شمسه نه مسند هفت اختران
ختم رسل خاتم پیغمبراناحمد مرسل که خرد خاک اوست
هر دو جهان بسته فتراک اوستتازهترین سنبل صحرای ناز
خاصهترین گوهر دریای رازسنبل او سنبله روز تاب
گوهر او لعل گر آفتابخنده خوش زان نزدی شکرش
تا نبرد آب صدف گوهرشگوهر او چون دل سنگی نخست
سنگ چرا گوهر او را شکستکرد جدا سنگ ملامت گرش
گوهری از رهگذر گوهرشیافت فراخی گهر از درج تنگ
نیست عجب زادن گوهر ز سنگآری از آنجا که دل سنگ بود
خشکی سوداش در آهنگ بودکی شدی این سنگ مفرح گزای
گر نشدی درشکن و لعلسایسیم دیت بود مگر سنگ را
کامد و خست آن دهن تنگ راهر گهری کز دهن سنگ خاست
با لبش از جمله دندان بهاستگوهر سنگین که زمین کان اوست
کی دیت گوهر دندان اوستفتح بدندان دیتش جان کنان
از بن دندان شده دندان کنانچون دهن از سنگ بخونابه شست
نام کرم کرد بخود بر درستاز بن دندان سر دندان گرفت
داد بشکرانه کم آن گرفتزآرزوی داشته دندان گذاشت
کز دو جهان هیچ بدندان نداشتدر صف ناورد گه لشکرش
دست علم بود و زبان خنجرشخنجر او ساخته دندان نثار
خوش نبود خنجر دندانهداراینهمه چه؟ تا کرمش بنگرند
خار نهند از گل او برخورندباغ پر از گل سخن خار چیست
رشته پر از مهره دم مار چیستبا دم طاوس کم زاغ گیر
با دم بلبل طرف باغ گیرطبع نظامی که بدو چونگلستبر گل او نغز نوا بلبلست
شمسه = پیشانی و قسمت بالای عمارت
فتراک = ترک بند
درج = صندوقچه
سیم = نقره
دیت = خونبها
نغز = خوب
امروز خاطراتت را سوزاندم اما!

بوی خوش هیزمش بیقرارم کرد؛
اتفاق تازه ای نیست!!
دوباره “دل تنگت” شدم....
اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حلّ معمّا نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده بر اُفتد نه تو مانیّ و نه من(خیّام)
درود بر شما

به روزم بانو
چشم.خدمت میرسم.
ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
تورا ای کهن بوم و بر دوست دارم
درود بر بانو فریناز.
یه پیشنهاد داشتم. میدونم سخته. میتونم ازتون بخوام که شعرهای نظامی رو هم مانند فردوسی، به نثر دربیارین و اینجا بذارین؟ چون شعرها رو همه میتونن گیر بیارن. خود من کتاب کلیات نظامی رو دارم. میدونم کار دشوار و زمانبری هست ولی اگه بشه چی میشه! باز هم برمیگرده به اختیار خودتون. نمیخوام اینجور برداشت کنین که دارم شما رو مجبور به این کار میکنم، هرگز. هرجور خودتون مایلین.
باز هم سپاس از شما که برای پاسداشت و زنده نگه داشتن شعر و ادب پارسی، این همه کوشش و تلاش میکنین.
پاینده باشید.
بدرود.
ممنون از توجهت .
من الان دارم روی خسرو و شیرین این کار را انجام میدهم. امیدوارم بتوان کار خوبی را ارائه بدهم.
بیشتر سعی من اینه که داستانها را به نثر دربیاورم.
خـدا تنهـا روزنـه امیـدی است کـه هیچگـاه بستـه نمیشـود . . .
تنهـا کسـی است کـه با دهـان بستـه هـم میتـوان صـدایش کـرد . . .
بـا پـای شکستـه هـم میتـوان سـراغـش رفـت . . .
تنهـا خریـداریـست کـه اجنـاس شکستـه رابـهتـر بـر میـدارد . . .
تنهـا کسـی است کـه وقتـی همـه رفتنـد میمـانـد . . .
وقتـی همـه پشـت کـردند اغـوش میـگشـایـد . . .
وقتـی همـه تنـهـایت گـذاشتنـد مرحمـت میشـود . . .
