مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پیشتر از پیشتران وجود
کاب نخوردند ز دریای جود
در کف این ملک یساری نبود
در ره این خاک غباری نبود
وعده تاریخ به سر نامده
لعبتی از پرده به در نامده
روز و شب آویزش پستی نداشت
جان و تن آمیزش هستی نداشت
کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پیدا هنوز
فیض کرم کرد مواسای خویش
قطرهای افکند ز دریای خویش
حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون
زاب روان گرد برانگیختند
جوهر تو ز آن عرض آمیختند
چونکه تو برخیزی ازین کارگاه
باشد برخاسته گردی ز راه
ای خنک آنشب که جهان بیتو بود
نقش تو بیصورت و جان بیتو بود
چشم فلک فارغ ازین جستجوی
گوش زمین رسته ازین گفتگوی
تا تو درین ره ننهادی قدم
شکر بسی داشت وجود از عدم
فارغ از آبستنیت روز و شب
نامیه عنین و طبیعت عزب
باغ جهان زحمت خاری نداشت
خاک سراسیمه غباری نداشت
طالع جوزا که کمر بسته بود
از ورم رگ زدنت رسته بود
مه که سیهروی شدی در زمین
طشت تو رسواش نکردی چنین
زهره هنوز آب درین گل نریخت
شهپر هاروت به بابل نریخت
از تو مجرد زمی و آسمان
توبه کنار و غم تو در میان
تا به تو طغرای جهان تازه گشت
گنبد پیروزه پر آوازه گشت
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبه مهد کواکب شکست
بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف گری
روی جهان کاینه پاک شد
زین نفسی چند خلل ناک شد
مشعله صبح تو بردی به شام
صادق و کاذب تو نهادیش نام
خاک زمین در دهن آسمان
تا که چرا پیش تو بندد میان
بر فلکت میوه جان گفتهاند
میشنوش کان به زبان گفتهاند
تاج تو افسوس که از سر بهست
جل از سگ و توبره از خر بهست
لاف بسی شد که درین لافگاه
بر تو جهانی بجوی خاک راه
خود تو کفی خاک به جانی دهی
یک جو کهگل به جهانی دهی
ای ز تو بالای زمین زیر رنج
جای تو هم زیر زمین به چو گنج
روغن مغز تو که سیمابیست
سرد بدین فندق سنجابیست
تات چو فندق نکند خانه تنگ
بگذر ازین فندق سنجاب رنگ
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دله پیسه پلنگ اژدهاست
گربه نهای دست درازی مکن
با دله ده دله بازی مکن
شیر تنید است درین ره لعاب
سر چو گوزنان چه نهی سوی آب
گر فلکت عشوه آبی دهد
تا نفریبی که سرابی دهد
تیز مران کاب فلک دیدهای
آب دهن خور که نمک دیدهای
تا نشوی تشنه به تدبیر باش
سوخته خرمن چو تباشیر باش
یوسف تو تا ز بر چاه بود
مصر الهیش نظرگاه بود
زرد رخ از چرخ کبود آمدی
چونکه درین چاه فرود آمدی
اینهمه صفرای تو بر روی زرد
سرکه ابروی تو کاری نکرد
پیه تو چون روغن صد ساله بود
سرکه ده ساله بر ابرو چه سود
خون پدر دیده درین هفتخوان
آب مریز از پی این هفت نان
آتش در خرمن خود میزنی
دولت خود را به لگد میزنی
میتک و میتاز که میدان تراست
کار بفرمای که فرمان تراست
این دو سه روزی که شدی جام گیر
خوشخور و خوشخسب و خوش آرام گیر
هم به تو بر سخت جفا کردهاند
زان رسنت سست رها کردهاند
لنگ شده پای و میان گشته کوز
سوخته روغن خویشی هنوز
لاجرم اینجا دغل مطبخی
روز قیامت علف دوزخی
پر شده گیر این شکم از آب و نان
ای سبک آنگاه نباشی گران؟
گر بخورش بیش کسی زیستی
هر که بسی خورد بسی زیستی
عمر کمست از پی آن پر بهاست
قیمت عمر از کمی عمر خاست
کم خور و بسیاری راحت نگر
بیش خور و بیش جراحت نگر
عقل تو با خورد چه بازار داشت
حرص ترا بر سر اینکار داشت
حرص تو از فتنه بود ناشکیب
بگذر ازین ابله زیرک فریب
حرص تو را عقل بدان دادهاند
کان نخوری کت نفرستادهاند
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرنده خویشت کند
هر به دو نیکی که درین محضرندرنگ پذیرنده یکدیگرند
لعبت = بازیچه
نامیه = نمو کننده
جوزا = نام ستاره
زمی = مخفف زمین
سراب = آب نما
رسن = ریسمان
سپندارمذگان مبارکــــ
سپاس
دوستی ها کمرنگ
بی کسی ها پیداست
راست گفتی سهراب
آدم اینجا تنهاست
سلام
دعوتید به خوانش
قصه امروز
چشم به راه
چشم
می خواستم ای دوست که یارت باشم
شمع شب خلوتگه تارت باشم
دیدم که به خورشید تمایل داری
آیینه شدم که درکنارت باشم
می پرسد یار من : دلت جا دارد؟
می گویم : در بر تو ماوا دارد
من نیستم و دلی ندارم لیکن
گر آینه ات شوم تماشا دارم
درودبرشما دوست گرامی
آیا این اتفاقی تازه و عجیب است؟
آیا مجسمه آریوبرزن هم به همین سرنوشت دچار نشد؟
آیا کتاب های تاریخی ونویسندگان آنها ارزشی در
بین مردم دارند؟
بازهم درود برشرف و انسانیت شما
وامثال شما که به این اتفاقات با دیدی
خردمندانه مینگرید
بله. اما هربار هم ناباورانه به آن مینگرم.
ممنون دوست عزیزم که به وبلاگم سر میزنی .



