پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

عشرت خسرو و سیاست کردن هرمز او را

قضا را از قضا یک روز شادان
به صحرا رفت خسرو بامدادان
تماشا کرد و صید افکند بسیار
دهی خرم ز دور آمد پدیدار
به گرداگرد آن ده سبزه نو
بر آن سبزه بساط افکنده خسرو
می‌سرخ از بساط سبزه می‌خورد
چنین تا پشت بنمود این گل زرد
چو خورشید از حصار لاجوردی
علم زد بر سر دیوار زردی
چو سلطان در هزیمت عود می‌سوخت
علم را می‌درید و چتر می‌دوخت
عنان یک رکابی زیر می‌زد
دو دستی با فلک شمشیر می‌زد
چو عاجز گشت ازین خاک جگرتاب
چو نیلوفر سپر افکند بر آب
ملک زاده در آن ده خانه‌ای خواست
ز سر مستی در او مجلس بیاراست
نشست آن شب بنوشانوش یاران
صبوحی کرد با شب زنده‌داران
سماع ارغنونی گوش می‌کرد
شراب ارغوانی نوش می‌کرد
صراحی را ز می پر خنده می‌داشت
به می جان و جهان را زنده می‌داشت
مگر کز توسنانش بدلگامی
دهن بر کشته‌ای زد صبح بامی
وز این غوری غلامی نیز چون قند
ز غوره کرد غارت خوشه‌ای چند
سحرگه کافتاب عالم افروز
سرشب را جدا کرد از تن روز
نهاد از حوصله زاغ سیه پر
به زیر پر طوطی خایه زر
شب انگشت سیاه از پشت براشت
ز حرف خاکیان انگشت برداشت
تنی چند از گران جانان که دانی
خبر بردند سوی شه نهانی
که خسرو و دوش بی‌رسمی نمود است
ز شاهنشه نمی‌ترسد چه سوداست
ملک گفتا نمی‌دانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش
سمندش کشتزار سبز را خورد
غلامش غوره دهقان تبه کرد
شب از درویش بستد جای تنگش
به نامحرم رسید آواز چنگش
گر این بیگانه‌ای کردی نه فرزند
ببردی خان و مانش را خداوند
زند بر هر رگی فصاد صد نیش
ولی دستش بلرزد بر رگ خویش
ملک فرمود تا خنجر کشیدند
تکاور مرکبش را پی بریدند
غلامش را به صاحب غوره دادند
گلابی را به آبی شوره دادند
در آن خانه که آن شب بود رختش
به صاحبخانه بخشیدند تختش
پس آنگه ناخن چنگی شکستند
ز روی چنگش ابریشم گسستند
سیاست بین که می‌کردند ازین پیش
نه با بیگانه با دردانه خویش
کنون گر خون صد مسکین بریزند
ز بند قراضه برنخیزند
کجا آن عدل و آن انصاف سازی
که با رزند از اینسان رفت بازی
جهان ز آتش پرستی شد چنان گرم
که بادا زین مسلمانی ترا شرم
مسلمانیم ما او گبر نام است
گر این گبری مسلمانی کدام است
نظامی بر سرافسانه شوباز

که مرغ بند را تلخ آمد آواز

 

یک روز خسرو بامداد به صحرا رفت و به شکار و تفرج پرداخت. دهی سرسبز از دور پیدا شد و خسرو آنجا اتراق کرد. آن شب را با باران می می‌نوشید و موسیقی گوش می‌کرد و غلامش غوره روستایی را می‌خورد و در خانه دهقان شب را صبح کردند.

عده‌ای خبر به نزد هرمز بردند که خسرو بی رسمی نموده است و دیشب با می و مطرب شب‌زنده‌داری کرده است. شاه دستور داد تا اسب راهوارش را پی بریدند و غلامش را به صاحب غوره‌ها بدهند و ناخن چنگ‌نواز شکستند و ابریشم چنگش را پاره کنند و تخت راهوارش را به دهقان دادند.


