پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

در خاتمه کتاب


صبحک الله صباح ای دبیر
چون قلم از دست شدم دستگیر
کاین نمط از چرخ فزونی کند
با قلمم بوقلمونی کند

زین همه الماس که بگداختم
گزلکی از بهر ملک ساختم
کاهن شمشیرم در سنگ بود
کوره آهنگریم تنگ بود

دولت اگر همدمیئی ساختی
بخت بدین نیز نپرداختی
در دلم آید که گنه کرده‌ام
کین ورقی چند سیه کرده‌ام

آنچه درین حجله خرگاهیست
جلوه‌گری چند سحرگاهیست
زین بره میخور چه خوری دودها
آتش در زن به نمک سودها

بیش رو آهستگیی پیشه کن
گر کنی اندیشه به اندیشه کن
هر سخنی کز ادبش دوریست
دست بر او مال که دستوریست

و آنچه نه از علم برآرد علم
گر منم آن حرف درو کش قلم
گر نه درو داد سخن دادمی
شهر به شهرش نفرستادمی

این طرفم کرد سخن پای بست
جمله اطراف مرا زیردست
گفت زمانه نه زمینی بجنب
چون ز منان چند نشینی بجنب

بکر معانیم که همتاش نیست
جامه باندازه بالاش نیست
نیم تنی تا سر زانوش هست
از سر آن بر سر زانو نشست

بایدش از حله قد آراستن
تا ادبش باشد برخاستن
از نظر هر کهن و تازه‌ای
حاصل من چیست جز آوازه‌ای

گرمی هنگامه و زر هیچ نه
زحمت بازار و دگر هیچ نه
گنجه گره کرده گریبان من
بی گرهی گنج عراق آن من

بانگ برآورد جهان کای غلام
گنجه کدامست و نظامی کدام
شکر که این نامه به عنوان رسید
پیشتر از عمر به پایان رسید

کردنظامی ز پی زیورش
غرقه گوهر ز قدم تا سرش
باد مبارک گهر افشان او

بر ملکی کاین گهر است آن او

  ادامه مطلب ...

داستان بلبل با باز


در چمن باغ چو گلبن شکفت
بلبلی با باز درآمد به گفت
کز همه مرغان تو خاموش ساز
گوی چرا برده‌ای آخر به باز

تا تو لب بسته گشادی نفس
یک سخن نغز نگفتی به کس
منزل تو دستگه سنجری
طعمه تو سینه کبک دری

من که به یک چشم زد از کان غیب
صد گهر نغز برآرم ز جیب
طعمه من کرم شکاری چراست
خانه من بر سر خاری چراست

باز بدو گفت همه گوش باش
خامشیم بنگر و خاموش باش
منکه شدم کارشناس اندکی
صد کنم و باز نگویم یکی

رو که توئی شیفته روزگار
زانکه یکی نکنی و گوئی هزار
منکه همه معنیم این صیدگاه
سینه کبکم دهد و دست شاه

چون تو همه زخم زبانی تمام
کرم خور و خار نشین والسلام
خطبه چو بر نام فریدون کنند
گوش بر آواز دهل چون کنند

صبح که با بانگ خروسست و بس
خنده‌ای از راه فسوست و بس
چرخ که در معرض فریاد نیست
هیچ سر از چنبرش آزاد نیست

بر مکش آوازه نظم بلند

تا چو نظامی نشوی شهر بند

  ادامه مطلب ...

مقالت بیستم در وقاحت ابنای عصر

ما که به خود دست برافشانده‌ایم
بر سر خاکی چه فرومانده‌ایم
صحبت این خاک ترا خار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد

عمر همه رفت و به پس گستریم
قافله از قافله واپس تریم
این دو فرشته شده در بند ما
دیو ز بدنامی پیوند ما

گرم رو سرد چو گلخن گریم
سرد پی گرم چو خاکستریم
نور دل و روشنی سینه کو
راحت و آسایش پارینه کو

صبح شباهنگ قیامت دمید
شد علم صبح روان ناپدید
خنده غفلت به دهان درشکست
آرزوی عمر به جان درشکست

از کف این خاک به افسونگری
چاره آن ساز که چون جان بری
بر پر ازین دام که خونخواره‌ایست
زیرکی از بهر چنین چاره‌ایست

گرگ ز روباه به دندان تراست
روبه از آن رست که به دان تراست
جهد بر آن کن که وفا را شوی
خود نپرستی و خدا را شوی

خاک دلی شو که وفائی دروست
وز گل انصاف گیائی دروست
هر هنری کان ز دل آموختند
بر زه منسوج وفا دوختند

گر هنری در تن مردم بود
چون نپسندی گهری گم بود
گر بپسندیش دگر سان شود
چشمه آن آب دو چندان شود

مردم پرورده به جان پرورند
گر هنری در طرفی بنگرند
خاک زمین جز به هنر پاک نیست
وین هنر امروز درین خاک نیست

گر هنری سر ز میان برزند
بی‌هنری دست بدان درزند
کار هنرمند به جان آورند
تا هنرش را به زبان آورند

حمل ریاضت به تماشا کنند
نسبت اندیشه به سودا کنند
نام کرم ساخته مشتی زیان
اسم وفا بندگی رایگان

گفته سخا را قدری ریشخند
خوانده سخن را طرفی لورکند
نقش وفا بر سر یخ می‌زنند
بر مه و خورشید زنخ میزنند

گر نفسی مرهم راحت بود
بر دل این قوم جراحت بود
گر ز لبی شربت شیرین چشند
دست به شیرینه به رویش کشند

بر جگر پخته انجیر فام
سرکه فروشند چو انگور خام
چشم هنر بین نه کسی را درست
جز خلل و عیب ندانند جست

حاصل دریا نه همه در بود
یک هنر از طبع کسی پر بود
دجله بود قطره‌ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور

عیب خرند این دو سه ناموسگر
بی هنر و بر هنر افسوسگر
تیره‌تر از گوهر گل در گلند
تلخ‌تر از غصه دل بر دلند

دود شوند ار به دماغی رسند
باد شوند ار به چراغی رسند
حال جهان بین که سرانش که‌اند
نامزد و نامورانش که‌اند

این دو سه بدنام کهن مهد خویش
می‌شکنندم همه چون عهد خویش
من به صفت چون مه گردون شوم
نشکنم ار بشکنم افزون شوم

رنج گرفتم ز حد افزون برند
با فلک این رقعه به سر چون برند
بر سخن تازه‌تر از باغ روح
منکر دیرینه چو اصحاب نوح

ای علم خضر غزائی بکن
وی نفس نوح دعائی بکن
دل که ندارد سر بیدادشان
باد فرامش کند ار یادشان

با بدشان کان نه باندازه‌ایست
خامشی من قوی آوازه‌ایست
حقه پر آواز به یک در بود
گنگ شود چون شکمش پر بود

خنبره نیمه برآرد خروش
لیک چو پر گردد گردد خموش
گر پری از دانش خاموش باش

ترک زبان گوی و همه گوی باش

  ادامه مطلب ...