چو خسرو دید کان خواری بر او رفت
به کار خویشتن لختی فرو رفت
درستش شد که هرچ او کرد بد کرد
پدر پاداش او بر جای خود کرد
به سر بر زد ز دست خویشتن دست
و زان غم ساعتی از پای ننشست
شفیع انگیخت پیران کهن را
که نزد شه برند آن سرو بن را
مگر شاه آن شفاعت در پذیرد
گناه رفته را بر وی نگیرد
کفن پوشید و تیغ تیز برداشت
جهان فریاد رستاخیز برداشت
به پوزش پیش میرفتند پیران
پس اندر شاهزاده چون اسیران
چو پیش تخت شد نالید غمناک
به رسم مجرمان غلطید بر خاک
که شاها بیش ازینم رنج منمای
بزرگی کن به خردان بر ببخشای
بدین یوسف مبین کالوده گرگست
که بس خردست اگر جرمش بزرگست
هنوزم بوی شیر آید ز دندان
مشو در خون من چون شیر خندان
عنایت کن که این سرگشته فرزند
ندارد طاقت خشم خداوند
اگر جرمیست اینک تیغ و گردن
ز تو کشتن ز من تسلیم کردن
که برگ هر غمی دارم درین راه
ندارم برگ ناخشنودی شاه
بگفت این و دگر ره بر سر خاک
چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک
چو دیدند آن گروه آن بردباری
همه بگریستند الحق بزاری
وزان گریه که زاری بر مه افتاد
ز گریه هایهائی بر شه افتاد
که طفلی خرد با آن نازنینی
کند در کار از اینسان خردهبینی
به فرزندی که دولت بد نخواهد
جز اقبال پدر با خود نخواهد
چه سازد با تو فرزندت بیندیش
همان بیند ز فرزندان پس خویش
به نیک و بد مشو در بند فرزند
نیابت خود کند فرزند فرزند
چو هرمز دید کان فرزند مقبل
مداوای روان و میوه دل
بدان فرزانگی واهسته رائیست
بدانست او که آن فر خدائیست
سرش بوسید و شفقت بیش کردش
ولیعهد سپاه خویش کردش
از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو
جهان در ملک داد آوازه نو
رخش سیمای عدل از دور میدادجهانداری ز رویش نور میداد
وقتی خسرو دید که چقدر خوارشده است، فهمید که بد کرده است و
غمگین شد. عدهای از بزرگان را برای وساطت نزد پدر فرستاد تا شاید گناهش را ببخشد.
بزرگان جلو میرفتند و شاهزاده با تیغ در پشت سر آنها بود.
در پای تخت غمگین ناله سرداد:
ای شاه بیشتر از این مرا رنج مده اگر مجرمم این تیغ و این
گردن من.
بزرگان هم تقاضای بخشش خسرو را میکردند و میگفتند که: او
جوان است و هنوز دهانش بوی شیر میدهد و طاقت خشم شمارا ندارد. وقتی هرمز چنین دید
سرش را ببوسید و او را فرمانده سپاهش نمود.
از آن به بعد خسرو تغییر کرد و آوازه عدلش فراگیر شد.
درود بر خواهر زاده خودمان
شب سردیست ، دلم دیده تر می خواهد
دل ِ آشفته من از تو خبر می خواهد
قهوه و شعر و خیال ِ تو و این باد خنک
باز لبخند بزن ، قهوه شکر می خواهد
امشب آبستنم از تو غزلی شور انگیز
باخبر باش که این طفل پدر می خواهد
غارتم کرده ای و خنده کنان می گویی
صید دل از کف یک سنگ هنر می خواهد
ترس در جام دلم ریخت، در این راه اگر…؟
یادم آمد سفر عشق جگر می خواهد
درود فریناز خانم
درود
اینجا


غروب چه نفس گیرست
وقتی خورشید
پشت به من
دلربایی می کند
لب هایت را...
به دلم که


تنگ می آیی
چشم هایم
تنگه ای می شوند باریک
تا شاید دو دریایِ نگاهت را
به تنِ مژه هایش
وصل کرد و
آرام گرفت
در بی خوابیش...