ادامه مطلب ...

آغاز داستان خسرو و شیرین

چنین گفت آن سخن گوی کهن زاد
که بودش داستانهای کهن یاد
که چون شد ماه کسری در سیاهی
به هرمز داد تخت پادشاهی
جهان افروز هرمز داد می‌کرد
به داد خود جهان آباد می‌کرد
همان رسم پدر بر جای می‌داشت
دهش بر دست و دین بر پای می‌داشت
نسب را در جهان پیوند می‌خواست
به قربان از خدا فرزند می‌خواست
به چندین نذر و قربانش خداوند
نرینه داد فرزندی چه فرزند
گرامی دری از دریای شاهی
چراغی روشن از نور الهی
مبارک طالعی فرخ سریری
به طالع تاجداری تخت‌گیری
پدر در خسروی دیده تمامش
نهاده خسرو پرویز نامش
از آن شد نام آن شهزاده پرویز
که بودی دایم از هر کس پر آویز
گرفته در حریرش دایه چون مشک
چو مروارید تر در پنبه خشک
رخی از آفتاب اندوه کش تر
شکر خندیدنی از صبح خوشتر
چو میل شکرش در شیر دیدند
به شیر و شکرش می پروریدند
به بزم شاهش آوردند پیوست
بسان دسته گل دست بر دست
چو کار از مهد با میدان فتادش
جهان از دوستی در جان نهادش
بهر سالی که دولت می‌فزودش
خرد تعلیم دیگر می‌نمودش
چو سالش پنج شد در هر شگفتی
تماشا کردی و عبرت گرفتی
چو سال آمد به شش چون سرو می‌رست
رسوم شش جهت را باز می‌جست
چنان مشهور شد در خوبروئی
که مطلق یوسف مصرست گوئی
پدر ترتیب کرد آموزگارش
که تا ضایع نگردد روزگارش
بر این گفتار بر بگذشت یک چند
که شد در هر هنر خسرو هنرمند
چنان قادر سخن شد در معانی
که بحری گشت در گوهرفشانی
فصیحی کو سخن چون آب گفتی
سخن با او به اصطرلاب گفتی
چو از باریک بینی موی می‌سفت
به باریکی سخن چون موی می‌گفت
پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد
چو بر ده سالگی افکند بنیاد
سر سی سالگان می‌داد بر باد
بسر پنجه شدی با پنجه شیر
ستونی را قلم کردی به شمشیر
به تیر از موی بگشادی گره را
به نیزه حلقه بربودی زره را
در آن آماج کو کردی کمان باز
ز طبل زهره کردی طبلک باز
کسی کو ده کمان حالی کشیدی
کمانش را به حمالی کشیدی
ز ده دشمن کمندش خام‌تر بود
ز نه قبضه خدنگش تام‌تر بود
بدی گر خود بدی دیو سپیدی
به پیش بید برگش برگ بیدی
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه خارا نشاندی
چو عمر آمد به حد چارده سال
بر آمد مرغ دانش را پر و بال
نظر در جستنیهای نهان کرد
حساب نیک و بدهای جهان کرد
بزرگ امید نامی بود دانا
بزرگ امید از عقل و توانا
زمین جو جو شده در زیر پایش
فلک را جو به جو پیموده رایش
به دست آورده اسرار نهانی
کلید گنجهای آسمانی
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی بر گشاده
جواهر جست از آن دریای فرهنگ
به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ
دل روشن به تعلیمش برافروخت
وزو بسیار حکمتها در آموخت
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فرو خواند آفرینش‌های افلاک
به اندک عمر شد دریا درونی
به هر فنی که گفتی ذو فنونی
دل از غفلت به آگاهی رسیدش
قدم بر پایه شاهی رسیدش
چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار
نهانی‌های این گردنده پرگار
ز خدمت خوشترش نامد جهانی
نبودی فارغ از خدمت زمانی
جهاندار از جهانش دوستر داشت
جهان چبود ز جانش دوستر داشت
ز بهر جان درازیش از جهان شاه
ز هر دستی درازی کرد کوتاه
منادی را ندا فرمود در شهر
که وای آن کس که او بر کس کند قهر
اگر اسبی چرد در کشتزاری
و گر غصبی رود بر میوه داری
و گر کس روی نامحرم به بیند
همان در خانه ترکی نشیند
سیاست را ز من گردد سزاوار
بر این سوگندهائی خورد بسیار
چو شه در عدل خود ننمود سستی
پدید آمد جهان را تندرستی
خرابی داشت از کار جهان دست

