چو شد معلوم کز حکم الهی
به هرمز برتبه شد پادشاهی
به فرختر زمان شاه جوانبخت
بدارالملک خود شد بر سر تخت
دلش گر چه به شیرین مبتلا بود
به ترک مملکت گفتن خطا بود
ز یک سو ملک را بر کار میداشت
ز دیگر سو نظر بر یار میداشت
جهان را از عمارت داد یاری
ولایت را ز فتنه رستگاری
ز بس کافتادگان را داد میداد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد
چو از شغل ولایت باز پرداخت
دگرباره بنوش و ناز پرداخت
شکار و عیش کردی شام و شبگیر
نبودی یک زمان بیجام و نخجیر
چو غالب شد هوای دلستانش
بپرسید از رقیبان داستانش
خبر دادند کاکنون مدتی هست
کز این قصر آن نگارین رخت بر بست
نمیدانیم شاپورش کجا برد
چو شاهنشه نفرمودش چرا برد
شه از نیرنگ این گردنده دولاب
عجب در ماند و عاجز شد درین باب
ز شیرین بر طریق یادگاری
تک شبدیز کردش غمگساری
بیاد ماه با شبرنگ میساختبه امید گهر با سنگ میساخت
ازیکطرف در انتظار شیرین بود و از طرفی نمیتوانست ملک را بیسرپرست
بگذارد پس بهسوی مدائن رهسپار شد و بر تخت نشست وقتی سراغ شیرین را از مهرویان
گرفت آنها گفتند که شاپور او را با خود برده است و ما از او بیخبریم.
پیرایه = آرایش
در تلگرام به آریایی ها بپیوندید
telegram.me/iran7040
سلام: میلاد آقا امام جواد الأئمه(ع) و دیگر اعیاد رجبیه مبارک باد، منتظر حضورتون هستم بزرگوار...[گل]
سپاسگزارم