به دارالملک ارمن راه برداشت
از آنسو خسرو در انتظار دیدار یار و در خدمت پدر بود تا اینکه خبر رسید دشمن سکه به نام خسروپرویز زده است. شاه از این موضوع ناراحت شد و به خسرو بدبین گشت و بر آن شد که خسرو را به بند بکشد. بزرگ امید وزیر شاه وقتی از تصمیم او باخبر شد به خسرو خبر داد که پدرت قصد گوشمالی تو را دارد بهتر است مدتی ناپدید شوی. خسرو به نزد ماهرویان رفت و از آنها خداحافظی کرد و به آنها سپرد که اگر شیرین آمد از وی بهخوبی پذیرایی کنند تا او بازگردد.
بدینسان خسرو با جمعی از یاران فرار کرد و بهسوی ارمنستان رفت. در میان راه ایستادند تا چهارپایان علوفه بخورند. خسرو در آن مرغزار بهتنهایی میگشت و به هر سو مینگریست تا اینکه چشمش به دختری چون ماه خورد که در آب نیلگون نشسته بود و خود را میشست. خسرو نمیتوانست چشم از او بردارد، ناگهان چشم شیرین به خسروپرویز افتاد و چارهای جز این ندید که با گیسوانش دورش را احاطه کند. خسرو هم در کمال جوانمردی رویش را برگرداند و بهجایی دیگر خیره شد.
شیرین متعجب بود و فکر کرد شاید او خسرو باشد اما بعد با خود گفت اگر او خسرو است پس نشانش کو؟
اما او آگاه نبود که بزرگان در هنگام سفر از بیم دشمن لباس مبدل میپوشند. شیرین در تردید بود و بالاخره تصمیم گرفت که لباس پوشیده و سوار اسبش شده و فرار کند بعد از چندی خسرو متوجه شد که او رفته است و از نبودش ناراحت شد و پشیمان گشت که از او کامی نگرفته است، بههرحال چارهای جز ادامه راه ارمن نداشت.
ز بهر میهمان میساخت جلاب
صبحگاه شیرین به ندیمههایش گفت: آماده شوید تا به صحرا برویم. زیبارویان روسریها از سر درآوردند و کلاه بر سر گذاشتند و روانه صحرا شدند. همه دور شیرین حلقه زدند و از صحرایی به صحرای دیگر میتاختند، کمکم شیرین سرعت اسبش را زیاد کرد و از یاران دور شد. پریرویان گمان کردند که اسبش سرکشی کرده و نمیدانستند که نقشه شیرین چیست. از صبح تا شب به جستجوی شیرین پرداختند ولی او را نیافتند و با نومیدی به درگاه مهین بانو بازگشتند و داستان را شرح دادند. مهین بانو غمگین شد و خاک بر سرش میریخت و یاد شیرین میکرد و گریان میگفت: ای ماه نازنین چشم بد تو را از من ربود. گلی بودی که باد تو را ربود و نمیدانم کجا برد. چرا مهر از ما بریدی؟ چه کسی را برگزیدی؟ گرفتار کدامین شیر شدی؟ از دوریت دیگر شب و روزم را گمکردهام... بدینسان تا صبح نوحهسرایی کرد.
صبحگاه لشگریان به خدمتش آمدند و گفتند اگر دستور دهید به دنبالش روان شویم و او را بیابیم. مهین بانو نپذیرفت و نه خود به دنبال شیرین رفت و نه کسی را به دنبالش روانه کرد. در خواب دیده بود که بازی از دستش فرار کرده بود و دوباره برگشته بود. پس به آنها گفت: اگر ما به دنبالش برویم او را نمییابیم و هیچگاه با سرعتی که شبدیز دارد به او نخواهیم رسید.
از آنسو شیرین با شبدیز به دنبال خسروپرویز تمام شب راه طی نمود، قبای غلامان پوشیده بود و از دهی به دهی راه میسپرد و خستهوکوفته شده بود و پرسان پرسان میراند تا به مرغزاری رسید که چشمهای در آن جاری بود. آنقدر تشنه و غبارآلود بود که تصمیم گرفت در چشمه خود را بشوید.
زمین بوسد و خدمت کرد و خوش خفت
از آنسو شاپور به هیبت مغان خود را به شیرین نمایاند. شیرین خدمتکاران را بهسوی او فرستاد تا درباره تصویر نظر بدهد. شاپور خوشحال گشت ولی گفت: این راز گفتنی نیست.
خدمتکاران پاسخ شاپور را به شیرین رساندند و شیرین به نزد شاپور آمد و کمک خواست.
وقتی شاپور چنین دید درنگ را جایز دانست و باادب و احترام به ستایش شیرین پرداخت.
شیرین از تصویر پرسید و شاپور پاسخ داد که حکایت این تصویر طولانی است و خسروپرویز را به شیرین معرفی کرد. شیرین اختیار از دست داد و به درد دل کردن و بیان عشقش به صاحب صورت پرداخت.
شاپور که چنین دید، راهی بهتر از راستگویی نیافت و گفت: من بودم که تصویر را بر درخت میزدم تا تو ببینی و تمام داستان را شرح داد و گفت: اگر تو از دیدن تصویر خسرو به این حال افتادی اگر خودش را ببینی چه میکنی؟ پس شروع کرد به تعریف از جمال و منش و گفتار و بخشش و نسب و شمشیربازی خسرو و گفت: او خیال تو را در خوابدیده است و بهشدت عاشق توست و مرا به همین منظور فرستاده است.
شیرین سخنان شاپور را شنید و از او درباره تدبیر این کار پرسید، شاپور گفت: بهتر است که از فردا بر اسب شبدیز سوار شده و بگریزی، سپس انگشتری به او داد و گفت: اگر درراه خسرو را دیدی انگشتر را به او نشان بده وگرنه نشانی مدائن را از مردم بپرس و از نزدیک قصر و شکوه و جلال خسرو را ببین.
شیرین به نزد مهین بانو رفت و اجازه خواست تا فردا از شبدیز سواری بگیرد و شبانگاه بازگردد، مهین بانو پذیرفت اما گفت که این اسب گاهی تندی میکند لگام پهلوانی به او بزن و سپس سوارش شو. شیرین سپاسگزاری کرد.
فشاند از جزعها لولوی شهوار
و دوباره آن تصویر دیده شد.
ولی شیرین اسیر چهره شده بود و میخواست بداند او کیست پس خود برخاست و آن تصویر را برداشت، به گریه افتاد و از همراهانش یاری خواست تا از آن صورت نشانی بیابند، همراهان نیز اطاعت کردند.
ز گلها سبزه را کردند خالی
در صحرای دیگر هم دوباره شاپور تصویر خسرو را بر روی درختی قرارداد و باز شیرین آن را دید و از خود بیخود شد و از ندیمههایش خواست تا تصویر را نزدش بیاورند اما آنها آن را پنهان کردند و ازآنجا به صحرای دیگر رفتند ادامه مطلب ...