جهان از دستکار این جهان رست

 

http://s6.picofile.com/file/8223899884/11.png


داستان‌گوی کهن چنین می‌گوید که وقتی‌که عمر کسری سرآمد تخت پادشاهی به هرمز رسید. هرمز همانند پدر به عدل و داد رفتار می‌کرد. او از خداوند فرزند می‌خواست و به این منظور نذرونیاز می‌کرد و خداوند پسری به او عطا کرد که او را خسروپرویز نام نهاد. دایه او را در ناز و نعمت می‌پرورد.


چو میل شکرش بر شیر دیدند

به شیر و شکرش می پروریدند


هرچه بزرگ‌تر می‌شد خرد و عقلش بیشتر می‌شد و چنان در زیبایی مشهور شد که گویا یوسف مصری است.

 پدر برایش آموزگار گرفت و او در هنر و سخنوری سرآمد شد و پیشرفت می‌کرد. پس از نه‌سالگی بازی را رها کرد و به آموختن فنون جنگی پرداخت و شمشیرزنی و تیراندازی آموخت. در چهارده‌سالگی دانایی به نام بزرگ امید به تعلیم او همت گمارد و فنون کشورداری را به او آموخت.



ادامه مطلب ...

در سبب نظم کتاب و عذر انگیختن

در آن مدت که من در بسته بودم
سخن با آسمان پیوسته بودم
گهی برج کواکب می‌بریدم
گهی ستر ملایک می‌دریدم
یگانه دوستی بودم خدائی
به صد دل کرده با جان آشنائی
تعصب را کمر در بسته چون شیر
شده بر من سپر بر خصم شمشیر
در دنیا بدانش بند کرده
ز دنیا دل بدین خرسند کرده
شبی در هم شده چون حلقه زر
به نقره نقره زد بر حلقه در
درآمد سر گرفته سر گرفته
عتابی سخت با من در گرفته
که احسنت ای جهاندار معانی
که در ملک سخن صاحبقرانی
پس از پنجاه چله در چهل سال
مزن پنجه در این حرف ورق مال
درین روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای
نکرده آرزو هرگز ترا بند
که دنیا را نبودی آرزومند
چو داری در سنان نوک خامه
کلید قفل چندین گنج‌نامه
مسی را زر بر اندودن غرض چیست
زر اندر سیم‌تر زین می‌توان زیست
چرا چون گنج قارون خاک بهری
نه استاد سخن گویان دهری؟
در توحید زن کاوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری
سخندانان دلت را مرده دانند
اگر چه ژند خوانان زنده خوانند
ز شورش کردن آن تلخ گفتار
ترشروئی نکردم هیچ در کار
ز شیرین کاری شیرین دلبند
فرو خواندم به گوشش نکته‌ای چند
وزان دیبا که می‌بستم طرازش
نمودم نقش‌های دل نوازش
چو صاحب سنگ دید آن نقش ارژنگ
فرو ماند از سخت چون نقش بر سنگ
بدو گفتم ز خاموشی چه جوئی
زبانت کو که احسنتی بگوئی
به صد تسلیم گفت ای من غلامت
زبانم وقف بر تسبیح نامت
چو بشنیدم ز شیرین داستان را
ز شیرینی فرو بردم زبان را
چنین سحری تو دانی یاد کردن
بتی را کعبه‌ای بنیاد کردن
