مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پیری عالم نگر و تنگیش
تا نفریبی به جوان رنگیش
بر کف این پیر که برنا وشست
دسته گل مینگری واتشست
چشمه سرابست فریبش مخور
قبله صلیبست نمازش مبر
زین همه گل بر سر خاری نهای
گر همه مستند تو باری نهای
چون ببری زانچه طمع کردهای
آن بری از خانه که آوردهای
چون بنه در بحر قیامت برند
بی درمان جان به سلامت برند
خواه بنه مایه و خواهی به باز
کانچه دهند از تو ستانند باز
خانه داد و ستدست این جهان
کاین بدهد حالی بستاند آن
گرچه یکی کرم بریش گرست
باز یکی کرم بریشم خورست
شمع کن این زرد گل جعفری
تا چو چراغ از گل خود برخوری
تن بشکن نه دریئی گو مباش
زر بفکن شش سریئی گو مباش
پای کرم بر سر زر نه نه دست
تات نخوانند چو گل زرپرست
زر که بر او سکه مقصود نیست
آن زر و زرنیخ به نسبت یکیست
دوستی زر چو به سان زرست
در دم طاوس همان پیکرست
سکه زر چون که به آهن برند
پادشهان بیشتر آهنگرند
ساخت ازو همت قارون کلاه
از سر آن رخنه فروشد به چاه
بار توشد تاش سر تست جای
بارگیت شد چو نهی زیر پای
دادن زر گر همه جان دادنست
ناستدن بهتر از آن دادنست
در ستدن حرص جهانت دهد
در شدن آسایش جانت دهد
آنکه ستانی و بیفشانیش
بهتر از آن نیست که نستانیش
زر چو نهی روغن صفرا گرست
چونبخوری میوه صفرا برست
زر که ز مشرق به در افشاندهاند
بیخبران مغربیش خواندهاند
مغرب و آن قوم سخا دشمنند
مشرق و اهلش به سخا روشنند
هرچه دهد مشرقی صبح بام
مغربی شام ستاند به وام
والی جان همه کانها زرست
نایب دست همه مرغان پرست
آن زر رومی که به سنگ دمشق
راست برآید به ترازوی عشق
گرچه فروزنده و زیبنده است
خاک برو کن که فریبنده است
کیست که این دزد کلاهش نبردوافت این غول ز راهش نبرد
برنا = جوان
سراب = آب نما
بارگی = مرکب
(سکوت سرد صدایم


