد به زیر درعها تیر
که زیر پرده گل باد شبگیر
عقابان خدنگ خون سرشته
برات کرکسان بر پر نبشته
زره برهای از زهر آب داده
زره پوشان کین را خواب داده
ز موج خون که بر میشد به عیوق
پر از خون گشته طاسکهای منجوق
به سوک نیزههای سر فتاده
صبا گیسوی پرچمها گشاده
به مرگ سروران سر بریده
زمین جیب آسمان دامن دریده
حمایلها فکنده هر کسی زیر
یکی شمشیر و دیگر زخم شمشیر
فرو بسته در آن غوغای ترکان
زبانک نای ترکی نای ترکان
حریر سرخ بیرقها گشاده
نیستانی بد آتش در فتاده
نه چندان تیغ شد بر خون شتابان
که باشد ریگ و سنگ اندر بیابان
نه چندان تیر شد بر ترکریزان
که ریزد برگ وقت برگریزان
نهاده تخت شه بر پشت پیلی
کشیده تیغ گرداگرد میلی
بزرگ امید پیش پیل سرمست
به ساعتسنجی اصطرلاب در دست
نظر میکرد و آن فرصت همی جست
که بازار مخالف کی شود سست
چو وقت آمد ملک را گفت بشتاب
مبارک طالع است این لحظه دریاب
به نطع کینه بر چون پی فشردی
در افکن پیل و شه رخ زن که بردی
ملک در جنبش آمد بر سر پیل
سوی بهرام شد جوشنده چون نیل
بر او زد پیل پای خویشتن را
به پای پیل برد آن پیل تن را
شکست افتاد بر خصم جهانسوز
به فرخ فال خسرو گشت پیروز
ز خون چندان روان شد جوی در جوی
که خون میرفت و سر میبرد چون گوی
کمند رومیان بر شکل زنجیر
چو موی زنگیان گشته گره گیر
به هندی تیغ هرکس را که دیدند
سرش چون طره هندو بریدند
دماغ آشفته شد بهرامیان را
چنانک از روشنی سرسامیان را
ز چندانی خلایق کس نرسته
مگر بهرام و بهری چند خسته
ز شیری کردن بهرام و زورش
جهان افکند چون بهرام گورش
هر آن صورت که خود را چشم زد یافت
ز چشم نیک دیدن چشم بد یافت
ندیدم کس که خود را دید و نشکست
درست آن ماند کو از چشم خود رست
چو از خسرو عنان پیچید بهرام
به کام دشمنان شد کام و ناکام
جهان خرمن بسی داند چنین سوخت
مشعبد را نباید بازی آموخت
کدامین سرو را داد او بلندی
که بازش خم نداد از دردمندی
کدامین سرخ گل را کو بپرورد
ندادش عاقبت رنگ گل زرد
همه لقمه شکر نتوان فرو برد
گهی صافی توان خوردن گهی درد
چو شادی را و غم را جای روبند
به جائی سر به جائی پای کوبند
به جائی ساز مطرب بر کشد ساز
به جائی مویهگر بر دارد آواز
هر آوازی که هست از ساز و از سوز
درین گنبد که میبینی به یک روز
تنوری سخت گرمست این علفخوار
تو خواهی پر گلش کن خواه پر خار
جهان بر ابلقی توسن سوار است
لگد خوردن ازو هم در شمار است
فلک بر سبز خنگی تندخیز است
ز راهش عقل را جای گریز است
نشاید بر کسی کرد استواری
که ننمودهاست با کس سازگاری
چو بر بهرام چوبین تند شد بخت
به خسرو ماند هم شمشیر و هم تخت
سوی چین شد بر ابرو چین سرشته
اذا جاء القضا بر سر نوشته
ستم تنها نه بر چون او کسی رفت
درین پرده چنین بازی بسی رفت
در دو سو لشگریان آماده در برابر هم صفآرایی کرده بودند و در انتظار فرمان حمله بودند. بزرگ امید به طالع بینی پرداخت و ساعت حمله را مشخص کرد و جنگ شروع شد. از همان آغاز پیروزی با خسرو و سپاهش بود و بالاخره بهرام و یاران شکست خوردند و بهسوی چین فرار کردند.
