ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مؤبدی از کشور هندوستان
رهگذری کرد سوی بوستان
مرحلهای دید منقش رباط
مملکتی یافت مزور بساط
غنچه به خون بسته چو گردون کمر
لاله کم عمر ز خود بیخبر
از چمن انگیخته گل رنگ رنگ
وز شکر آمیخته می تنگ تنگ
گل چو سپر خسته پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش
زلف بنفشه رسن گردنش
دیده نرگس درم دامنش
لاله گهر سوده و فیروزه گل
یک نفسه لاله و یک روزه گل
مهلت کس تا نفسی بیش نه
کس نفسی عاقبت اندیش نه
پیر چو زان روضه مینو گذشت
بعد مهی چند بدان سو گذشت
زان گل و بلبل که در آن باغ دید
ناله مشتی زغن و زاغ دید
دوزخی افتاد بجای بهشت
قیصر آن قصر شده در کنشت
سبزه به تحلیل به خاری شده
دسته گل پشته خاری شده
پیر در آن تیز روان بنگریست
بر همه خندید و به خود برگریست
گفت بهنگام نمایندگی
هیچ ندارد سر پایندگی
هر چه سر از خاکی و آبی کشد
عاقبتش سر به خرابی کشد
به ز خرابی چو دگر کوی نیست
جز بخرابی شدنم روی نیست
چون نظر از بینش توفیق ساخت
عارف خود گشت و خدا را شناخت
صیرفی گوهر آن راز شد
تا به عدم سوی گهر باز شد
ای که مسلمانی و گبریت نیست
چشمهای و قطره ابریت نیست
کمتر ازان موبد هندو مباش
ترک جهانگوی و جهانگو مباش
چند چو گل خیرهسری ساختن
سر به کلاه و کمر افراختن
خیز و رها کن کمر گل ز دست
کو کمر خویش به خون تو بست
هست کلاه و کمر آفات عشق
هر دو گروه کن به خرابات عشق
گه کلهت خواجگی گل دهد
گه کمرت بندگی دل دهد
کوش کزین خواجه غلامی رهی
یا چو نظامی ز نظامی رهی
موبد = دانشمند دین زرتشت
رباط = کاروانسرا
پیکان = نیزه
روضه مینو = باغ بهشت
سلام فریناز نازنینم
ممنون که یادم بودی
سپاس
برایت دعای خیر می کنم
مرا در روز شمس الشموس (19 فروردین ) از دعای خیرت بی نصیب نکن
سال خوب و پرباری داشته باشی
درود
ممنون که هستی
درود برخواهرزاده کرمانشاهی ما سال نو مبارک
درود. سال نو بر شما هم مبارک.
آدرست ؟؟؟
ســــــــــــــــــــــــال نو مبارکـــــــــــــــــ
بر شما هم مبارک باد
خواب خوشی وقت سحر دیدم و یادم نرود


سوی باز دیده ی تر دیدم و یادم نرود...
پرده از رازت کشیدم سوی خود بازت کشیدم
آنقدر نازت کشیدم تا نشستی
روی دامانت فتادم عقده ی دل را گشادم
ناگهان آمد بیامدم رنج هستی...
ای خوش آندم زان سرور خواب نوشین...
با تو می گفتم غم و درد جدایی
همچونان نی با نوای بی نوایی
وای از این دیر آشنایی...
سوی دامانت چو اشک افتاده بودم
ناله های عاشقی سر داده بودم
کی جفا جو کن وفایی...
ای خوش آندم....
دامن از دستم کشیدی همچو بخت از من رمیدی
من ز خواب ناز خود زآواز خود ناگه پریدم
غیر اشک و بستری از دیده تر دیگر ندیدم
او سر یاری ندارد
قصه گو سد رنج عاشق،خواب و بیداری ندارد
پرده از رازت کشیدم...
تاکی ز سفر باز نیایی،بازآ


اشتیاق تو مرا سوخت کجایی،بازآ
شده نزدیک که هجران تو،مارا بکشد
گرهمان بر سرخونریزی مایی،بازآ
کرده ای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی،بازآ
رفتی و باز نمی آیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی،بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی،بازآ
فریناز:


درود به دوست گرامی من
دوباره بهترین شادباش منو برا رسیدن بهار زیبا و سالی نو رو پذیرا باش.
امیدوارم سال پیش رو برات به بهترین ریخت شدنیش رقم بخوره هرگز درِ دلت به روی غم وا نشه و خنده مهمون خونده و ناخونده زندگیت باشه...53
ممنون دوست گرامی من.
سلامت
سعادت
سیادت
سُرور
سَروری
سبزی
سَرزندگی
هفت سین سفره ی زندگیتان باد
سپاس از لطفت
باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردمخوار را چنگال و دندان بشکنم....
سال 94 پیشاپیش مبارک....
همچنین بر شما
و...


این پریشان ترین قسمت قصه بود
تو
روسری ات را
از بادها دریغ نکردی
دلم شاد نیست


وقتی که در همین لحظه
حضور نداری...
حتی زمانی که در یاد من هستی
و با اندیشه ام
تو را می بینم و لمس می کنم
باز هم،از " همین لحظه " هم کمی دور می شوی ..
و من غمگین می شوم
باش...
در همه ی لحظات من...
سودابه لقمانی
همه شب نالم چون نی


که غمی دارم...
دل و جان بردی اما
نشدی یارم...
با ما بودی
بی ما رفتی
چو بوی گل بکجا رفتی
تنها ماندم
تنها رفتی
چو کاروان رود
نخوانمت از زمین
بر آسمان رود دور از یارم
خون می بارم
فتادم از پا
به نا توانی
اسیر عشقم چنانکه دانی
رهایی از غم نمیتوانم تو چاره ای کن که می توانی...
گر ز دل بر آرم آهیآتش از دلم ریزد
چون ستاره از مژگانم اشک آتشین ریزد
چو کاروان رود.....
جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم


سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
مو به مو دارم سخن ها
نکته ها از انجمن ها
بشنو ای سنگ بیابان
بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون
با شما دمسازم اکنون...
شمع خود سوزی چو من در میان انجمن
گاهی اگر آهی کشد دل ها بسوزد...
یک چنین آتش بجان مصلحت باشد همان
با عشق خود تنها رود تنها بسوزد
من یکی مجنون و دیگر در پی لیلای خویشم
عاشق این شور و حال عشق بی پروای خویشم
تا به سویت رهسپارم سر ز مستی بر ندارم
من پریشان حال و دلخوش با همین دنیای خویشم...
(با آوای آسمانی زنده یاد مرضیه)
زنـــدگـی "بــاغــیـست" کـه بــا عـشــق "بــاقـیـیـسـت"
"مــشـغـــول دل" بـــاش نـــه "دل مــشــغــول"
بــیــش تـــر "غــصــه هـای مـــا" از "قــصــه هـای خـیــالـی" مــاسـت
پــس بــدان اگــر "فـــرهـــاد" بــاشـی هــمــه چـیــز "شــیــریــن" اســت...
واپــسـیـن روز اسفـنـد مـاهـتـون خـوش...