از رخوت تن
نه !
که از خستگی جان من است...)
و...
و آزاد شدم...53
چشم فروبسته اگر وا کنی
درتو بود هر چه تمنا کنی
عافیت از غیر نصیب تو نیست
غیر تو ای خسته طبیب تونیست
از تو بود راحت بیمار تو
نیست به غیر از تو پرستار تو
همدم خود شو که حبیب خودی
چاره خود کن که طبیب خودی
غیر که غافل ز دل زار تست
بی خبر از مصلحت کار تست
بر حذر از مصلحت اندیش باش
مصلحت اندیش دل خویش باش
چشم بصیرت نگشایی چرا؟
بی خبر از خویش چرایی چرا؟
صید که درمانده ز هر سو شده است
غفلت او دام ره او شده است
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو
خواجه مقبل که ز خود غافلی
خواجه نه ای بنده نا مقبلی
از ره غفلت به گدایی رسی
ور به خود آیی به خدایی رسی
پیر تهی کیسه بی خانه ای
داشت مکان در دل ویرانه ای
روز به دریوزگی از بخت شوم
شام به ویرانه درون همچو بوم
گنج زری بود در آن خاکدان
چون پری از دیده مردم نهان
پای گدا بر سر آن گنج بود
لیک ز غفلت به غم ورنج بود
گنج صفت خانه به ویرانه داشت
غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت
عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
ای شده نالان ز غمو رنج خویش
چند نداری خبر از گنج خویش؟
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشک سحرگاه تو
مایه امید مدان غیر را
کعبه حاجات مخوان دیر را
غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
ز آنکه د لی رابدلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن
هر چه طلب می کنی از خویش کن
از در درآ درآ که دلم بی قرار توست
گلزار من شکفته ی ابر بهار توست
ای روشنایی سحر ای لطف صبحدم
بیدار چشم شب همه در انتظار توست
پنهان نمی شوی که تویی نور آفتاب
در پرده ای و ماه همان پرده دار توست
در پرده تیغ آتش خورشید کی ش؟
در این کبود سرد شکاف از شرار توست
اجر شکیب دشت بر ایام سرد دی
گل خند و خنده های بلند هزار توست
ای گوهری دل که تویی هان نگاه کن
این آبدار لعل دل من نثار توست
ننگ است ملخ خوار چنین خش بکشد
خش روی نجابت سیاوش بکشد
ای کاش خشایار شبی برگردد
تا خاک ریاض را به آتش بکشد
درود
بسم رب کربُ بلا
ارادت این حقیر نسبت به حضرت ام البنین ( ع )
به شوق حضرت ام البنبن ( ع )
شاعر : داود تورچی
روی سجاده ی دل گریه و زاری کردم
با خدای دل خود راز و نیازی کردم
دست بردم به قلم نور ز برگم برخواست
اشک از دیده ی من از دل تنگم برخواست
دیده در وصف شما ابر دلش چون نیل است
عقل در شان شما زانو زده تعطیل است
گفتم از وصف تو گویم که قلم میلرزد
باد از آه دلم بود و علم میلرزد
کاش در کربُ بلا همدم زینب بودی
تو که عباس و حسین را همه مکتب بودی
کاش بودی که قمر علقمه گل کاشته است
غیرت و معرفت ام بنین داشته است
قدم هر نگهش معنی هر زلزال است
علقمه در تب لب چله نشین سال است
وقتی در چشم قمر نیزه نمایان میشد
خود به خود واژه ی دل بهر تو باران میشد
تو که خود جلوه ای از معنی کوثر هستی
وای اگر با پسرت شال به سر میبستی
مرحبا جای بتول بس که تو غوغا کردی
پرچم دین خدا را که تو برپا کردی
خوب شد کربُ بلا از نگهت پنهان بود
ورنه از اشکِ شما کل فلک رنجان بود
وقتی خود را تو کنیز فاطمه ( س ) میخواندی
ان یکاد دور ابوالفضل و همه میخواندی
جبرئیل اشک ، سرازیر به خدا میفرمود
کاش در زیر عبا ام بنین هم میبود
اللهم عجل لولیک الفرج ان شاءالله [گل]
وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز
و دویدن که آموختی، پرواز را.
راه رفتن بیاموز، زیرا راه هایی که می روی
جزیی از تو می شود و سرزمین هایی که
می پیمایی بر مساحت تو اضافه می کن.
دویدن بیاموز چون هر چیز را که بخواهی
دور است و هر قدر که زود باشی، دیر.
و پرواز را یاد بگیر
نه برای این که از زمین جدا باشی،
برای آن که به اندازه فاصله زمین
تا آسمان گسترده شوی.
گریز ستاره از اذهان شب
وحی دیگریست
که از تناسخ دریا
بشارتم میدهد.
شاعرترین خاموش این خانه
منم
که از اعتراض واژه
در معانی مرگ،
خبر از خوابِ پروانه
آوردهام.
دریغا
دردی در این دوایر دیوانه دیدهام
چنین
که به گیسوی گریه میپیچم.
باری
مگرم که در گشودنِ این راز
آوازی از طراز آینه خیزد
ورنه شکستن این سنگ را
مجال باور نیست.
باشید
که در توشهی باد
صدای بیشهای خواهید شنید
با پروانههاش، خاموشیهاش، خوابهاش:
نیمی شهود جادو
نیمی پَرِ عقاب
یک روزهایی هست
دلت می گیرد از نزدیک ترین آدمهای زندگی ات
همان هایی که با دنیا هم عوضشان نمی کنی
سخت است بفهمی عزیزترین کسانت می رنجانند تو را
همان هایی که دم از معرفت می زنند!
یک روزهایی می فهمی که چقدر میان این همه "آشنــا"
"غــــریبـه ای"
عالی بود
ممنون از همراهی شما
در نهفته ترین باغ ها ، دستم میوه چید.
و اینک ، شاخه نزدیک ! از سر انگشتم پروا مکن.
بی تابی انگشتانم شور ربایش نیست ، عطش آشنایی است.
درخشش میوه ! درخشان تر.
وسوسه چیدن در فراموشی دستم پوسید.
دورترین آب
ریزش خود را به راهم فشاند.
پنهان ترین سنگ
سایه اش را به پایم ریخت.
و من ، شاخه نزدیک !
از آب گذشتم ، از سایه بدر رفتم.
رفتم ، غرورم را بر ستیغ عقاب- آشیان شکستم
و اینک ، در خمیدگی فروتنی، به پای تو مانده ام.
خم شو ، شاخه نزدیک!
از شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختم.
بی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودم.
مغاک جنبش را زیستم.
هشیاری ام شب را نشکافت، روشنی ام روشن نکرد:
من ترا زیستم، شتاب دور دست!
رها کردم، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند.
بیداری ام سر بسته ماند : من خابگرد راه تماشا بودم.
و همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کرد.
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه راز از دستش لغزید.
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب.
و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمده ام:
سایه تر شده ام
وسایه وار بر لب روشنی ایستاده ام.
شب می شکافد ، لبخند می شکفد، زمین بیدار می شود.
صبح از سفال آسمان می تراود.
و شاخه شبانه اندیشه من بر پرتگاه زمان خم می شود.
به کنار تپه شب رسید.
با طنین روشن پایش آیینه فضا شکست.
دستم را در تاریکی اندوهی بالا بردم
و کهکشان تهی تنهایی را نشان دادم،
شهاب نگاهش مرده بود.
غبار کاروان ها را نشان دادم
و تابش بیراهه ها
و بیکران ریگستان سکوت را،
و او
پیکره اش خاموشی بود.
لالایی اندوهی بر ما وزید.
تراوش سیاه نگاهش با زمزمه سبز علف ها آمیخت.
و ناگاه
از آتش لب هایش جرقه لبخندی پرید.
در ته چشمانش ، تپه شب فرو ریخت .
و من،
در شکوه تماشا، فراموشی صدا بودم.
رویا زدگی شکست : پهنه به سایه فرو بود.
زمان پرپر می شد.
از باغ دیرین ، عطری به چشم تو می نشست.
کنار مکان بودیم. شبنم دیگر سپیده همی بارید.
کاسه فضا شکست. در سایه - باران گریستم، و از چشمه غم بر آمدم.
آلایش روانم رفته بود. جهان دیگر شده بودم.
در شادی لرزیدم ، و آن سو را به درودی لرزاندم.
لبخند در سایه روان بود . آتش سایه ها در من گرفت : گرداب آتش شدم.
فرجامی خوش بود: اندیشه نبود.
خورشید را ریشه کن دیدم.
و دروگر نور را ، در تبی شیرین ، با لبی فرو بسته ستودم.
در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف ها افتاده بود.
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم.
معجزهها با باد رفتهاند...