ملک را گرم کرد آن آتش تیز
چنانک از خشم شد بر پشت شبدیز
به تندی گفت من رفتم شبت خوش
گرم دریا به پیش آید گر آتش
خدا داند کز آتش بر نگردم
ز دریا نیز موئی تر نگردم
چه پنداری که خواهم خفت ازین پس
به ترک خواب خواهم گفت ازین پس
زمین را پیل بالا کند خواهم
دبه دریای پیل افکند خواهم
شوم چون پیل و نارم سر به بالین
نه پیلی کو بود پیل سفالین
به نادانی خری بردم بر این بام
به دانائی فرود آرم سرانجام
سبوئی را که دانم ساخت آخر
توانم بر زمین انداخت آخر
مرا باید به چشم آتش برافروخت؟
به آتش سوختن باید در آموخت؟
گهی بر نامرادی بیم کردن
گهی مردانگی تعلیم کردن
مرا عشق تو از افسر برآورد
به ساتن را که عشق از سر برآورد
مرا گر شور تو در سر نبودی
سر شوریده بیافسر نبودی
فکندی چون فلک در سر کمندم
رها کردی چو کردی شهربندم
نخستم باده دادی مست کردی
به مستی در مرا پا بست کردی
چو گشتم مست میگوئی که برخیز
به بدخواهان هشیار اندر آویز
بلی خیزم در آویزم به بدخواه
ولی آنگه که بیرون آیم از چاه
بر آن عزمم که ره در پیش گیرم
شوم دنبال کار خویش گیرم
بگیرم پند تو بر یاد ازین بار
بکوشم هر چه بادا باد ازین بار
مرا از حال خود آگاه کردی
به نیک و بد سخن کوتاه کردی
من اول بس همایون بخت بودم
که هم با تاج و هم با تخت بودم
بگرد عالم آوارم تو کردی
چنین بد روز و بیچارم تو کردی
گرم نگرفتی اندوه تو فتراک
کدامین بادم آوردی بدین خاک
بلی تا با منت خوش بود یک چند
حدیثت بود با من خوشتر از قند
کنون کز مهر خود دوریم دادی
بباید شد که دستوریم دادی
من از کار شدن غافل نبودم
که مهمانی چنان بد دل نبودم
نشستم تا همی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی
پس آنگه پای بر گیلی بیفشرد
ز راه گیکان لشگر به در برد
دل از شیرین غبارانگیز کرده
به عزم روم رفتن تیز کرده
در آن ره رفتن از تشویش تاراج
به ترک تاج کرده ترک را تاج
ز بیم تیغ رهداران بهرام
ز ره رفتن نبودش یکدم آرام
عقابی چار پر یعنی که در زیر
نهنگی در میان یعنی که شمشیر
فرس میراند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر
بر آن رهبان دیر افتاد راهش
که دانا خواند غیبآموز شاهش
زرایش روی دولت را برافروخت
و زو بسیار حکمتها در آموخت
وز آنجا تا در دریا به تعجیل
دو اسبه کرد کوچی میل در میل
وز آنجا نیز یکران راند یکسر
به قسطنطینیه شد سوی قیصر
عظیم آمد چو گشت آن حال معلوم
عظیمالروم را آن فال در روم
حساب طالع از اقبال گردش
به عون طالع استقبال کردش
چو قیصر دید کامد بر درش بخت
بدو تسلیم کرد آن تاج با تخت
چنان در کیش عیسی شد بدو شاد
که دخت خویش مریم را بدو داد
دوشه را در زفاف خسروانه
فراوان شرطها شد در میانه
حدیث آن عروس و شاه فرخ
که اهل روم را چون داد پاسخ
همان لشگر کشیدن با نیاطوس
جناح آراستن چون پر طاوس
نگویم چون دگر گوینهای گفت
که من بیدارم ار پویندهای خفت
چو من نرخ کسان را بشکنم ساز
کسی نرخ مرا هم بشکند باز
پس شاه با لشگریان بهسوی روم روانه گشت و به قسطنطنیه رسید. قیصر به پیشوازش آمد و بعد از مدتی دخترش مریم را به او داد. سپس لشگری آماده کردند و به همراه نیاطوس به جنگ بهرام رفتند. وقتی بهرام از حمله آنان باخبر شد لشگرش را آماده کرد و به جنگ شتافت.
