ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
ای فلک آهستهتر این دور چند
وی ز می آسودهتر اینجور چند
از پس هر شامگهی چاشتیست
آخر برداشت فرو داشتیست
در طبقات زمی افکنده بیم
زلزله الساعه شئی عظیم
شیفتن خاک سیاست نمود
حلقه زنجیر فلک را بسود
باد تن شیفته درهم شکست
شیفته زنجیر فراهم گسست
با که گرو بست زمین گز میان
باز گشاید کمر آسمان
شام ز رنگ و سحر از بوی رست
چرخ ز چوگان ز میاز گوی رست
خاک در چرخ برین میزند
چرخ میان بسته کمین میزند
حادثه چرخ کمین برگشاد
یک به یک اندام زمین برگشاد
پیر فلک خرقه بخواهد درید
مهره گل رشته بخواهد برید
چرخ به زیر آید و یکتا شود
چرخ زنان خاک به بالا شود
رسته شود هر دو سر از درد ما
پاک شود هر دو ره از گرد ما
هم فلک از شغل تو ساکن شود
هم زمی از مکر تو ایمن شود
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را
مار صفت شد فلک حلقهوار
خاک خورد مار سرانجام کار
ای جگر خاک به خون از شما
کیست در این خاک برون از شما
خاک در این خنبره غم چراست
رنگ خمش ازرق ماتم چراست
گر بتوانید کمین ساختن
این گل ازین خم به در انداختن
دامن ازین خنبره دودناک
پاک بشوئید به هفت آب و خاک
خرقه انجم ز فلک برکشید
خط خرابی به جهان درکشید
بر سر خاک از فلک تیز گشت
واقعه تیز بخواهد گذشت
تعبیهای را که درو کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست
سر بجهد چونکه بخواهد شکست
وینجهش امروز درینخاک هست
دشمن تست این صدف مشک رنگ
دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ
این نه صدف گوهر دریائیست
وین نه گهر معدن بینائیست
هر که در او دید دماغش فسرد
دیده چو افعی به زمرد سپرد
لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزارست و بصر هیچ نیست
راه عدم را نپسندیدهای
زانکه به چشم دگران دیدهای
پایت را درد سری میرسان
ره نتوان رفت به پای کسان
گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهره بهرام گور
در نتوان بستن ازین کوی در
بر نتوان کردن ازین بام سر
باش درین خانه زندانیان
روزن و دربسته چو بحرانیان
چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پر باد او
از فلک و راه مجرهاش مرنج
کاهکشی را به یکی جومسنج
بر پر از این گنبد دولاب رنگ
تا رهی از گردش پرگار تنگ
وهم که باریکترین رشتهایست
زین ره باریک خجل گشتهایست
عاجزی و هم خجل روی بین
موی به موی این ره چون موی بین
بر سر موئی سر موئی مگیر
ورنه برون آی چو موی از خمیر
چون به ازین مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری
پشته این گل چو وفادار نیست
روی بدو مصلحت کار نیست
هر علمی جای افکندگیست
هر کمر آلوده صد بندگیست
هر هنری طعنه شهری درو
هر شکری زحمت زهری درو
آتش صبحی که در این مطبخست
نیم شراری ز تف دوزخست
مه که چراغ فلکی شد تنش
هست ز دریوزه خور روغنش
ابر که جانداروی پژمردگیست
هم قدری بلغم افسردگیست
آب که آسایش جانها دروست
کشتی داند چه زیانها در اوست
خانه پر عیب شد این کارگاه
خود نکنی هیچ به عیبش نگاه
چشم فرو بستهای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش
عیب نویسی مکن آیینهوار
تا نشوی از نفسی عیبدار
یا به درافکن از جیب خویش
یا بشکن آینه عیب خویش
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورت خود بین و درو عیب ساز
در همه چیزی هنر و عیب هست
عیب مبین تا هنر آری بدست
می نتوان یافت به شب در چراغ؟
در قفس روز تواندید زاغ؟
در پر طاوس که زر پیکرست
سرزنش پای کجا درخورست
زاغ که او را همه تن شد سیاه
دیده سپیدست درو کن نگاه
گرو بست = شرط و نذر و عهد
ازرق = کبود
خنبره = خمره
تعبیه = آماده ، نصب کردن
بصر = چشم
مجره اش = کهکشان
دریوزه = گدایی
جاندارو = داروی جان
سلام. خسته نباشید. اوقاتتون استثنائی. خوب هستین.
تبریک میگم بخاطر: وبلاگ خوشکل و مطالب آن زیبا و تاثیرگذار است.
دانشجوی سال اول رزیدنت(تخصص یا دستیاری) جراحی مغزواعصاب برترین دانشکده پزشکی ایران و خاورمیانه هستم.
ضمنا: نویسنده، داستان نویس، شاعر، موزیسین و عکاس حرفه ای هم هستم.
آیا میتونم تو وبلاگتون کامنت بذارم؟؟!!
آیا میتونم نویسنده وبلاگتون بشم؟؟!!
با توجه به شیفت بیمارستانی و برنامه درس و دانشگاه، نمیتونم به موقع از وبلاگتون جهت پیگیری پاسخ سوالم بازدید کنم. ممنون میشم اگه پاسخ سوالم را با یک پیام به وایبر یا تلگرام به این شماره(09148207200) واسم بفرستید. منتظر جواب سوالم هستم. بزرگ باشید و سرافراز.
درود
اگر دوست دارین کامنت بذارین اما این وبلاگ فقط یک نویسنده داره.
درود فریناز بان
اول از همه که سال نوتون مبارک و خجسته
مدتی بود فرصت خوندن شعر های زیبا رو نداشت م
بسیار لذت بردم و کاش گوش شنوایی بود و این عبارات اویزه گوش ادمیان بود .
بانو
دعوتید
به روزم
ممنون . خدمت میرسم
شب دو دل داده در آن کوچه ی تنگ


