مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
رهروی از جمله پیران کار
میشد و با پیر مریدی هزار
پیر در آن بادیه یک باد پاک
داد بضاعت به امینان خاک
هر یک از آن آستنی برفشاند
تا همه رفتند و یکی شخص ماند
پیر بدو گفت چه افتاد رای
کان همه رفتند و تو ماندی بجای
گفت مرید ای دل من جای تو
تاج سرم خاک کف پای تو
من نه بباد آمدم اول نفس
تا بهمان باد شوم باز پس
منتظر داد به دادی شود
و آمده باد به بادی شود
زود رو و زود نشین شد غبار
زان بیکی جای ندارد قرار
کوه به آهستگی آمد به جای
از سر آنست چنین دیر پای
پرده دری پیشه دوران بود
بارکشی کار صبوران بود
بارکش زهد شو ارتر نه
بار طبیعت مکش ار خر نه
تا خط زهد تو مزور نشد
دیده بدوتر شد و او تر نشد
زهد که در زرکش سلطان بود
قصه زنبیل و سلیمان بود
شمع که هر شب به زر افشانیست
زیر قبا زاهد پنهانیست
زهد غریبست به میخانه در
گنج عزیزاست به ویرانه در
زهد نظامی که طرازی خوشستزیر نشین علم زر کشست
بادیه = بیابان
طرازی = آراستگی و زینت
حمید مصدق خرداد 1343


تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
پاسخ فروغ فرخزاد به حمید مصدق
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت!
سلام جناب فریناز: با پست جدید بروزم و منتظر حضور سبزتون هستم...



پیر بدو گفت چه افتاد رای
کان همه رفتند و تو ماندی بجای
گفت مرید ای دل من جای تو
تاج سرم خاک کف پای تو
من نه بباد آمدم اول نفس
تا بهمان باد شوم باز پس
منتظر داد به دادی شود
سلام
زیبا و فوق العاده انتخاب کرده اید.
بسی خوندم و وافر از لذت و شوق گشتم.
دست مریزاد که چنین از سخن سرای گنجوی خوش طبع و شیرین لحن، گلچین می کنید. روا و جاوید باشید.
سپاس
سلام بزرگوار و عزیز: با سروده جدید « تلاطم فراق » بروزم و منتظر حضور و نظرتون هستم...
درود دوست گرامی من


فریناز
از اینکه این خویشکاری منه توش گمانی ندارم.
خشنودم که هنوز سربلندی اینو دارم که از خوانش سروده های کم مانند چامه سرایان بزرگ این مرز بوم در تارنگار شما لذت ببرم.
شب زیبایی بهمراه مهر و ماه داشته باشی و بهترینها پیش روی شما باشه...53
سپاس
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی


گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی
روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
که نهادهست به هر مجلس وعظی دامی
گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
بود آیا که کند یاد ز دردآشامی
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
کام دشوار به دست آوری از خودکامی
درود کیارش گرامی
توی این اوضاعی که بلاگفا خرابه شما یار همیشگی وبلاگ من هستید.
سپاس
فریناز:


بگیر فطره ام
اما مخور برادر جان
که من در این رمضان
قوت غالبم
غم بود ...
مهدی اخوان ثالث
از تو که حرف می زنم


یک جور خوبی
حال من بد می شود!
یک صندلی گذاشته ام جای اسم ماه


تا تو بیایی وبنشینی به اشتباه
اما تو باز اول این شعر غایبی
مثل سکوت، یا کلماتی شبیه آه
این صندلی خالی را پاک می کنم
و می نویسم آخر بیت: ایستگاه
تا باز دست تو بخورد روی شانه ام
من مرد کور می شوم، این بیت:کوره راه
این بیت را محاکمه تشکیل می دهم
با دستبند،می رسم از راه،بیگناه
تنها به شرط این که تو از حاظران شوی
من مرد متهم،همه ی بیت: دادگاه
خود را به تیر باران محکوم می کنم
حتی به جرم های خودم می شوم گواه
این بیت، سمت جوخه ی اعدام می روم
با پای زخم،پیرهن زرد راه راه
خونم به روسری تو پاشیده میشود!
این بیت را که با هیجان می کنی نگاه-
آن وقت توی قبرم بیدار می شوم
شب،با صدای رد شدن کفش های ماه
تو می توانی آمده باشی ویک غروب
برسنگ من گذاشته باشی گل سیاه
حالا کدام بیت می آیی؟-کدام سطر؟
حتی به یک بهانه ی کوچک،یک اشتباه
حالا تو باز آخر این شعر، غایبی
مثل سکوت،یا کلماتی شبیه آه !
محمد سعید میرزایی
تو هم شبیه خودم،در دلت تَرَک داری


و چون شبیه منی،ارزشِ محک داری!
شنیده ام که درختان کوچه می گویند
که با بهار و خزان،حس مشترک داری
به عشق چشم تو آرام و رام می خوابم
دو چشم قهوه ای تلخ و با نمک داری
همیشه گلّه به دنبال توست،شک دارم!
درون حنجره ی خویش نی لبک داری!
تمام مسیله حل است،پس چرا دیگر
بمن،به سبزیِ چشمم،به عشق شک داری...!
میتوان زیبا زیست...


نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم
نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!
لحظه ها میگذرند
گرم باشیم پر از فکر و امید
عشق باشیم و سراسر خورشید...
بگویید ای رفیقان ساربان را


که امشب باز دارد کاروان را
چو گل بیرون شد از بستان چه حاصل
زغلغل بلبل فریاد خوان را
اگر زین پیش جان میپروریدم
کنون بدرود خواهم کرد جان را
بدار ای ساربان محمل که از دور
ببینم آن مه نامهربان را
دمی بر چشمهی چشمم فرود آی
کنون فرصت شمار آب روان را
گر آن جان جهان را باز بینم
فدای او کنم جان و جهان را
چو تیر ار زانکه بیرون شد ز شستم
نهم پی بر پی آن ابرو کمان را
شکر بر خویشتن خندد گر آن ماه
بشکر خنده بگشاید دهان را
چو روی دوستان باغست و بستان
بروی دوستان بین بوستان را
چو میدانی که دورانرا بقا نیست
غنیمت دان حضور دوستان را
خواجوی کرمانی
پیش صاحبنظران ملک سلیمان بادست


بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست
آنکه گویند که برآب نهادست جهان
مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست
هر نفس مهر فلک بر دگری میافتد
چه توان کرد چون این سفله چنین افتادست
دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند
کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست
یاد دار این سخن از من که پس از من گوئی
یاد باد آنکه مرا این سخن از وی یادست
آنکه شداد در ایوان ز زر افکندی خشت
خشت ایوان شه اکنون ز سر شدادست
خاک بغداد به مرگ خلفا میگرید
ورنه این شط روان چیست که در بغدادست
گر پر از لاله سیراب بود دامن کوه
مرو از راه که آن خون دل فرهادست
همچو نرگس بگشا چشم و ببین کاندر خاک
چند روی چو گل وقامت چون شمشادست
خیمهی انس مزن بردر این کهنه رباط
که اساسش همه بی موقع و بی بنیادست
حاصلی نیست بجز غم ز جهان خواجو را
شادی جان کسی کو ز جهان آزادست
خواجوی کرمانی