به ترکی تاج و تختت را گرفته است
به تیغ آزرده کن ترکیب جسمش
مگر باطل کنی ساز طلسمش
اگر در نیل باشی باز کن بار
شکر پاسخ به لطف آواز دادش
جوابی چون طبرزد باز دادش
که فرخ ناید از چون من غباری
که هم تختی کند با تاجداری
خر خود را چنان چابک نه بینم
که با تازی سواری برنشینم
نیم چندان شگرف اندر سواری
که آرم پای با شیر شکاری
اگر نازی کنم مقصودم آنست
که در گرمی شکر خوردن زیانست
چو زین گرمی برآسائیم یک چند
مرا شکر مبارک شاه را قند
وزین پس بر عقیق الماس میداشت
زمرد را به افعی پاس میداشت
سرش گر سرکشی را رهنمون بود
تقاضای دلش یارب که چون بود
شده از سرخ روئی تیز چون خار
خوشا خاری که آرد سرخ گل بار
بهر موئی که تندی داشت چون شیر
هزاران موی قاقم داشت در زیر
کمان ابرویش گر شد گره گیر
کرشمه بر هدف میراند چون تیر
سنان در غمزه کامد نوبت جنگ
به هر جنگی درش صد آشتی رنگ
نمک در خنده کین لب را مکن ریش
بهر لفظ مکن در صد آشتی رنگ
قصب بر رخ که گر نوشم نهانست
بنا گوشم به خرده در میانست
ازین سو حلقه لب کرده خاموش
ز دیگر سو نهاده حلقه در گوش
به چشمی ناز بیاندازه میکرد
به دیگر چشم عذری تازه میکرد
چو سر پیچید گیسو مجلس آراست
چو رخ گرداند گردن عذر آن خواست
چو خسرو را به خواهش گرم دل یافت
مروت را در آن بازی خجل یافت
نمود اندر هزیمت شاه را پشت
به گوگرد سفید آتش همی کشت
بدان پشتی چو پشتش ماند واپس
که روی شاه پشتیوان من بس
غلط گفتم نمودش تخته عاج
که شه را نیز باید تخت با تاج
حساب دیگر آن بودش در این کوی
که پشتم نیز محرابست چون روی
دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست
از آن روشنترم وجهی دگر هست
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را در دیده جویان
به چشمی طیرگی کردن که برخیز
به دیگر چشم دلدان که مگریز
به صد جان ارزد آن رغبت که جانان
نخواهم گوید و خواهد به صد جان
چو خسرو دید کان ماه نیازی
نخواهد کردن او را چاره سازی
به گستاخی در آمد کی دلارام
گواژه چند خواهی زد بیارام
چو میخوردی و میدادی به من بار
چرا باید که من مستم تو هشیار
به هشیاری مشو با من که مستی
چو من بیدل نهای؟ حقا که هستی
ترا این کبک بشکستن چه سوداست
که باز عشق کبکت را ربود است
و گر خواهی که در دل راز پوشی
شکیبت باد تا با دل بکوشی
تو نیز اندر هزیمت بوق میزن
ز چاهی خمیه بر عیوق میزن
درین سودا که با شمشیر تیز است
صلاح گردن افرازان گریز است
تو خود دانی که در شمشیر بازی
هلاک سر بود گردن فرازی
دلت گرچه به دلداری نکوشد
بگو تا عشوه رنگی میفروشد
بگوید دوستم ور خود نباشد
مرا نیک افتد او را بد نباشد
