مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
ای سپهر افکنده ز مردانگی
غول تو بیغوله بیگانگی
غره به ملکی که وفائیش نیست
زنده به عمری که بقائیش نیست
پی سپر جرعه میخوارگان
دستخوش بازی سیارگان
مصحف و شمشیر بینداخته
جام و صراحی عوضش ساخته
آینه و شانه گرفته به دست
چون زن رعنا شده گیسو پرست
رابعه با رابع آن هفت مرد
گیسوی خود را بنگر تا چه کرد
ای هنر از مردی تو شرمسار
از هنر بیوه زنی شرم دار
چند کنی دعوی مرد افکنی
کم زن و کم زن که کم از یکزنی
گردن عقل از هنر آزاد نیست
هیچ هنر خوبتر از داد نیست
تازه شد این آب و نه در جوی تست
نغز شد این خال و نه بر روی تست
چرخ نهای محضر نیکی پسند
نیک دراندیش ز چرخ بلند
جز گهر نیک نباید نمود
سود توان کرد بدین مایه سود
نیست مبارک ستم انگیختن
آب خود و خون کسان ریختن
رفت بسی دعوی از این پیشتر
تا دو سه همت بهم آید مگر
داد کن از همت مردم بترس
نیمشب از تیر تظلم بترس
همت از آنجا که نظرها کند
خوار مدارش که اثرها کند
همت آلوده آن یک دو مرد
با تن محمود ببین تا چه کرد
همت چندین نفس بیغبار
با تو ببین تا چه کند روز کار
راهروانی که ملایک پیند
در ره کشف از کشفی کم نیند
تیغ ستم دور کن از راهشان
تا نخوری تیر سحرگاهشان
دادگری شرط جهانداریست
شرط جهان بین که ستمگاریست
هر که در این خانه شبی داد کردخانه فردای خود آباد کرد
بیغوله=خرابه. غار
غره= فریفته
صراحی=جام
رابعه= نام زنی شاعر
رابع= سگ اصحاب کهف
کشفی=سنگ پشت
زیبا بود.... از وبلاگم دیدن کنید خوشحال میشم...
سپاس . خدمت میرسم.
هر که در این خانه شبی داد کرد
خانه فردای خود آباد کرد
......مدتهاست که کسی خانه ی خودآباد نکرد....
لحظه هایی هست که دلم واقعاً برایت تنگ می شود.
من اسم این لحظه ها را “همیشه” گذاشته ام!
בیـڪتـآتـور
تــویـے و آغـوشـَتــ...
ڪـﮧ ـهــَر بــآر
مــَرا تـَسلیــمــ مــے ڪنـב...
برای مَن
همین از تو گفتن !
♥♥“زندگیست”♥♥
رجز خوانى گردآفرید پهلوان زن ایرانى با سهراب...
در شاهنامه فردوسى گردآفرید نام پهلوان زن ایرانیست که سپاه وى در برابر سپاه سهراب قرار میگیرد.
پس از لشکرکشى تورانیان به سردارى سهراب به ایران قلعه گردآفرید در سر راه لشکر تورانیان قرار میگیرد، گردآفرید در این بین به همراه تنى چند از همراهان خویش با کلاه خودى صورت خویش را میپوشاند و به بیرون قلعه میتاز...د و سهراب را به نبرد تن به تن وامیدارد.
گردآفرید ابتدا به نیروى خویش دربرابر سهراب مى ایستد اما در دام سهراب گرفتار مى آید، سهراب کلاه گردآفرید را کنار زده و متوجه زن بودن پهلوان ایرانى شده و شگفت زده مى شود، سرآخر گردآفرید موفق به گریختن از چنگ سهراب میشود و به داخل قلعه خویش رفته و بر بالاى قلعه ایستاده میخندد و براى سهراب رجز میخواند..:
بخندید بسیار گردآفرید
به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کاى شاه ترکان و چین
چرا رنجه گشتى، کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و سهراب را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چو آگاهى آید به کاووس شاه
که آورده اى ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبند زجاى
شما با تهمتن ندارید پاى
نماند یکى زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
سهراب که شیفته و شگفت زده گردآفرید شده بود میگوید:
ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻣـﺪﺵ، ﮔﻔﺖ : ﺯﺍﯾــﺮﺍﻥ ﺳﭙﺎﻩ
ﭼـﻨـﯿـﻦ ﺩﺧــﺘــﺮ ﺁﯾـﺪ ﺑـﻪ ﺁﻭﺭﺩﮔﺎﻩ ...
ﺯﻧـﺎﻧـﺸـﺎﻥ ﭼـﻨـﯿـﻦ ﺍﻧﺪ ﺍﯾـﺮﺍﻥ ﺳﺮﺍﻥ
ﭼﮕـﻮﻧـﻪ ﺍﻧـﺪ ﮔُـﺮﺩﺍﻥِ ﺟـﻨـﮓ ﺁﻭﺭﺍﻥ ؟
عالی

خدایا نمی خوام مرفح بی درد باشم
ولی می خوام بی درد باشم
بی درد دوری
بی درد جدایی
همین...
___¶¶¶¶¶¶______¶¶¶¶¶¶
__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
_¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶____¶¶¶¶
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶____¶¶¶¶
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶__¶¶¶¶¶
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _¶¶¶¶¶
_¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
___¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
______¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
_______¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
_________¶¶¶¶¶¶¶¶
___________¶¶¶¶
____________¶¶
_____________¶
____________¶¶
___________¶¶¶¶
_________¶¶¶¶¶¶¶¶
_______¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
______¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
___¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
_¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ _¶¶¶¶¶
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶__¶¶¶¶¶
¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶____¶¶¶¶
_¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶____¶¶¶¶
__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶__¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶
اونی که قلب خاکی اش را سنگفرش قدم هایت می کند
. . .
منم
درود بر بانوی موسیقی وگل
پوزش می خوام که کمتر سر می زنم ...سم تو کلوب کام گرمه......ممنون از حافظ تون
ممنون که اومدی.
بغضی که مانده در دل من وا نمیشود
حتی برای گریه مهیا نمیشود
بعد از تو جز صراحت این درد آشنا
چیزی نصیب این من تنها نمیشود
آدم بهانه بود برای هبوط عشق
اینجا کسی برا تو حوا نمیشود
دارم به انتهای خودم میرسم ببین
شوری شبیه باد تو برپا نمیشود
از من مخواه تا غزلی دست و پا کنم
احساس من درون غزل جا نمیشود
نگیر از این دل دیوانه، ابر و باران را
هوای تنگ غروب و شب خیابان را
اگر چه پنجره ها را گرفته ای از من
نگیر خلوت گنجشکهای ایوان را
بهار، بی تو در این خانه گل نخواهد داد
هوای عطر تو دیوانه کرده گلدان را
بیا که تابستان، با تو سمت و سو بدهد
نگاه شعله ور آفتابگردان را
تو نیستی غم پاییز را چه خواهم کرد
و بی پرنده گی عصرهای آبان را
سرم به یاد تو گرم است زیر بال خودم
اگر به خانه ام آورده ای زمستان را
بریز! چاره ی این عشق، قهوه ی قجری ست
که چشمهای تو پر کرده اند فنجان را ...!
درود بر فریناز عزیز




بسیار زیبا و پر معنا
دستت درد نکنه
ممنون عزیزم.