مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
ای ز شب وصل گرانمایهتر
وز علم صبح سبک سایهتر
سایه صفت چند نشینی به غم
خیز که بر پای نکوتر علم
چون ملکان عزم شد آمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند
گر ملکی عزم ره آغاز کن
زین به نوا تر سفری ساز کن
پیشتر از خود بنه بیرون فرست
توشه فردای خود اکنون فرست
خانه زنبور پر از انگبین
از پی آنست که شد پیش بین
مور که مردانه صفی میکشد
از پی فردا علفی میکشد
هر که جهان خواهد کاسانخورد
تابستان برگ زمستان خورد
جز من و تو هر که در این طاعتند
صیرفی گوهر یکساعتند
همت کس عاقبت اندیش نیست
بینش کس تا نفسی بیش نیست
منزل ما کز فلکش بیشیست
منزلت عاقبت اندیشیست
نیست بهر نوع که بینم بسی
عاقبت اندیشتر از ما کسی
کامه وقت ارچه ز جان خوشترست
عاقبت اندیشی ازان خوشترست
ما که ز صاحب خبران دلیم
گوهرییم ار چه ز کان گلیم
ز آمدنی آمده ما را اثر
وز شدنیها شده صاحب نظر
خوانده به جان ریزه اندیشناک
ابجد نه مکتب ازین لوح خاک
کس نه بدین داغ تو بودی و من
نوبر این باغ تو بودی و من
خاک تو آنروز که میبیختند
از پی معجون دل آمیختند
خاک تو آمیخته رنجهاست
در دل این خاک بسی گنجهاست
قیمت این خاک به واجب شناس
خاکسپاسی بکن ای ناسپاس
منزل خود بین که کدامست راه
وامدن و رفتن از این جایگاه
زامدن این سفرت رای چیست
باز شدن حکمت از اینجای چیست
اول کاین ملک بنامت نبود
وین ده ویرانه مقامت نبود
فر همای حملی داشتی
اوج هوای ازلی داشتی
گرچه پر عشق تو غایت نداشت
راه ابد نیز نهایت نداشت
مانده شدی قصد زمین ساختی
سایه بر این آب و گل انداختی
باز چو تنگ آیی ازین تنگنای
دامن خورشید کشی زیر پای
گرچه مجرد شوی از هر کسی
بر سر آن نیز نمانی بسی
جز بتردد سر و کاریت نیست
بر سر یک رشته قراریت نیست
مفلس بخشنده توئی گاه جود
تازه دیرینه توئی در وجود
بگذر از این مادر فرزند کش
آنچه پدر گفت بدان دار هش
در پدر خود نگر ای ساده مرد
سنت او گیر و نگر تا چه کرد
منتظر راحت نتوان نشست
کان به چنین عمر نیاید بدست
گر نفسی طبع نواز آمدی
عمر به بازی شده باز آمدی
غم خور و بنگر ز کدامین گلی
شاد نشسته به کدامین دلی
آنکه بدو گفت فلک شاد باش
آن نه منم وان نه تو آزاد باش
ما ز پی رنج پدید آمدیم
نز جهت گفت و شنید آمدیم
تا ستد و داد جهانی که هست
راست نداریم به جانی که هست
زامدنت رنگ چرا چون میست
کامدنی را شدنی در پیست
تا کی و تا کی بود این روزگار
وامدن و رفتن بیاختیار
شک نه در آنشد که عدم هیچ نیست
شک به وجودست که هم هیچ نیست
تیز مپر چون به درنگ آمدی
زود مرو دیر به چنگ آمدی
وقت بیاید که روا رو زنند
سکه ما بر درمی نو زنند
تازه کنند این گل افکنده را
باز هم آرند پراکنده را
ای که از امروز نهای شرمسار
آخر از آنروز یکی شرم دار
اینهمه محنت که فراپیش ماست
اینت صبورا که دل ریش ماست
مرکب این بادیه دینست و بس
چاره این کار همین است و بس
سختی ره بین و مشو سست ران
سست گمانی مکن ای سخت جان
آینه جهد فرا پیش دار
درنگر و پاس رخ خویش دار
عذر ز خود دار و قبول از خدایجمله ز تسلیم قدر در میای
نحل = زنبور عسل
کامه = مراد
کان = معدن
اوج = بلندی پرواز
مجرد = تنها
سنت = طریقه و روش
درنگ = صبر و تانی
پاس رخ = حفظ حرمت
از سایهی عاشقان اگر دور شوی
بر تو زند آفتاب و رنجور شوی
پیش و پس عاشقان چو سایه میدر
تا چون مه و آفتاب پرنور شوی
بگذار سرنوشت
هر راهی را که میخواهد برود،
ما راهمان جداست…
این ابرها
تا میتوانند ببارند
ما چترمان خداست…
سلام
چطور دربلاگ اسکای تصویر هدر وبلاگ خودراتغییر دهیم
وقتی وارد شدین روی لوگو کلیک کنید . مراحل را براتون میگه.