مگر شیرین بدان کردی دهانم
که در حلقم شکر گردد زبانم
اگر خوردم زبان را من شکروار
زبان چون توئی بادا شکربار
به پایان بر چو این ره بر گشادی
تمامش کن چو بنیادش نهادی
در این گفتن ز دولت یاریت باد
برومندی و برخورداریت باد
چرا گشتی درین بی‌غوله پا بست
چنین نقد عراقی بر کف دست
رکاب از شهربند گنجه بگشای
عنان شیر داری پنجه بگشای
فرس بیرون فکن میدان فراخست
تو سرسبزی و دولت سبز شاخست
زمانه نغز گفتاری ندارد
و گر دارد چو تو باری ندارد
همائی کن برافکن سایه برکار
ولایت را به جغدی چند مسپار
چراغند این دو سه پروانه خویش
پدیدار آمده در خانه خویش
دو منزل گر شوند از شهر خود دور
نبینی هیچ کس را رونق و نور
تو آن خورشید نورانی قیاسی
که مشرق تا به مغرب روشناسی
چو تو حالی نهادی پای در پیش
به کنجی هر کسی گیرد سر خویش
هم آفاق هنر یابد حصاری
هم اقلیم سخن بیند سواری
به تندی گفتم ای بخت بلندم
نه تو قصابی و من گوپسندم
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد
به حشوی چندم آتش برمیفروز
که من خود چون چراغم خویشتن سوز
من آن شیشه‌ام که گر بر من زنی سنگ
ز نام و کنیتم گیرد جهان ننگ
مسی بینی زری به روی کشیده
به مرداری کلابی بر دمیده
نبینی جز هوای خویش قوتم
بجز بادی نیابی در بروتم
فلک در طالعم شیری نموده‌است
ولیکن شیر پشمینم چه سوداست
نه آن شیرم که با دشمن برآیم
مرا آن بس که من با من برآیم
نشاطی پیش ازین بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت
حدیث کودکی و خودپرستی
رها کن کان خیالی بود و مستی
چو عمر از سی گذشت یا خود از بیست
نمی‌شاید دگر چون غافلان زیست
نشاط عمر باشد تا چهل سال
چهل ساله فرو ریزد پر و بال
پس از پنجه نباشد تندرستی
بصر کندی پذیرد پای سستی
چو شصت آمد نشست آمد پدیدار
چو هفتاد آمد افتاد آلت از کار
به هشتاد و نود چون در رسیدی
بسا سخنی که از گیتی کشیدی
وز آنجا گر به صد منزل رسانی
بود مرگی به صورت زندگانی
اگر صد سال مانی ور یکی روز
بباید رفت ازین کاخ دل افروز
پس آن بهتر که خود را شاد داری
در آن شادی خدا را یاد داری
به وقت خوشدلی چون شمع پرتاب
دهن پر خنده داری دیده پر آب
چو صبح آن روشنان از گریه رستند
که برق خنده را بر لب ببستند
چوبی گریه نشاید بود خندان
وزین خنده نشاید بست دندان
بیاموزم تو را گر کاربندی
که بی گریه زمانی خوش بخندی
چو خندان گردی از فرخنده فالی
بخندان تنگدستی را به مالی
نه بینی آفتاب آسمان را

کز آن خندد که خنداند جهان را

 

ادامه مطلب ...