مانده در ظلمت دهلیز خموش
اختران دوخته بر منظره چشم
ماه بر بام سراپا شده گوش!
در میان بود به هنگام وداع
گفتگویی به سکوت و به نگاه
دیده ی عاشق و لعل لب یار
دل معشوقه و غوغای گناه
عقل رو کرده به تاریکی ها
عشق همچون گل مهتاب شکفت
عاشق تشنه لب بوسه طلب
همچنان شرح تمنا می گفت
سینه بر سینه ی معشوق فشرد
بوسه ای زان لب شیرین بربود
دختر از شرم سر انداخت به زیر
ناز می کرد،ولی راضی بود!
اولین بوسه ی جان پرور عشق
لذت انگیز تر از شهد و شراب
لاجرم تشنه ی صحرای فراق
به یکی بوسه نگردد سیراب
نوبت بوسه ی دوم که رسید
دخترک دست تمنا برداشت
عاشق تشنه که این ناز بدید
بوسه را بر لب معشوق گذاشت!
"فریدون مشیری"
رسم "خوب"ها همین است


حرف آمدنشان
شادت می کند . . .
و حرف رفتنشان
بادلت چنان می کند
که هنوز نرفته
دلتنگشان می شوی . . .
بعضی از ادما پر از مفهوم هستند


پر از حس های خوبند
پر از حرف های نگفته اند
چه هستند هستند و چه نیستند هستند
یادشان .. خاطرشان .. حس های خوبشان
سکوتشان هم پر از حرف است
پر از مرحم به هر زخم است
امتداد فاصله از اعتبار احساسشان نمی کاهد
همیشه هستند همین حوالی...
دل هایمان را یکی کنیم