وتنـهـا سلطـانـی است کـه دلـش . . .
بـا بخشیـدن ارام میگیـرد نـه بـا تـنبیـه کـردن . . .
. . . پـس خـدا را بـرایــم ارزو کــن . . .
آرزو کردم
شاید با هدیة یک شاخه گل



بهار جاری نگردد
ولی یک گل
یادآور خاطرات سبز بهار است
در شوره زار دشت.
بهار
در دستهای توست
در تمنای من
هنگامی که برای چیدن یک
بوسه
فواره می شوی ،
بها ر
د ر دید ه گان توست
در اشتیاق دستانم هنگامی که تورا
در آ غوش گرم می فشارم،
و بهار
از لابلای لب های تبدارت
می شکفد
هنگا می که می گویی
د وستت دارم ،
بها ر د ر تو نفس می کشد
چرا که قلب تو در سینه با یاد
عشق می لرزد،
بیا بهار را رهایی بخشیم
از قاب گَرد گرفته انتظار
و شاپرک خاطره را رخصتی تا
در گوش شقایق
سوز عاشقانه راز کند،
لحظة عشق فرا می رسد
خدای ر ا مجا لی .
نظره 7holy خیییلی جالب بود کلی خندیدیم !


فقط اسـ4ـــتقلـــــال باغیـــــــرت ..
وبلاگت خیلی قشنگ و باکلاسه
ممنون.
تا آخر بادقت بخون که خیلی خندس !
آورده اند که روزی شیخ پشم الدین ابوالکرامات ( خِشتَکِنا فَرشهو ) به همراه چندی از لُگنیان در حال تناول نهار و تشرب آب شنگولی بودند که ناگه مریدی پا برهنه بر محفل شیخ همی وارد بشد که یا شیـــــــــــــخ
ای خشتک جـــان ها به فدایت باد !
از برای شما خبری دارم دسته اول ! بنده را اذن تشرف میدهید ؟!
شیخ به سر انگشت تدبیر ، اذن سخن مرحمت فرمود و دستی بر محاسن خود برکشید و بگفت : زود حرفت را بگوی تا جررت ندادمی !
مرید پریشان حال بگفت : شیخنا ! گویا آندو آرپیچی زن در تجسس تیم جدید بودنندی و چه نیک باشد اگر او را از برای پرسپولیس طلب و به خدمت گیریم !
شیخ فی الحال فغان برآورد که آندو را نزد من آرید که من را با وی کار واجبی افتاد !
ساعتی بگذشت که آندو بر سحن مرکزی خشتک کده ی شیخ پشم الدین وارد همی شد !
و به همراه چندی از مریدان به محضر شیخ برفت !
شیخ به محض دخول آندو فریاد زدندی که ای مریدان ابله و بی مایه و ناچیز من !
از جای برخیزید و عرض ارادت به هم رسانید که همانا آندوی آرپیچی زن هم اکنون در محفل ماست !
و خواهیم او را از برای فصل نو با دینار و زر فراوان به خدمت تیممان گیریم !
آندو که این سخن بشنیدندی ، نگهی بر شیخ افکند و فریاد زد :
گفت ای لنگی ندانی کیـــستم ؟ .................... یا که در خلقت ندانی چیستم ؟
تو گمان داری منم بی چشم و رو ؟ ....................... همچو آن که برد از تیمش آبرو ؟
تو بده پولت به آن بیچاره مرد ..................... که از یک متری گلی را وا نکرد !!
من نبندم لُنگ حتی در حمــام ..................... تــــاجیم ، شمشیر دارم در نیام
نقل موثق است از "دریوز ابن قاطر" که جملگی مریدان به همراه شیخ در دم خشتک به خشتک آفرین تسلیم نمودنی و راهی دیار باقی گشتندی
برگرفته از فراز دوم کتاب " المعاش الشیوخ فی الفراخ الدنیا جلد ثانی"
رخ به رخ که شدیم....
من مات تو شدم....اما تو....