در پژوهش این کتاب

مرا چون هاتف دل دید دمساز
بر آورد از رواق همت آواز
که بشتاب ای نظامی زود دیرست
فلک بد عهد و عالم زود سیرست
بهاری نو برآر از چشمه نوش
سخن را دست بافی تازه در پوش
در این منزل بهمت ساز بردار
درین پرده به وقت آواز بردار
کمین سازند اگر بی‌وقت رانی
سراندازند اگر بی‌وقت خوانی
زبان بگشای چون گل روزکی چند
کز این کردند سوسن را زبان‌بند
سخن پولاد کن چون سکه زر
بدین سکه درم را سکه می‌بر
نخست آهنگری باتیغ بنمای
پس آنگه صیقلی را کارفرمای
سخن کان از سر اندیشه ناید
نوشتن را و گفتن را نشاید
سخن را سهل باشد نظم دادن
بباید لیک بر نظم ایستادن
سخن بسیار داری اندکی کن
یکی را صد مکن صد را یکی کن
چو آب از اعتدال افزون نهد گام
ز سیرابی به غرق آرد سرانجام
چو خون در تن عادت بیش گردد
سزای گوشمال نیش گردد
سخن کم گوی تا بر کار گیرند
که در بسیار بد بسیار گیرند
ترا بسیار گفتن گر سلیم است
مگو بسیار دشنامی عظیم است
سخن جانست و جان داروی جانست
مگر چون جان عزیز از بهر آنست
تو مردم بین که چون بیرای و هوشند
که جانی را به نانی می‌فروشند
سخن گوهر شد و گوینده غواص
به سختی در کف آید گوهر خاص
ز گوهر سفتن استادان هراسند
که قیمت مندی گوهر شناسند
نه بینی وقت سفتن مرد حکاک
به شاگردان دهد در خطرناک
اگر هشیار اگر مخمور باشی
چنان زی کز تعرض دور باشی
هزارت مشرف بی‌جامگی هست
به صد افغان کشیده سوی تو دست
به غفلت بر میاور یک نفس را
مدان غافل ز کار خویش کس را
نصیحت‌های هاتف چون شنیدم
چون هاتف روی در خلوت کشیدم
در آن خلوت که دل دریاست آنجا
همه سرچشمه‌ها آنجاست آنجا
نهادم تکیه گاه افسانه‌ای را
بهشتی کردم آتش خانه‌ای را
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم
اگر چه در سخن کاب حیاتست
بود جایز هر آنچه از ممکنات است
چو بتوان راستی را درج کردن
دروغی را چه باید خرج کردن
ز کژ گوئی سخن را قدر کم گشت
کسی کو راستگو شد محتشم گشت
چو صبح صادق آمد راست گفتار
جهان در زر گرفتش محتشم‌وار
چو سرو از راستی بر زد علم را
ندید اندر خزان تاراج غم را
مرا چون مخزن‌الاسرار گنجی
چه باید در هوس پیمود رنجی
ولیکن در جهان امروز کس نیست
که او را درهوس نامه هوس نیست
هوس پختم به شیرین دستکاری
هوس ناکان غم را غمگساری
چنان نقش هوس بستم بر او پاک
که عقل از خواندنش گردد هوسناک
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بروی جز رطب چیزی توان بست
حدیث خسرو و شیرین نهان نیست
وزان شیرین‌تر الحق داستان نیست
اگر چه داستانی دلپسند است
عروسی در وقایه شهربند است
بیاضش در گزارش نیست معروف
که در بردع سوادش بود موقوف
ز تاریخ کهن سالان آن بوم
مرا این گنج نامه گشت معلوم
کهن سالان این کشور که هستند
مرا بر شقه این شغل بستند
نیارد در قبولش عقل سستی
که پیش عاقلان دارد درستی
نه پنهان بر درستیش آشکار است
اثرهائی کز ایشان یادگار است
اساس بیستون و شکل شبدیز
همیدون در مداین کاخ پرویز
هوسکاری آن فرهاد مسکین
نشان جوی شیر و قصر شیرین
همان شهر و دو آب خوشگوارش
بنای خسرو و جای شکارش
حدیث باربد با ساز دهرود
همان آرام گاه شه به شهرود
حکیمی کاین حکایت شرح کردست
حدیث عشق از ایشان طرح کردست
چو در شصت اوفتادش زندگانی
خدنگ افتادش از شست جوانی
به عشقی در که شست آمد پسندش
سخن گفتن نیامد سودمندش
نگفتم هر چه دانا گفت از آغاز
که فرخ نیست گفتن گفته را باز
در آن جزوی که ماند از عشقبازی