بسی فال از سر بازیچه برخاست
چو اختر میگذشت آن فال شد راست
چه نیکو فال زد صاحب معانی
که خود را فال نیکو زن چو دانی
بد آید فال چون باشی بداندیش
چو گفتی نیک نیک آید فراپیش
مرا از لعل تو بوسی تمامست
حلالم کن که آن نیزم حرامست
و گر خواهی که لب زین نیز دوزم
بدین گرمی نه کان گاهی بسوزم
از آن ترسم که فردا رخ خراشی
که چون من عاشقی را کشته باشی
ترا هم خون من دامن بگیرد
که خون عاشقان هرگز نمیرد
گرفتم رای دمسازی نداری
ببوسی هم سر بازی نداری
ندارم زهره بوس لبانت
چه بوسم؟ آستین یا آستانت
نگویم بوسه را میری به من ده
لبت را چاشنیگیری به من ده
بده یک بوسه تا ده واستانی
ازین به چون بود بازارگانی
چو بازرگان صد خروار قندی
به ار با من به قندی در نبندی
چو بگشائی گشاید بند بر تو
فرو بندی فرو بندند بر تو
چو سقا آب چشمه بیش ریزد
ز چشمه کاب خیزد بیش خیزد
در آغوشت کشم چون آب در میغ
مرا جانی تو با جان چون زنم تیغ
سر زلف تو چون هندوی ناپاک
بروز پاک رختم را برد پاک
به دزدی هندویت را گر نگیرم
چو هندو دزد نافرمان پذیرم
اگر چه دزد با صد دهره باشد
چو بانگش بر زنی بیزهره باشد
نبرد دزد هندو را کسی دست
که با دزدی جوانمردیش هم هست
کمند زلف خود در گردنم بند
به صید لاغر امشب باش خرسند
تو دل خر باش تا من جان فروشم
تو ساقی باش تا من باده نوشم
شب وصلت لبی پرخنده دارم
چراغ آشنائی زنده دارم
حساب حلقه خواهد کرد گوشم
تو میخر بنده تا من میفروشم
شمار بوسه خواهد بود کارم
تو میده بوسه تا من میشمارم
بیا تا از در دولت در آئیم
چو دولت خوش بر آمد خوش برآئیم
یک امشب تازه داریم این نفس را
که بر فردا ولایت نیست کس را
به نقد امشب چو با هم سازگاریم
نظر بر نسیه فردا چه داریم
مکن بازی بدان زلف شکن گیر
به من بازی کن امشب دست من گیر
به جان آمد دلم درمان من ساز
کنار خود حصار جان من ساز
ز جان شیرینتری ای چشمه نوش
سزد گر گیرمت چون جان در آغوش
چو شکر گر لبت بوسم و گر پای
همه شیرینتر آید جایت از جای
همه تن در تو شیرینی نهفتند
به کم کاری ترا شیرین نگفتند
درین شادی به ار غمگین نباشی
نه شیرین باشی ار شیرین نباشی
بهمرور شیرین به خسرو دلگرمتر شد و قدح را پر کرد و به خسرو داد و گفت: این جام را بنوش و بهجز شیرین همه را فراموش کن. شاه شاد گشت.
روزهای بعد هم خسرو و همراهان به عیش و بادهنوشی پرداختند. شبی که شراب در خسرو اثر کرده بود به دنبال فرصتی میگشت تا از شیرین کام گیرد اما فرصتی دست نمیداد. بالاخره خسرو شبی توانست شیرین را تنها بیابد اما هرچه کرد شیرین عذری میآورد و تن به خواست شاه نمیداد.