برادرزادهای دارد دگر هیچ
شاهزاده ندیمی دانا به نام شاپور داشت که جهان را گشته بود. شاپور به شاهزاده گفت: من شگفتیهای زیادی در این دنیا دیدهام اما یکی از آنها زنی از نسل شاهان است که در چندمنزلی آنسوی کوهستان فرمانروایی میکند. قلعهاش بر کوه بلندی است و خزانهاش قابلشمارش نیست، چارپایان فراوان و مرغ و ماهی نیز بسیار دارد. او شوهر ندارد و روزگار را به کامرانی میگذراند. از مردان محکمتر است و به خاطر بزرگی او به مهین بانو مشهور است و نامش شمیرا است.
در بهار در موقان سرسبز است و در تابستان در کوه ارفن و در هنگام پاییز در ابخاز و در زمستان در بردع مقیم است. او در سرایش برادرزادهای به نام شیرین دارد:
حکایت باز پرسیدی و گفتی
شبی در نمازخانه به نیایش مشغول بود که خواب او را در ربود و نیای خود را در خواب دید که او را بشارت به چهار چیز میداد:
یکی اینکه چون وقتی غوره ترش را میخوردی ترشرویی نکردی دلارامی خواهی یافت که شیرینتر از او در دوران نبینی.
دوم چون پی اسبت را بریدند و تو ناراحتی نکردی تختی شاهانه به دست میآوری که راست چون درختی زرین است و اسبی سیاه به نام شبدیز خواهی یافت که در سرعت همتا ندارد.
سوم چون شاه تخت را به دهقان داد بختت شوریده نشد.
چهارم چون بیساز و مطرب شدی صبوری پیشه کردی، موسیقیدانی به نام باربد خواهی یافت که بیهمتاست.
شاهزاده از خواب بیدار شد و به ستایش ایزد پرداخت و روز و شب میاندیشید و سکوت پیشه کرده بود.
جهانداری ز رویش نور میداد
وقتی خسرو دید که چقدر خوارشده است، فهمید که بد کرده است و غمگین شد. عدهای از بزرگان را برای وساطت نزد پدر فرستاد تا شاید گناهش را ببخشد.
بزرگان جلو میرفتند و شاهزاده با تیغ در پشت سر آنها بود. در پای تخت غمگین ناله سرداد:
ای شاه بیشتر از این مرا رنج مده اگر مجرمم این تیغ و این گردن من.
بزرگان هم تقاضای بخشش خسرو را میکردند و میگفتند که: او جوان است و هنوز دهانش بوی شیر میدهد و طاقت خشم شمارا ندارد. وقتی هرمز چنین دید سرش را ببوسید و او را فرمانده سپاهش نمود.
از آن به بعد خسرو تغییر کرد و آوازه عدلش فراگیر شد.
که مرغ بند را تلخ آمد آواز
یک روز خسرو بامداد به صحرا رفت و به شکار و تفرج پرداخت. دهی سرسبز از دور پیدا شد و خسرو آنجا اتراق کرد. آن شب را با باران می مینوشید و موسیقی گوش میکرد و غلامش غوره روستایی را میخورد و در خانه دهقان شب را صبح کردند.
عدهای خبر به نزد هرمز بردند که خسرو بی رسمی نموده است و دیشب با می و مطرب شبزندهداری کرده است. شاه دستور داد تا اسب راهوارش را پی بریدند و غلامش را به صاحب غورهها بدهند و ناخن چنگنواز شکستند و ابریشم چنگش را پاره کنند و تخت راهوارش را به دهقان دادند.