سخن راندم نیت بر مرد غازی

 مراکز عشق به ناید شعاری
مبادا تا زیم جز عشق کاری
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد
غلام عشق شو کاندیشه این است
همه صاحب دلان را پیشه این است
جهان عشقست و دیگر زرق سازی
همه بازیست الا عشقبازی
اگر بی‌عشق بودی جان عالم
که بودی زنده در دوران عالم
کسی کز عشق خالی شد فسردست
کرش صد جان بود بی‌عشق مردست
اگر خود عشق هیچ افسون نداند
نه از سودای خویشت وارهاند
مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
اگر خود گربه باشد دل در و بند
به عشق گربه گر خود چیرباشی
از آن بهتر که با خود شیرباشی
نروید تخم کس بی‌دانه عشق
کس ایمن نیست جز در خانه عشق
ز سوز عشق بهتر در جهان چیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست
شنیدم عاشقی را بود مستی
و از آنجا خاست اول بت‌پرستی
همان گبران که بر آتش نشستند
ز عشق آفتاب آتش پرستند
مبین در دل که او سلطان جانست
قدم در عشق نه کو جان جانست
هم از قبله سخن گوید هم از لات
همش کعبه خزینه هم خرابات
اگر عشق اوفتد در سینه سنگ
به معشوقی زند در گوهری چنگ
که مغناطیس اگر عاشق نبودی
بدان شوق آهنی را چون ربودی
و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
نبودی کهربا جوینده کاه
بسی سنگ و بسی گوهر بجایند
نه آهن را نه که را می‌ربایند
هران جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش
گر آتش در زمین منفذ نیابد
زمین بشکافد و بالا شتابد
و گر آبی بماند در هوا دیر
به میل طبع هم راجع شود زیر
طبایع جز کشش کاری ندانند
حکیمان این کشش را عشق خوانند
گر اندیشه کنی از راه بینش
به عشق است ایستاده آفرینش
گر از عشق آسمان آزاد بودی
کجا هرگز زمین آباد بودی
چو من بی‌عشق خود را جان ندیدم
دلی بفروختم جانی خریدم
ز عشق آفاق را پردود کردم
خرد را دیده خواب‌آلود کردم
کمر بستم به عشق این داستان را
صلای عشق در دادم جهان را
مبادا بهره‌مند از وی خسیسی
به جز خوشخوانی و زیبانویسی
ز من نیک آمد این اربد نویسند
به مزد من گناه خود نویسند

ادامه مطلب ...

حکایت

شنیدستم که دولت پیشه‌ای بود
که با یوسف رخیش اندیشه‌ای بود
چنان در کار آن دلدار دل بست
که از تیمار کار خویشتن رست
چنان در دل نشاند آن دلستان را
که با جانش مسلسل کرد جان را
گرش صد باغ بخشیدندی از نور
نبردی منت یک خوشه انگور
چو دادندی گلی بر دست یارش
رخ از شادی شدی چون نوبهارش
به حکم آنکه یار او را چو جان بود
مدام از شادی او شادمان بود
مراد شه که مقصود جهانست
بعینه با برادر هم چنانست
مباد این درج دولت را نوردی
میفتاد اندر این نوشاب گردی
جمالش باد دایم عالم افروز
شبش معراج باد و روز نوروز
بقدر آنکه باد از زلف مشگین
گهی هندوستان سازد گهی چین
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی برابر وش
حسودش بسته بند جهان باد
چو گردد دوست بستش پرنیان باد
مطیعش را زمی پر باد گشتی
چو یاغی گشت بادش تیز دشتی
چنین نزلی که یابی پرمانیش

مبارکباد بر جان و جوانیش

 

ادامه مطلب ...