به امیدی رسد امید واری
. خسرو شاد شد و او هم تمام ماجرایی را که درراه برایش پیشآمده بود را برای شاپور تعریف کرد و فهمیدند که آن ماهرو شیرین بوده است. بالاخره خسرو دستور داد تا شاپور دوباره به نزد شیرین برود و او را به نزدش بیاورد.
پس شبی که در قصر مهین بانو مینوشیدند و میخوردند، خسرو به زبان آمد و از شیرین و آمدنش به مدائن سخن به میان آورد و سپس گفت میخواهد شاپور را به دنبالش بفرستد. مهین بانو که نگران بود با خوشحالی سپاسگزاری کرد و گفت حیف که شبدیز اینجا نیست اما اسبی به نام گلگون دارم که همتای شبدیز نیست اما بهترین اسب بعد از شبدیز است، آن را به شاپور میدهم تا با آن نزد شیرین برود. شاپور همان شب به راه افتاد و یکسره تا قصر مدائن رفت. در آنجا از شیرین پرسوجو کرد و او را بهسوی قصر او راهنمایی کردند.
شاپور که دید شیرین درجایی دورافتاده و تنهاست ناراحت شد و گفت: میدانم که سختی زیاد کشیدهای اما زمان وصل نزدیک است. شیرین گفت اگر ستمهایی که کشیدم را بیان کنم، نمیتوانی تحملکنی. پس شاپور با او بهسوی کاخ مهین بانو رهسپار شد.
ریاحین را به بستان آورد باز
تا اینکه به او خبر دادند که شاپور آمده است، خسرو شاد شد و او را پذیرفت. شاپور به خدمت خسرو رسید و ابتدا آرزوی طول عمر کرد و بعد پیروزی بر دشمنان. سپس خبر داد که شیرین به قصر مدائن رسیده است و همه ماجرا را بازگفت.
می تلخ و غم شیرین همی خورد
از آنسو خسرو به ارمن رسید، مهین بانو وقتی از آمدن خسرو باخبر شد به پیشوازش شتافت و پیشکشهایی گرانبها برایش فرستاد. خسرو نیز به نیکویی با او رفتار کرد و هرروز تحفهای به قصر میفرستاد.
مدتی گذشت روزی مهین بانو به خسرو گفت: ما جایگاهی زمستانی داریم که هوایی گرمسیری دارد و به آنجا کوچ میکنیم. شما هم با ما همراه شوید. خسرو پذیرفت و آنجا روزگار میگذراند و از غم شیرین نالان بوددر دل بر دو عالم پیش کرده
بعد از مدتی شیرین فهمید که خسرو از ترس پدر به اسم شکار بیرون رفته و ازآنجا به ارمن رفته است. خیلی ناراحت بود، خوبرویان به او گفتند که خسرو به ما سپرد که تو را در کوهستان که خوش هوایی دارد جای دهیم تا برگردد. شیرین گفت: آری باید قصری در کوه بسازیم. ماهرویان حسد بردند و استاد بنا را بخواندند و خواستند تا جایی خلوت و بد آبوهوا پیدا کند و قصر را بنا نهد و وجوه فراوانی به او دادند. بنا پذیرفت و در ده فرسنگی کرمانشاه در جایی دورافتاده قصر را بنا کرد و شیرین مقیم آنجا شد.
کنیزانه بدیشان نرد میباخت
شیرین بعدازاینکه از خسرو دور شد اسب را راند تا به مدائن رسید. چون زیبارویان وی را دیدند از حسادت لب به دندان گزیدند اما بهرسم شاهانه از او پذیرایی کردند سپس شروع به جستجو از نام و نشانش کردند اما شیرین دروغی سرهم کرد و گفت: شرححال من طولانی و تلخ است و باید خسرو را ببینم، وقتی خسرو از راه برسد شمارا هم باخبر میکند. اکنون اسب مرا تیمار کنید.