و بی هیچ پاداشی حراج مهر کنیم
نزد خریداران مهر و نه...
که دیر یا زود همه ما خاطره ایم و بس...
صداییست پُر از باغ و بهاران
پُر از جوی و پُر از صبح
پُر از نمنمِ باران.
صداییست پُر از جذبه و اشراق
پُر از پرده عشاق
رها در همه آفاق.
صدایی که مرا میبَرَد از خویش به مستی
به آغاز جهان و به جوانسالیِ هستی
صداییست.
صداییست.
پایت را درد سری میرسان
ره نتوان رفت به پای کسان
گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهره بهرام گور
در نتوان بستن ازین کوی در
بر نتوان کردن ازین بام سر
باش درین خانه زندانیان
روزن و دربسته چو بحرانیان
---------------------------------
بسیار بسیار زیبا
واقعا این بیت ها زیبا هستند
من هر وقت حالم گرفته میشه میام تارنما شما و با خوندن ابیات نظامی اروم میشم
سپاس دوست گرامی
زندگی » زیباست، کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟
کو « دل آگاهی » که در « هستی » دلارائی به بیند ؟
صبحا « تاج طلا » را بر ستیغ کوه، یابد
شب « گل الماس » را بر سقف مینائی به بیند
ریخت ساقی باه های گونه گون در جام هستی
غافل آنکو « سکر » را در باده پیمائی به بیند
شکوه ها از بخت دارد « بی خدا » در « بیکسی ها »
شادمان آنکو « خدا » را وقت « تنهائی » به بیند
« زشت بینان » را بگو در « دیده » خود عیب جویند
« زندگی » زیباست کو چشمی که « زیبائی » به بیند ؟
سلام ، بروز هستم دوست عزیز
خدمت میرسم
سلام بانو. بهارت سبز و دلت خوش که انقدر برای زبان و ادب این مرز و بوم تلاش می کنی و عاشقی
سپاس نگین جان
نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شنهای بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان میخزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری میشنیدم،
شاید از بیابانی میگذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مردهام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستیام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا میرفت؟
تنها دو جاپا دیده میشد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
سلام بر فریناز ادب دوست
ای فلک آهستهتر این دور چند
وی ز می آسودهتر اینجور چند
بسیار زیبا
ممنون و سپاس
ﻫﺮﭼﻪ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﺗﺮ باشی ، ﺗﺸﻨﻪ ﺗﺮﻧﺪ برای ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ . . .
ﻭ ﻫﺮﭼﻪ دست نیافتنی باشی ، ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ می ﺁﻳﻨﺪ . . .
ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻱ ﻛﻪ ﻏﺮﻭﺭی ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ باشی ﻭ ﺑی ﺭﻳﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺤﺒﺖ کنی . . .
ﺍﻧﻮﻗﺖ تو ﺭﺍ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﻧﻤﻴﺒﻴﻨﺪ . . .
ﺳﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﻛﻨﺎﺭﺕ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ . . .
هروقت تو شبیه باد می شوی


می وزی در شهر
در کوچه و خیابانهای دلم...
بله درست خواندی!
درست در دلم
چیزی تکان میخورد
آرامشی شاید
دلهرهای و یا خیالی
دلم به وزیدن گاه به گاهت عادت دارد
من به زندگی کردن
رضایت دارم
به خاطر تماشای
لحظههای دیدار تو...
تو مپندار که مهر از دل محزون نرود


آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
وین محبت به سد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است این ، برود چون نرود
چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
وحشی بافقی
جانان نظری کو ز وفا داشت ندارد


لطفی که از این پیش به ما داشت ندارد
رحمی که به این غمزدهاش بود نماندست
لطفی که به این بی سرو پا داشت ندارد
آن پادشه حسن ندانم چه خطا دید
کان لطف که نسبت به گدا داشت ندارد
گر یار خبردار شود از غم عاشق
جوری که به این قوم روا داشت ندارد
وحشی اگر از دیده رود خون عجبی نیست
کان گوشهی چشمی که به ما داشت ندارد
وحشی بافقی
دست به “صورتم” نزن!


می ترسم بیفتد نقاب خندانی که بر چهره دارم!
و بعد سیل اشکهایم “تو” را با خود ببرد
و باز من بمانم و تنهایی...!
کجای جهان دورتر است!


آنجا که تویی یا اینجا که منم...؟