مانند پادشاهی که از این فتح ها زیاد دیده....بی اهمیت رد شدیـــــ
از دارِ در آویخته ام ، تا تو بیایی
با عشق در آویخته ام ، تا تو بیایی
بر گلشن خورشید نگاهت به صد امّید
از گور شب انگیخته ام ، تا تو بیایی
در حسرت آواز پرستوی نگاهت
صد دیده خزان ریخته ام ، تا تو بیایی
شهری همه مشتاق شکوفایی شعرم
من از همه بگریخته ام ، تا تو بیایی
از خاک تنم پای تو رنجور نگردد !
عالم همه گل بیخته ام ، تا تو بیایی !
هم اوّل و هم آخر و هم ظاهر و باطن
من با تو در آمیخته ام ، تا تو بیایی
دوباره جان من بالا می آید














انگار دارد یک غزل دنیا می آید
بعد از تو هر چه می کنم دست خودم نیست
دنیا به چشمم زشت و نازیبا می آید
بعد از تو حتی در صلاة ظهر مرداد
از لای درز پنجره سرما می آید
حال مرا می پرسی اما گفتنی نیست
حال کسی که تشنه از دریا می آید
از کِی؟ نمی دانم! حدوداً چند ماه است
هی شیره می مالم سرم را با می آید
هی با خودم می گویم آنکه رفت دیروز
بالاخره یک روز یک فردا می آید
گرچه خودم می دانم از این بیت قبلی
بوی به شدت گند یک رؤیا می آید
دنیا همیشه هر چه می خواهی ندارد
پس این خدا کی با دل ما را می آید
به سوی تو، به شوق روی تو،
به طرف کوی تو
سپیده دم آیم، مگر تو را جویم،
بگو کجایی
نشان تو، گه از زمین گاهی ز آسمان جویم
ببین چه بی پروا، ره تو می پویم،
بگو کجایی
---
کی رود رخ ماهت از نظرم، نظرم
به غیر نامت کی نام دگر ببرم
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم،
بگو کجایی
به دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهی
فتاده ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی
---
یک دم از خیال من نمی روی ای غزال من
دگر چه پرسی زحال من
تا هستم من، اسیر کوی توام، به آرزوی توام
اگر تو را جویم، حدیث دل گویم،
بگو کجایی
به دست تو دادم، دل پریشانم،
دگر چه خواهی
فتاده ام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی
سروده از عبدالله الفت
اشک رازی است، لبخند رازی است، عشق رازی است،


اشک آنشب لبخند عشقم بود.
قصه نیستم که بگویی،
نغمه نیستم که بخوانی،
صدا نیستم که بشنوی،
یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن...
شاملو
سلام و درودبه شما
ازمیان دفاتر نظامی دفترلیلی و مجنون برام چیزدیگریست مخصوصا وقتی مجنون رو برای توبه ازعشق لیلی به کعبه
میبرند گفتگوی مجنون باخدابسیارزیباست انشاالله به
اون بخش هم برسید موفق باشید
ممنون از توجهتون.
بله من هم لیلی ومجنون و خسرو و شیرین را خیلی دوست دارم.
وقتی که زندگی من
هیچ چیز نبود
هیچ چیز به جز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم
باید ، باید ، باید
دیوانه وار دوست بدارم
کسی را که مثل هیچکس نیست
فروغ فرخزاد...
ما باید بیاموزیم ...
در شادی علت باشیم نه شریک ..!
و در غم شریک باشیم نه علت ..!
«زرتشت»
ای کاش.
من زخمهای بی نظیری به تن دارم اما
تو مهربان ترینشان بودی
عمیق ترینشان
عزیزترین شان
بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم
که هیچ کدامشان
به پای تو نرسیدند
به قلبم نرسیدند
بعد از تو آدم ها
تنها خراش های کوچکی بودند
که تو را از یادم ببرند، اما نبردند
تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز می گردی
و هر بار
عزیزتر از پیش
هر بار عمیق تر .
رویا شاه حسین زاده
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم
حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم
خازن میکده فردا نکند در بازم
ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم
صحبت حور نخواهم که بود عین قصور
با خیال تو اگر با دگری پردازم
سر سودای تو در سینه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم
مرغ سان از قفس خاک هوایی گشتم
به هوایی که مگر صید کند شهبازم
همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم
ماجرای دل خون گشته نگویم با کس
زان که جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم
گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم
دوش که غم پرده ما میدرید
خار غم اندر دل ما میخلید
در بر استاد خرد پیشهام
طرح نمودم غم و اندیشهام
پیر خرد پیشه و نورانیام
برد ز دل، رنگ پریشانیام
گفت که در زندگی آزاد باش
هان! گذران است جهان، شاد باش
رو، به خود نسبت هستی مده!