از جمله رفتگان این راه دراز
باز آمده ای کو که به ما گوید باز
هان بر سر این دو راهه از سوی نیاز
چیزی نگذاری که نمی آیی باز
حال مرا نه قدم زدن زیر باران خوب میکند ...
نه راه رفتن روی برگ پاییزی ،
نه نشستن کنار ساحل دریا ...
و نه هیچ ...
حال من با تو خوب است ،
حتی در یک آلونک چوبی ،
که باران از سقفش به درون میچکد ...
تو فقط باش ،
مرا همین بس که روشنایی شب های تارم ،
برق چشمان تو باشد ...
سلام
لطف کنید
این آدرس رو هم بخونید
چشم.
ستارخان به کوچه می رود و پرچم های سپید را می بیند چند پرچم
را می شکند و نطقی می کند.
اهالی محل شرمگین می شوند در برابر سردارشان.
محله به محله پرچم ها توسط خود اهالی شکسته می شود.
تبریز آماده مبارزه با استبداد است.
خبر به شهرهای آذربایجان می رسد کمک به ستارخان می رسد.
و ...............
در این نبردها کشتار به قدری بود که هتا چندین خانواده دلاوران
آذربایجان، نسل شان از روزگار محو شد.
هتا یک کودک از آنها نماند.
ولی چیزی که مانده است:
ماندگاری نام شان در تاریخ و قلب ها و رگ هاست.
«هفته نامه اولدوز، سال پنجم، شماره 247»
ایران سقوط کرد آذربایجان سقوط نکرد.
ایران سقوط کرد آذربایجان سقوط نکرد.
آذربایجان سقوط کرد تبریز سقوط نکرد.
تبریز سقوط کرد 4 محله از 29 محله های تبریز سقوط نکرد.
3 محله ی سقوط نکرده سقوط کردند محله ی امیر خیز سقوط نکرد.
محله ی امیر خیز سقوط کرد خانه ی مشروطیت سقوط نکرد.
خانه ی مشروطیت سقوط کرد اتاق فرماندهی سقوط نکرد.
اتاق فرماندهی سقوط کرد ستار خان ایستاده بود.
ستار خان تنها بود.
ستار خان ایستاد اتاق فرماندهی به پا خاست.
اتاق فرماندهی به پا خاست خانه ی مشروطیت به پا خاست.
خانه ی مشروطیت به پا خاست محله ی امیر خیز به پا خاست.
محله ی امیر خیز به پا خاست 4 محله به پا خاست.
4 محله به پا خاست تبریز به پا خاست.
تبریز به پا خاست آذربایجان به پا خاست.
آذربایجان به پا خاست ایران به پا خاست.
زمانی که ستار خان در تبریز قیام مشروطه خواهی را آغاز کرد مجلس در
تهران تاسیس شد. محمد علی شاه با توجه به پشتیبانی روس ها خاطر نشان
کرد که این مجلس کاربردی نیست و من تنها قدرت تصمیم گیری در کشور
هستم. برای سرکوب ستارخان 40000 سرباز به تبریز فرستاد.
کسی در تهران از مشروطیت در این زمان دفاع نکرد و هتا کوچک ترین
مقاومتی. ایران در برابر فرستادن این قشون برای سرکوبی مشروطه
خواهان سکوت اختیار کرد.
در آن زمان افکار عمومی بر این تصور بود که ستارخان توان مقابله با
این لشگر را ندارد و به تبع آن همگی روشنفکران موج سوار از
پشتیبانی مشروطیت دست کشیدند.
آذربایجان تنها ماند.
آذربایجان سقوط کرد.
تبریز تنها ماند.
از تبریز 29 محله 25 محله با نصب پرچم های سپید امان خواستند.
4 محله تنها ماند.
3 محله غیر از محله ی امیر خیز با نصب پرچم سپید امان خواستند.
محله ی امیر خیز تنها ماند.
همگی بر این باور بودند که ستارخان و مشروطیت توان مقابله ندارد.
محله ی امیرخیز نیز پرچم سپید.
خانه مشروطیت تنها ماند.
فرماندهان به فکر تسلیم افتادند.
ستارخان تنها ماند.
کویری خشکم ...
باران شو و بر من ببار ...
قول می دهم ...
جنگل شوم ...
اگر روزی دلم گرفت یادم باشد
که خدا با من است،
که فرشته ها برایم دعا میکنند،
که ستاره ها شب را برایم روشن خواهند کرد.
یادم باشد که قاصدکی در راه است،
که بهار نزدیک است،
که فردا منتظرم می ماند،
که من راه رفتن می دانم و دویدن،
و جاده ها قدم هایم را شماره خواهند کرد.
اگر روزی دلم گرفت یادم باشد
که خدای من اینجاست همین نزدیکیها،
و من، تنها نیستم[گل][گل][گل]
kermanshahan20.blogfa.com
kermanshah29.blogfa.com
kermanshah39.blogfa.com
...سکوت کمر فکرم را شکست…
خسته ام…
از تظاهر به خندیدن،به بودن،به صبر،به ایستادگی…
کاش میشد به عزراییل رشوه داد…
اینجا !!!
در این سرزمین خاکی
پر است از ادم هایی که مرا نمی فهمند و فقط ترجمه ام می کنند…
آن هم به زبان خودشان…
خسته ام
همراه با قایق چوبی کوچکی ...
خود را به امواج پر تلاطم دریا می سپارم ...
و در سکوت آبی دریا ...
هم آواز می شوم با صدای مرغان مهاجر ...
در پس این موج های خروشان شهر تنهایی سهراب است ...
روح شعرم تب آواز حقایق دارد ...
آی سهراب دل من جنس شقایق دارد ...
سلام دوست عزیز آپم بهم سر بزن
چشم اومدم
روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه ی مهر تو شنید
چشم تو مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو و یاد تو تپید
در سینه ی سردم ، این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست
شد شهر هیاهو ، این سینه ی من
فریاد دلم به لبانم بنشست
خورشید منی ، منم آن بوته ی دشت
من زنده ام از نور تو ای چشمه ی نور
دریای منی ، منم آن قایق خرد
با خود تو مرا می بری تا ساحل دور
کنون تو مرا همه شوری و صدا
کنون تو مرا همه نوری و امید
در باغ دلم بنشین بار دگر
ای پیکر تو ، چو گل یاس سپید
سلام
آدرس ( 2 )
چشم ب راه خوندن شماست
چشم
عالیییییییییییییییی
ممنون
سلام دوست عزیزم
با بخش دوم معرفی دیدنی های کرمانشاه بروزم
خوشحال میشم شما هم تشریف بیارید
خدمت میرسم
درود بر فریناز عزیزم


تلاشت ستودنیست
بسیار سپاسگزارم
دستانت پرتوان
سپاس از همراهیت