که مرغ بند را تلخ آمد آواز
یک روز خسرو بامداد به صحرا رفت و به شکار و تفرج پرداخت. دهی سرسبز از دور پیدا شد و خسرو آنجا اتراق کرد. آن شب را با باران می مینوشید و موسیقی گوش میکرد و غلامش غوره روستایی را میخورد و در خانه دهقان شب را صبح کردند.
عدهای خبر به نزد هرمز بردند که خسرو بی رسمی نموده است و دیشب با می و مطرب شبزندهداری کرده است. شاه دستور داد تا اسب راهوارش را پی بریدند و غلامش را به صاحب غورهها بدهند و ناخن چنگنواز شکستند و ابریشم چنگش را پاره کنند و تخت راهوارش را به دهقان دادند.
جهان از دستکار این جهان رست
داستانگوی کهن چنین میگوید که وقتیکه عمر کسری سرآمد تخت پادشاهی به هرمز رسید. هرمز همانند پدر به عدل و داد رفتار میکرد. او از خداوند فرزند میخواست و به این منظور نذرونیاز میکرد و خداوند پسری به او عطا کرد که او را خسروپرویز نام نهاد. دایه او را در ناز و نعمت میپرورد.
چو میل شکرش بر شیر دیدند
به شیر و شکرش می پروریدند
پدر برایش آموزگار گرفت و او در هنر و سخنوری سرآمد شد و پیشرفت میکرد. پس از نهسالگی بازی را رها کرد و به آموختن فنون جنگی پرداخت و شمشیرزنی و تیراندازی آموخت. در چهاردهسالگی دانایی به نام بزرگ امید به تعلیم او همت گمارد و فنون کشورداری را به او آموخت.
کز آن خندد که خنداند جهان را
ادامه مطلب ...
سخن راندم نیت بر مرد غازی
مراکز عشق به ناید شعاری
مبادا تا زیم جز عشق کاری
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بیخاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرق سازی
همه بازیست الا عشقبازی
اگر بیعشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم
کسی کز عشق خالی شد فسردست
کرش صد جان بود بیعشق مردست
اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وارهاند
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل در و بند
به عشق گربه گر خود چیرباشی
از آن بهتر که با خود شیرباشی
نروید تخم کس بیدانه عشق
کس ایمن نیست جز در خانه عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست
شنیدم عاشقی را بود مستی
و از آنجا خاست اول بتپرستی
همان گبران که بر آتش نشستند
ز عشق آفتاب آتش پرستند
مبین در دل که او سلطان جانست
قدم در عشق نه کو جان جانست
هم از قبله سخن گوید هم از لات
همش کعبه خزینه هم خرابات
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند
نه آهن را نه که را میربایند
هران جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش
گر آتش در زمین منفذ نیابد
زمین بشکافد و بالا شتابد
و گر آبی بماند در هوا دیر
به میل طبع هم راجع شود زیر
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی
چو من بیعشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم
ز عشق آفاق را پردود کردم
خرد را دیده خوابآلود کردم
کمر بستم به عشق این داستان را
صلای عشق در دادم جهان را
مبادا بهرهمند از وی خسیسی
به جز خوشخوانی و زیبانویسی
ز من نیک آمد این اربد نویسند
به مزد من گناه خود نویسند
مبارکباد بر جان و جوانیش
ادامه مطلب ...