زنده باشی
خواهش می کنم.
ممنون از لطفت.
نستراداموس...؟؟!!


والنتاین...؟!!
خود به داوری بنشینید و...
درود دوست گرامی و نیک اندیش من فریناز
مهمانید به مهر...53
خدمت میرسم
نام جاوید وطن .................... صبح امید وطن
جلوه کن در آسمان .................... همچو مهر جاودان
وطن ای هستی من .................... شور و سرمستی من
جلوه کن در آسمان .................... همچو مهر جاودان
بشنو سوز سخنم .................... که هم آواز تو منم
همه جان و تنم .................... وطنم وطنم وطنم
بشنو سوز سخنم .................... که نواگر این چمنم
همه جان و تنم .................... وطنم وطنم وطنم وطنم
همه با یک نام و نشان .................... به تفاوت هر رنگ و زبان
همه شاد و خوش و نغمه زنان
ز صلابت ایران جوان
ز صلابت ایران کهن
ز صلابت ایران جوان
همه جان و تنم وطنم وطنم وطنم وطنم
رنگ و بو
یک شیشه عطر
از پنجره ایی افتاد در لندن
و شکست
بوی بازارچه ی نیشابور آمد و رنگ زعفران
از غروب ریخت
بیژن نجدی
باید خریدارم شوی تا من خریدارت شوم
وزجان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران بازیچه بازیگران
اول به دام آرم ترا و آنگه گرفتارت شوم
بی خنده ای
بی پرسشی
بی انکه بر لبی گذرد حرفی...
شهر از عبور ابر زمستانی
از روزهای برفی و بارانی
جز سوز دل
نبسته اگر طرفی
در کوچه های شهر چه می گویند
این بی شمار آدمک برفی؟!
سلام عزیزم
سرم چند وقت بود شلوغ بود و کار درس پژوهی ادامه داشت ببخش دیر سر زدم
عالی بود فریناز جونم
ممنون نیره جون
سلام بر فریناز وطن دوست...
درود بر شما
سلام دوست عزیز ممنون از حضور شما در بلاگم
خواهش می کنم.
درود بربانوی موسیقی و گل.....چه غوغایی است این نظامی
سپاس
برای آمدنت


چشم ها را به انتهای سرد خیابان
دوخته بودم
ثانیه هایم به درازای سالهای نبودنت کش دار بود
و تو آرام فرو رفته بودی
در واژه هایی به درازای ابدیت...
دستان تو
چونان دستان عذراست
دستانی که سنبله ها را
میان انبوه دست های دهقانان به بار می نشاند
دستان تو
رایحه اش همچو شراب های تیره گون
فرسنگ های حافظه ام را طی میکند
تا دوباره آغاز شوم
تا دوباره در دست بگیرم شاعرانگی را
تا دوباره در تو سکنی گزینم دیوانگی را
دستان تو
می آفریند و
می رویاند در بطن کویر دل من
نیزارهای همدلی را
دستان تو
شولای جوهرگون به تن دارد
گاه سبز و سرمست
گلبرگان دل آشوب را با شبنمان سحرگاهی غسل می دهد
و گاه جنون آسا
زنجیرهای بردگی را ز هم می گشاید
تا واژگان معاشقگی
انوار رخشندگی
و زندگی رقصندگی را در دست بگیرد
دستان تو باز...
بوی تند برگ تازهی گردو را


تا عمق وجودم میکشانم
دست میگذارم
روی یکی از بیراههترین راههای ممکن
و میگویم:همین!
میگوید:باشد ولی یادت نرود از این آرزو نباید پرندهای پر بکشد
خودم را میچسبانم به درخت و نیایش میکنم
قمری زیبایی که روی درخت زبان گنجشک نشسته بود
و مدام برایمان آواز میخواند
از آرزویم نپرد؟!
همین کافی است که دستهایت از درخت برگی بچیند
و بگذارد کف دست بهارم و آرزویم را بداند
فکر میکنم درخت انار باغ بهشت هم
که امروزم را با باران،تا ته یکی از کوچهها بدرقه کرد می داند
موهایم چه قدر دلتنگ این قطرهها بودند
میداند عطر باران و بوی تند برگ گردو که در هم میغلتند
یکی از آرزوهای دنیا برآورده شده است
این روزها
این روزهای آغشته به باران در این شهر چقدر کماند...
برای آمدنت


چشم ها را به انتهای سرد خیابان
دوخته بودم
ثانیه هایم به درازای سالهای نبودنت کش دار بود
و تو آرام فرو رفته بودی
در واژه هایی به درازای ابدیت...
فقـط تـا صـد بـشـمـار …
آهــسـته آهــسـته
راسـتـی
مـن بـازی را خـوب نـمـی دانـم
خودم را باید پنهان کنم یا گذشته را
تـو را فـرامـوش کـنـم یـا خـاطـره را
ایـن بـازی کـی تـمـام مـی شـود؟
ما تو بچگی چقدر ساده نوشتیم که
بابا نان داد
اما نمیدانستیم که این جمله خلاصه ای از چند جمله بود که
بابا نان اورد غصه خورد بی محلی دید غرورش شکست تنها ماند و در تنها یی خود ارام جان داد
به سلامتی مادر
که وقتی غذا سر سفره کم می اومد اولین نفری که از اون غذا دوست نداشت اون بود
بی سلامتی هردوشون که از بس درگیر عشق های بی ارزشو خیابانی بودیم که پیر شدنشونو حس نکردیم
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس ...