پای مسیحا که جهان مینبشت
بر سر بازارچهای میگذشت
گرگ سگی بر گذر افتاده دید
یوسفش از چه بدر افتاده دید
بر سر آن جیفه گروهی نظار
بر صفت کرکس مردار خوار
گفت یکی وحشت این در دماغ
تیرگی آرد چو نفس در چراغ
وان دگری گفت نه بس حاصلست
کوری چشمست و بلای دلست
هر کس ازان پرده نوائی نمود
بر سر آن جیفه جفائی نمود
چون به سخن نوبت عیسی رسید
عیب رها کرد و به معنی رسید
گفت ز نقشی که در ایوان اوست
در بسپیدی نه چو دندان اوست
وان دو سه تن کرده ز بیم و امید
زان صدف سوخته دندان سپید
عیب کسان منگر و احسان خویش
دیده فرو کن به گریبان خویش
آینه روزی که بگیری به دست
خود شکن آنروز مشو خودپرست
خویشتن آرای مشو چون بهار
تا نکند در تو طمع روزگار
جامه عیب تو تنگ رشتهاند
زان بتو نه پرده فروهشتهاند
چیست درین حلقه انگشتری
کان نبود طوق تو چون بنگری
گر نه سگی طوق ثریا مکش
گر نه خری بار مسیحا مکش
کیست فلک پیر شده بیوه
چیست جهان دود زده میوهٔ
جمله دنیا ز کهن تا به نو
چون گذرندست نیرزد دو جو
انده دنیا مخور ای خواجه خیزور تو خوری بخش نظامی بریز
جیفه = مردار
تنک = نازک
طوق = کردن بند
هـنـوز ادامـه دارد
هنــوز هـم کـه هـنـوز اسـت
درد؛دامـنـه دارد
شـروع شـاخـه ی ادراک
طـنـیـن نـام نـخـسـتـیـن
تـکـان شـانـه ی خـاک
و طـعـم مـیـوه ی مـمـنـوع
کـه تـا تـنـفـس سنـگ
ادامـه خـواهـد داشـت
و درد
هـنـوز دامـنـه دارد...
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم
کاسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف مینیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
تورا من چشم در راهم همه هنگام
نه چون نیما که میگوید شباهنگام
dorod bar farenaz azizam dosted daram faravon


با تکه تصویرهایی که از تو در ذهنم بود
معبدی ساختم
اما یک حرف از تو همه ی ان را بر باورم فرو ریخت
بر تجسمم از تو آوار شد
بروم پی کدام کار؟؟
تو تمام کار و بار منی
خبـــــر بــــــه دورترین نقطه ی جهان برسد
نخواست او به منِ خسته بــی گمان برسد
شکنجه بیشتر از این؟ که پیش چشمِ خودت
کسی کــــــه سهم تو باشد به دیگران برسد
چه می کنی؟ اگر او را که خواستی یک عمر
بـــه راحتی کسی از راه نـاگهـــــــان برسد،...
رهــــــا کنی بــــــرود از دلت جــدا بـــــاشد
به آن کـــه دوست تَرَش داشته به آن برسد
رهـــــــا کنی بروند و دو تا پرنده شوند
خبر بـــه دورترین نقطه ی جهان برسد
گلایـــه ای نکنی بغض خـویش را بخــــــوری
که هق! هق!... تو مبادا به گوششان برسد
خدا کند کــه... نه! نفرین نمی کنم... نکند
به او کـــــــه عاشق او بوده ام زیان برسد
خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند کــه فقط زود آن زمان برسد
درود بر فریناز گرامی
این قسمت شعررو ما داشتیم و خیلی ازش خوشم میومد
عیب کسان منگر و احسان خویش
دیده فرو کن به گریبان خویش
آینه روزی که بگیری به دست
خود شکن آنروز مشو خودپرست
آفرین بر دستان پرتوانت
ممنون عزیزم.
سلام فریناز جون
با معرفی رودسر گیلان بروزم
چشم.
به تو گفتم سفر میروم نپرسیدی کجا میروی


نگفتی خسته ی راهی نگفتی که چرا میروی
به تو گفتم فقط میرم نفهمیدی که دلگیرم
ندانستی و من رفتم،نگفتی بی وفا!میروی
صدایت کردم و گفتم که من قصد سفر دارم
چرا که خوب میدانم، تو باشی بیصدا میروی
به امید صدای تو قدم آهسته میکردم
که شاید باز از م پرسی،نرو! بی من کجا میروی
تنم درگیر رفتن بود ومن در گیر کار دل
که دل پرسید دیوانه! بدون من کجا میروی...
از دستان من نیاموختی


که من برای خوشبختی تو
چه قدر ناتوانم
من خواستم با ابیات پراکندهی شعر
تو را خوشبخت کنم
آسمان هم نمیتوانست ما را تسلی دهد
خوشبختی را من همیشه به پایان هفته
به پایان ماه و به پایان سال موکول میکردم
هفته پایان مییافت
ماه پایان مییافت
سال پایان مییافت
هنوز در آستانهی در
در کوچه بودیم ، پیوسته ساعت را نگاه میکردم
که کسی خوشبختی و جامهای نو به ارمغان بیاورد
روزها چه سنگدل بر ما میگذشت
ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه میکردیم
چه فرسوده و پیر شده بودیم
میخواستیم
با دانههای بادام و خاکسترهای سرد که
از شب مانده بود خود را تسلی دهیم
همیشه در هراس بودیم
کسی در خانهی ما را بزند و ما در خواب باشیم
چهقدر میتوانستیم بیدار باشیم
یک شب پاییزی
که بادهای پاییزی همهی برگهای درختان را بر زمین
ریختند
به زیر برگها رفتیم
و برای همیشه خوابیدیم
آنچنان ساده ام که گنجشکها هم می توانند در جیب هایم لانه کنند


با پروانه ای سال ها دوست می شوم
برای پای مورچه ام که به گل می ماند های های گریه می کنم
در دور و دراز باور خود کودک می مانم
همیشه
حالا
چقدر با من رو راستی
از اینجا تا کجای دنیا برای تو بدوم و یا با کدام شاخه ی خیانت
خودم را حلق آویز کنم
روزی وقتی که دیگر من نیستم
نمی خواهم
در پیدا و پنهان
تلخ بخندی
ویا به خنده بگویی که من
واقعا ساده بوده ام
حتی
در پیله ی تصور و تصویر
درود فریناز گرامی


دوست مهربان
سپاس از کامنت پر مهر شما
من هم برای شما آرزوی سلامتی و خوشبختی و شادکامی رو دارم عزیزو..53
ممنون از لطفتون.