پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

داستان پیر زن با سلطان سنجر

پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیده‌ام
وز تو همه ساله ستم دیده‌ام

شحنه مست آمده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من
بیگنه از خانه برویم کشید
موی کشان بر سر کویم کشید

در ستم آباد زبانم نهاد
مهر ستم بر در خانم نهاد
گفت فلان نیم‌شب ای کوژپشت
بر سر کوی تو فلانرا که کشت

خانه من جست که خونی کجاست
ای شه ازین بیش زبونی کجاست
شحنه بود مست که آن خون کند
عربده با پیرزنی چون کند

رطل زنان دخل ولایت برند
پیره‌زنان را به جنایت برند
آنکه درین ظلم نظر داشتست
ستر من و عدل تو برداشتست

کوفته شد سینه مجروح من
هیچ نماند از من و از روح من
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روز شمار این شمار

داوری و داد نمی‌بینمت
وز ستم آزاد نمی‌بینمت
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد

مال یتیمان ستدن ساز نیست
بگذر ازین غارت ابخاز نیست
بر پله پیره‌زنان ره مزن
شرم بدار از پله پیره‌زن

بنده‌ای و دعوی شاهی کنی
شاه نه‌ای چونکه تباهی کنی
شاه که ترتیب ولایت کند
حکم رعیت برعایت کند

تا همه سر بر خط فرمان نهند
دوستیش در دل و در جان نهند
عالم را زیر و زبر کرده‌ای
تا توئی آخر چه هنر کرده‌ای

دولت ترکان که بلندی گرفت
مملکت از داد پسندی گرفت
چونکه تو بیدادگری پروری
ترک نه‌ای هندوی غارتگری

مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بیدانه شد
زامدن مرگ شماری بکن
میرسدت دست حصاری بکن

عدل تو قندیل شب افروز تست
مونس فردای تو امروز تست
پیرزنانرا بسخن شاد دار
و این سخن از پیرزنی یاد دار

دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری پاسخ غمخوارگان
چند زنی تیر بهر گوشه‌ای
غافلی از توشه بی توشه‌ای

فتح جهان را تو کلید آمدی
نز پی بیداد پدید آمدی
شاه بدانی که جفا کم کنی
گرد گران ریش تو مرهم کنی

رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود
گوش به دریوزه انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار

سنجر کاقلیم خراسان گرفت
کرد زیان کاین سخن آسان گرفت
داد در این دور برانداختست
در پر سیمرغ وطن ساختست

شرم درین طارم ازرق نماند
آب درین خاک معلق نماند
خیز نظامی ز حد افزون گری

بر دل خوناب شده خون گری

  ادامه مطلب ...

مقالت چهارم در رعایت از رعیت

ای سپهر افکنده ز مردانگی
غول تو بیغوله بیگانگی
غره به ملکی که وفائیش نیست
زنده به عمری که بقائیش نیست

پی سپر جرعه میخوارگان
دستخوش بازی سیارگان
مصحف و شمشیر بینداخته
جام و صراحی عوضش ساخته

آینه و شانه گرفته به دست
چون زن رعنا شده گیسو پرست
رابعه با رابع آن هفت مرد
گیسوی خود را بنگر تا چه کرد

ای هنر از مردی تو شرمسار
از هنر بیوه زنی شرم دار
چند کنی دعوی مرد افکنی
کم زن و کم زن که کم از یکزنی

گردن عقل از هنر آزاد نیست
هیچ هنر خوبتر از داد نیست
تازه شد این آب و نه در جوی تست
نغز شد این خال و نه بر روی تست

چرخ نه‌ای محضر نیکی پسند
نیک دراندیش ز چرخ بلند
جز گهر نیک نباید نمود
سود توان کرد بدین مایه سود

نیست مبارک ستم انگیختن
آب خود و خون کسان ریختن
رفت بسی دعوی از این پیشتر
تا دو سه همت بهم آید مگر

داد کن از همت مردم بترس
نیمشب از تیر تظلم بترس
همت از آنجا که نظرها کند
خوار مدارش که اثرها کند
همت آلوده آن یک دو مرد

با تن محمود ببین تا چه کرد
همت چندین نفس بی‌غبار
با تو ببین تا چه کند روز کار

راهروانی که ملایک پیند
در ره کشف از کشفی کم نیند
تیغ ستم دور کن از راهشان
تا نخوری تیر سحرگاهشان

دادگری شرط جهانداریست
شرط جهان بین که ستمگاریست
هر که در این خانه شبی داد کرد

خانه فردای خود آباد کرد

  ادامه مطلب ...

