ما که به خود دست برافشاندهایم
بر سر خاکی چه فروماندهایم
صحبت این خاک ترا خار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد
عمر همه رفت و به پس گستریم
قافله از قافله واپس تریم
این دو فرشته شده در بند ما
دیو ز بدنامی پیوند ما
گرم رو سرد چو گلخن گریم
سرد پی گرم چو خاکستریم
نور دل و روشنی سینه کو
راحت و آسایش پارینه کو
صبح شباهنگ قیامت دمید
شد علم صبح روان ناپدید
خنده غفلت به دهان درشکست
آرزوی عمر به جان درشکست
از کف این خاک به افسونگری
چاره آن ساز که چون جان بری
بر پر ازین دام که خونخوارهایست
زیرکی از بهر چنین چارهایست
گرگ ز روباه به دندان تراست
روبه از آن رست که به دان تراست
جهد بر آن کن که وفا را شوی
خود نپرستی و خدا را شوی
خاک دلی شو که وفائی دروست
وز گل انصاف گیائی دروست
هر هنری کان ز دل آموختند
بر زه منسوج وفا دوختند
گر هنری در تن مردم بود
چون نپسندی گهری گم بود
گر بپسندیش دگر سان شود
چشمه آن آب دو چندان شود
مردم پرورده به جان پرورند
گر هنری در طرفی بنگرند
خاک زمین جز به هنر پاک نیست
وین هنر امروز درین خاک نیست
گر هنری سر ز میان برزند
بیهنری دست بدان درزند
کار هنرمند به جان آورند
تا هنرش را به زبان آورند
حمل ریاضت به تماشا کنند
نسبت اندیشه به سودا کنند
نام کرم ساخته مشتی زیان
اسم وفا بندگی رایگان
گفته سخا را قدری ریشخند
خوانده سخن را طرفی لورکند
نقش وفا بر سر یخ میزنند
بر مه و خورشید زنخ میزنند
گر نفسی مرهم راحت بود
بر دل این قوم جراحت بود
گر ز لبی شربت شیرین چشند
دست به شیرینه به رویش کشند
بر جگر پخته انجیر فام
سرکه فروشند چو انگور خام
چشم هنر بین نه کسی را درست
جز خلل و عیب ندانند جست
حاصل دریا نه همه در بود
یک هنر از طبع کسی پر بود
دجله بود قطرهای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور
عیب خرند این دو سه ناموسگر
بی هنر و بر هنر افسوسگر
تیرهتر از گوهر گل در گلند
تلختر از غصه دل بر دلند
دود شوند ار به دماغی رسند
باد شوند ار به چراغی رسند
حال جهان بین که سرانش کهاند
نامزد و نامورانش کهاند
این دو سه بدنام کهن مهد خویش
میشکنندم همه چون عهد خویش
من به صفت چون مه گردون شوم
نشکنم ار بشکنم افزون شوم
رنج گرفتم ز حد افزون برند
با فلک این رقعه به سر چون برند
بر سخن تازهتر از باغ روح
منکر دیرینه چو اصحاب نوح
ای علم خضر غزائی بکن
وی نفس نوح دعائی بکن
دل که ندارد سر بیدادشان
باد فرامش کند ار یادشان
با بدشان کان نه باندازهایست
خامشی من قوی آوازهایست
حقه پر آواز به یک در بود
گنگ شود چون شکمش پر بود
خنبره نیمه برآرد خروش
لیک چو پر گردد گردد خموش
گر پری از دانش خاموش باشترک زبان گوی و همه گوی باش
غزا = جنگ
گنگ = لال
خنبره = خمره
آدما همیشه بین شادی و غم میمونن
شادی و غم، تنها جفتیاَن که با هم میمونن
اونا که بین غم و شادی باشن، بهشتیاَن
اونا که غرق یکی شَن تو جهنم میمونن
بعضی دردا رُ با گریه میگی و خلاص میشی
بعضی از غصهها هستن که با آدم میمونن
یه چیزایی هس که باید با نگفتن بگیشون
مث بیگناهی حضرت مریم میمونن
ابرا کوهای بخارن، کوها ابر سنگیاَن
نه که ابرا رُ گمون کنی که محکم میمونن
نه که مثل ابرا از راه ببرن بادا تو رُ
نکنه گمون کنی بادای عالم میمونن
دلاشون هزار تای چشمه و دریاس، آدما
پشت شیشههای دنیا قد شبنم میمونن
دلاشون تنگِ برای جاهای دور، آدما
مرغای دریا کنار برکهها کم میمونن
تا شانه به گیسوی خم اندر خم زد
آتش به تمام عالم و آدم زد
لیلی به دو تار موی ناقابل خویش
امنیت اجتماع را بر هم زد!
گناه ما به دیگران لطمه می زند
باور نداری ، هم نشین آدم سیگاری را ببین...
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به زار غم پراگنده شود
رودکی
من نمیگویم درین عالم
گرم پو، تابنده، هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی
پاک، روشن
مثل باران
مثل مروارید باش
فریدون مشیری
درود بر فریناز گرامی




عالــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی بود
سپاس
من به همه ی شادی ها بدبینم
وقتی میان این ساحل
کمی آن طرف تر از
تولد ِ لاک پشت های کوچک
نهنگی دارد جان می کند.....
کاش میشد


یادهای دیروز را
وثیقه گذاشت و
زندگی امروز را آزاد کرد . . .
باتو هستم!


صدای باران رامیشنوی!
دانه های باران را لمس میکنی!
سرت را بالا بگیر!
روح ابی ات رادر فیروزه بیکران اسمان
به برواز در بیاور...
ترنم باران را با تمام وجود لمس کن
تا باور کنی
که تنها نیستی