و چشمانی که چشم مرا گرفت
همیشه در حاشیه ی آینه جا ماند
و پشت پنجره چقدر نیامد
آنکه قرار بود...
مدتهاست ...


مجازی زندگی می کنم؛
مجازی میخندم؛
مجازی گریه می کنم ؛
مجازی درد و دل می کنـم ؛
اما ؛
واقعی تنهام...
با پای دل قدم زدن آن هم کنار تو


باشد که خستگی بشود شرمسار تو
در دفتر همیشه ی من ثبت می شود
این لحظه ها عزیزترین یادگار تو
تا دست هیچ کس نرسد تا ابد به من
می خواستم که گم بشوم در حصار تو
احساس می کنم که جدایم نموده اند
همچون شهاب سوخته ای از مدار تو
آن کوپه ی تهی منم آری که مانده ام
خالی تر از همیشه و در انتظار تو
این سوت آخر است و غریبانه می رود
تنهاترین مسافر تو از دیار تو
هر چند مثل اینه هر لحظه فاش تر
هشدار می دهد به خزانم بهار تو
اما در این زمانه عسرت مس مرا
ترسم که اشتباه بسنجد عیار تو
از هر طرف نرفته به بن بست می رسیم
نفرین به روزگار من و روزگار تو
مرا در آغوش بگیر


من بوی روستا میدهم
بوی دریا
بوی نمک
بوی دستانِ ترک خورده ی ماهیگیرِ خستهِ شهرمان
من لهجه دارم
بلند میخندم
بلند میگریم
بلند عشق میورزم
من مادرم را سخت دوست دارم
من ... تو را
چه ساده
چه ساده
چه صادقانه دوست میدارم
من دلم برایِ تو میسوزد
تو...با نی نیِ چشمانِ سیاهِ سیاهِ سیاهت
من همیشه در انتظارِ وقوعِ یک حادثه
منطبق با عمقِ تاریکی نگاهِ تو هستم
اتفاقی که مرا از سرزمینم
از خانه روستاییِ مادرم
دور میکند و به دیارِ تو رهسپار میکند
من امشب دلم برایِ خودم هم میسوزد
برایِ غربتم در دیارِ آشنایان
و برایِ آشنایان در غربت دلم
من دلم برایِ خودم
برای تو
برای دلهامان میسوزد.....
سلام
درود
درود.
خانه داد و ستدست این جهان
کاین بدهد حالی بستاند آن
این بیتش خیلی به دلم نشست.
زیبا سروده نظامی. درود بر روان پاکش.