داستان سلیمان با دهقان


روزی از آنجا که فراغی رسید
باد سلیمان به چراغی رسید
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت بر این تخته مینا نهاد

دید بنوعی که دلش پاره گشت
برزگری پیر در آن ساده دشت
خانه ز مشتی غله پرداخته
در غله دان کرم انداخته

دانه فشان گشته بهر گوشه‌ای
رسته ز هر دانه او خوشه‌ای
پرده آن دانه که دهقان گشاد
منطق مرغان ز سلیمان گشاد

گفت جوانمرد شو ای پیرمرد
کاینقدرت بود ببایست خورد
دام نه‌ای دانه فشانی مکن
با چو منی مرغ زبانی مکن

بیل نداری گل صحرا مخار
آب نیابی جو دهقان مکار
ما که به سیراب زمین کاشتیم
زانچه بکشتیم چه برداشتیم

تا تو درین مزرعه دانه سوز
تشنه و بی آب چه آری بروز
پیر بدو گفت مرنج از جواب
فارغم از پرورش خاک و آب

با تر و خشک مرا نیست کار
دانه ز من پرورش از کردگار
آب من اینک عرق پشت من
بیل من اینک سرانگشت من

نیست غم ملک و ولایت مرا
تا منم این دانه کفایت مرا
آنکه بشارت به خودم میدهد
دانه یکی هفتصدمم میدهد

دانه به انبازی شیطان مکار
تا ز یکی هفتصد آید به بار
دانه شایسته بباید نخست
تا گره خوشه گشاید درست

هر نظری را که برافروختند
جامه باندازه تن دوختند
رخت مسیحا نکشد هر خری
محرم دولت نبود هر سری

کرگدنی گردن پیلی خورد
مور ز پای ملخی نگذرد
بحر به صد رود شد آرام گیر
جوی به یک سیل برآرد نفیر

هست در این دایره لاجورد
مرتبه مرد بمقدار مرد
دولتیی باید صاحبدرنگ
کز قدری ناز نیاید بتنگ

هر نفسی حوصله ناز نیست
هر شکمی حامله راز نیست
ناز نگویم که ز خامی بود
ناز کشی کار نظامی بود
 
ادامه مطلب ...

داستانهای شاهنامه فردوسی

دوستان  گرامی


در فیسبوک صفحه ای با نام


داستانهای شاهنامه فردوسی ایجاد کردم .


در صورت تمایل این صفحه  را لایک کنید .

مقالت سوم در حوادث عالم و انقلاب آدم

یک نفس ای خواجه دامن کشان
آستنی بر همه عالم فشان
رنج مشو راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش

حکم چو بر عاقبت اندیشیست
محتشمی بنده درویشیست
ملک سلیمان مطلب کان کجاست
ملک همانست سلیمان کجاست

حجله همانست که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست
حجله و بزم اینک تنها شده
وامق افتاده و عذرا شده

سال جهان گر چه بسی درگذشت
از سر مویش سر موئی نگشت
خاک همان خصم قوی گردنست
چرخ همان ظالم گردن زنست

صحبت گیتی که تمنا کند
با که وفا کرد که با ما کند
خاک شد آنکس که برین خاک زیست
خاک چه داند که درین خاک چیست

هر ورقی چهره آزاده‌ایست
هر قدمی فرق ملکزاده‌ایست
ما که جوانی به جهان داده‌ایم
پیر چرائیم کزو زاده‌ایم

سام که سیمرغ پسر گیر داشت
بود جوان گرچه پسر پیر داشت
گنبد پوینده که پاینده نیست
جز بخلاف تو گراینده نیست

گه ملک جانورانت کند
گاه گل کوزه گرانت کند
هست بر این فرش دو رنگ آمده
هر کسی از کار به تنگ آمده

گفته گروهی که به صحرا درند
کای خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کشست
نعل در آتش که بیابان خوشست

آدمی از حادثه بی غم نیند
برتر و بر خشک مسلم نیند
فرض شد این قافله برداشتن
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن

هر که در این حلقه فرو مانده‌است
شهر برون کرده و ده رانده‌است
راه رویرا که امان می‌دهند
در عدم از دور نشان می‌دهند

ملک رها کن که غرورت دهد
ظلمت این سایه چه نورت دهد
عمر به بازیچه به سر میبری
بازی از اندازه به در میبری

گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ
پیشتر از مرتبه عاقلی
غفلت خوش بود خوشا غافلی

چون نظر عقل به غایت رسید
دولت شادی به نهایت رسید
غافل بودن نه ز فرزانگیست
غافلی از جمله دیوانگیست

غافل منشین ورقی میخراش
گر ننویسی قلمی میتراش
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان

خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
روز قیامت که برات آورند
بادیه را در عرصات آورند

کای جگر آلود زبان بستگان
آب جگر خورده دل خستگان
ریگ تو را آب حیات از کجا
بادیه و فیض فرات از کجا

ریگ زند ناله که خون خورده‌ام
ریگ مریزید نه خون کرده‌ام
بر سر خانی نمکی ریختم
با جگری چند برآمیختم

تا چو هم آغوش غیوران شوم
محرم دستینه حوران شوم
حکم چو بر حکم سرشتش کنند
مطرب خلخال بهشتش کنند

هر که کند صحبت نیک اختیار
آید روزیش ضرورت به کار
صحبت نیکان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانه زنبور گشت

دور نگر کز سر نامردمی
بر حذرست آدمی از آدمی
معرفت از آدمیان برده‌اند
وادمیان را ز میان برده‌اند

چون فلک از عهد سلیمان بریست
آدمی آنست که اکنون پریست
با نفس هر که درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم

سایه کس فر همائی نداشت
صحبت کس بوی وفائی نداشت
تخم ادب چیست وفا کاشتن
حق وفا چیست نگه داشتن

برزگر آن دانه که می‌پرورد

آید روزی که ازو برخورد


 

ادامه مطلب ...