فشاند از جزعها لولوی شهوار
و دوباره آن تصویر دیده شد.
ولی شیرین اسیر چهره شده بود و میخواست بداند او کیست پس خود برخاست و آن تصویر را برداشت، به گریه افتاد و از همراهانش یاری خواست تا از آن صورت نشانی بیابند، همراهان نیز اطاعت کردند.
ز گلها سبزه را کردند خالی
در صحرای دیگر هم دوباره شاپور تصویر خسرو را بر روی درختی قرارداد و باز شیرین آن را دید و از خود بیخود شد و از ندیمههایش خواست تا تصویر را نزدش بیاورند اما آنها آن را پنهان کردند و ازآنجا به صحرای دیگر رفتند ادامه مطلب ...
جنیبت را به دیگر دشت راندند
درراه نشانی جایگاه شیرین را از مردم میپرسید تا اینکه او را به همراه ندیمههایش در صحرایی سرسبز و زیبا یافت. همه دخترانی باکره و زیبا بودند و چون چشم اغیار را دوردیده بودند به رقص و بادهنوشی میپرداختند و در میان آنها شیرین چون ماه خودنمایی میکرد.
شاپور تصویر خسرو را به درختی زد بعد از مدتی چشم شیرین به آن تصویر افتاد و از ندیمههایش خواست تا آن تصویر را جلو آوردند؛ وقتیکه بهدقت آن را نگریست، نمیتوانست از آن دل بکند.
همراهان ترسیدند که شیرین گرفتار عشق آن صورت گردد پس آن نقش را دریدند و وقتی شیرین سراغ تصویر را گرفت، گفتند: آن تصویر را دیوان آوردهاند. باید از این صحرا بگریزیم و به صحرایی دیگر برویم.
که از تو نشنوند این داستان هیچ
شاپور بهسوی ارمنستان روان شد.
مهین بانو که آن اقلیم
دارد
بسی زینگونه زر و سیم
دارد
بر آخور بسته دارد ره نوردی
کز او در تک نیابد باد
گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد زاب
طوفان
به یک صفرا که بر خورشید
رانده
فلک را هفت میدان باز
مانده
به گاه کوه کندن آهنین سم
گه دریا بریدن خیز ران دم
زمانه گردش و اندیشه
رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح
بیدار
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بر او عاشقتر از مرغ شب
آویز
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته
دارد
نه شیرینتر ز شیرین خلق
دیدم
نه چون شبدیز شبرنگی
شنیدم
چو بر گفت این سخن شاپور
هشیار
فراغت خفته گشت و عشق
بیدار
یکایک مهر بر شیرین
نهادند
بدان شیرین زبان اقرار
دادند
که استادی که در چین نقش
بندد
پسندیده بود هرچ او پسندد
چنان آشفته شد خسرو بدان
گفت
کزان سودا نیاسود و نمیخفت
همه روز این حکایت باز میجست
جز این تخم از دماغش
برنمیرست
در این اندیشه روزی چند
میبود
به خشک افسانهای خرسند
میبود
چو کار از دست شد دستی بر
آورد
صبوری را به سرپائی در
آورد
به خلوت داستان خواننده
را خواند
بسی زین داستان با وی سخن
راند
بدو گفت ای به کار آمد
وفادار
به کار آیم کنون کز دست
شد کار
چو بنیادی بدین خوبی
نهادی
تمامش کن که مردی اوستادی
مگو شکر حکایت مختصر کن
چو گفتی سوی خوزستان گذر
کن
ترا باید شد چون بتپرستان
به دست آوردن آن بت را به
دستان
نظر کردن که در دل دارد؟
سر پیوند مردم زاد دارد؟
اگر چون موم نقش میپذیرد
بر او زن مهر ما تا نقش
گیرد
ور آهن دل بود منشین و بر
گرد
خبر ده تا نکوبم آهن سرد
این بانو در آخورش اسبی به نام شبرنگ شبدیز دارد که در سرعت اسبی با او برابری نمیکند.
نه شیرینتر از شیرین کسی را دیدهام و نه چون شبدیز اسب شبرنگی بوده است.
با این سخنان عشق در خسرو بیدار گشت و از خواب و خوراک افتاد و از شاپور راه چارهای خواست.