دل به چنین مستی و پستی مده!
ز آنچه نداری، ز چه افسردهای؟!
و ز غم و اندوه، دل آزردهای؟!
گر ببُرد ور بدهد دست دوست
ور ببَرد ور بنهد مُلک اوست
ور بِکشی یا بکُشی دیو غم
کج نشود دست قضا را قلم
آنچه خدا خواست، همان میشود!
و آنچه دلت خواست، نه آن میشود!
به هر مدتی گردش روزگار ...
ز طرزی دگر خواهد آموزگار ...
سرآهنگ پیشینه کج رو کند ...
نوائی دگر در جهان نو کند ...
به بازی درآید چو بازیگری ...
ز پرده برون آورد پیکری ...
بدان پیکر از راه افسونگری ...
کند مدتی خلق را دلبری ...
چو پیری در آن پیکر آرد شکست ...
جوان پیکری دیگر آرد بدست ...
بدینگونه بر نو خطان سخن ...
کند تازه پیرایههای کهن ...
زمان تا زمان خامهی نخل بند ...
سر نخل دیگر برآرد بلند ...
«نظامی»
بسیار زیبا بود.
درود بر شما هموطن نیکو سرشتم
با مطالب زیر به روزم
پارک جنگلی شاخص شمال ایران
قدیمی ترین بنای ثبت شده دوره ساسانیان
سومین دیوار طولانی دنیا در ایران
[گل][گل][گل]
خدمت میرسم.
ممنونم عزیز
تاروزی که نریم توش برام سخته بگم خونه داریم
عشق ار به تو رخ عیان نماید
در آینهٔ جهان نماید
این آینه چهرهٔ حقیقت
هر دم به تو رایگان نماید
یک دایره فرض کن جهان را
هر نقطه ازو میان نماید
این دایره بیش نقطهای نیست
لیکن به نظر چنان نماید
رو نقطهٔ آتشی بگردان
تا دایرهای روان نماید
این نقطه ز سرعت تحرک
صد دایره هر زمان نماید
این نقطه به تو شهادت و غیب
هم ظاهر و هم نهان نماید
آن نقطه به تو کمال مطلق
در صورت این و آن نماید
آن سرعت دور نقطه دایم
ساکن به یکی مکان نماید
هر لمحه به تو کمال هستی
در کسوت ناقصان نماید
آن نقطه بیان کنم چه چیز است
هر چند تو را گمان نماید
آن نقطه بدان که ظل نور است
کان نور ورای جان نماید
آن نور دل پیمبر ماست
اکنون به تو حق عیان نماید
آن بحر محیط بیکرانه
و آن نور بسیط جاودانه
آن بحر، که موج اوست دریا
و آن نور، که ظل اوست اشیا
نوری که جمال جمله هستی
از تاب جمال اوست پیدا
اول ز پی نظارهٔ او
شد عین همه جهان مهیا
و آخر هم آفتاب رویش
شد صورت جسم و جان هویدا
او روی حق است و عین حق نیز
بل عین حقیقت است و اعلا
دریاب، که اوست اسم اعظم
زو گشت عیان صفات و اسما
آن ذات که حق بود صفاتش
او را بنگر، چه باشد اسما؟
اسمی که بود صفات او حق
بنگر که چه باشدش مسما
و آن نور که حق بدو توان دید
باشد همه والضحی و طاها
فیالجمله کمال صورت اوست
آیینهٔ ذات حق تعالی
در آینه مصطفی چه بیند؟
جز حسن و جمال ذات والا
کو عاشق روی حق؟ بیا گو
بنگر رخ خوب مصطفی را
در صورت او حق ار ندیدی
اینجا به یقین ببینی آنجا
در صورت شرح او عراقی
چون دید حقیقت آشکارا
امید که از شفاعت او
حاصل شودش کلام اعلی
تا هر نفسی به دیدهٔ حق
بینند همه جمال مطلق