پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

داستان انوشیروان با وزیر خود و گفتگوی جغدان

صیدکنان مرکب نوشیروان
دور شد از کوکبه خسروان
مونس خسرو شده دستور و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس

شاه در آن ناحیت صید یاب
دید دهی چون دل دشمن خراب
تنگ دو مرغ آمده در یکدیگر
وز دل شه قافیه‌شان تنگتر

گفت به دستور چه دم میزنند
چیست صفیری که به هم میزنند
گفت وزیر ای ملک روزگار
گویم اگر شه بود آموزگار

این دو نوا نز پی رامشگریست
خطبه‌ای از بهر زناشوهریست
دختری این مرغ بدان مرغ داد
شیربها خواهد از او بامداد

کاین ده ویران بگذاری به ما
نیز چنین چند سپاری به ما
آن دگرش گفت کزین درگذر
جور ملک بین و برو غم مخور

گر ملک اینست نه بس روزگار
زین ده ویران دهمت صد هزار
در ملک این لفظ چنان درگرفت
کاه براورد و فغان برگرفت

دست بسر بر زد و لختی گریست
حاصل بیداد بجز گریه چیست
زین ستم انگشت به دندان گزید
گفت ستم بین که به مرغان رسید

جور نگر کز جهت خاکیان
جغد نشانم به دل ماکیان
ای من غافل شده دنیا پرست
بس که زنم بر سر ازین کار دست

مال کسان چند ستانم بزور
غافلم از مردن و فردای گور
تا کی و کی دست‌درازی کنم
با سر خود بین که چه بازی کنم

ملک بدان داد مرا کردگار
تا نکنم آنچه نیاید به کار
من که مسم را به زر اندوده‌اند
میکنم آنها که نفرموده‌اند

نام خود از ظلم چرا بد کنم
ظلم کنم وای که بر خور کنم
بهتر از این در دلم آزرم داد
یا ز خدا یا ز خودم شرم باد

ظلم شد امروز تماشای من
وای به رسوائی فردای من
سوختنی شد تن بیحاصلم
سوزد از این غصه دلم بر دلم

چند غبار ستم انگیختن
آب خود و خون کسان ریختن
روز قیامت ز من این ترکتاز
باز بپرسند و بپرسند باز

شرم زدم چون ننشینم خجل
سنگ دلم چون نشوم تنگدل
بنگر تا چند ملامت برم
کاین خجلی را به قیامت برم

بار منست آنچه مرا بارگیست
چاره من بر من بیچارگیست
زین گهر و گنج که نتوان شمرد
سام چه برداشت فریدون چه برد

تا من ازین امر و ولایت که هست
عاقبت‌الامر چه دارم به دست
شاه در آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فرس نرم گشت

چونکه به لشگر گه و رایت رسید
بوی نوازش به ولایت رسید
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت

داد بگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت
بعد بسی گردش بخت آزمای
او شده و آوازه عدلش بجای

یافته در خطه صاحبدلی
سکه نامش رقم عادلی
عاقبتی نیک سرانجام یافت
هر که در عدل زد این نام یافت

عمر به خشنودی دلها گذار
تا ز تو خوشنود بود کردگار
سایه خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب

درد ستانی کن و درماندهی
تات رسانند به فرماندهی
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش

هر که به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو باز کرد
گنبد گردنده ز روی قیاس
هست به نیکی و بدی حقشناس

طاعت کن روی بتاب از گناه
تا نشوی چون خنجلان عذر خواه
حاصل دنیا چو یکی ساعتست
طاعت کن کز همه به طاعتست

عذر میاور نه حیل خواستند
این سخنست از تو عمل خواستند
گر بسخن کار میسر شدی

کار نظامی بفلک بر شدی


 

ادامه مطلب ...

مقالت دوم در عدل و نگهداری انصاف

ای ملک جانوران رای تو
وی گهر تاجوران پای تو
گر ملکی خانه شاهی طلب
ور گهری تاج الهی طلب

زانسوی عالم که دگر راه نیست
جز من و تو هیچکس آگاه نیست
زان ازلی نور که پرورده‌اند
در تو زیادت نظری کرده‌اند

نقد غریبی و جهان شهرتست
نقد جهان یک بیک از بهر تست
ملک بدین کار کیائی تراست
سینه کن این سینه گشائی تراست

دور تو از دایره بیرون ترست
از دو جهان قدر تو افزون ترست
آینه‌دار از پی آن شد سحر
تا تو رخ خویش ببینی مگر

جنبش این مهد که محراب تست
طفل صفت از پی خوشخواب تست
مرغ دل و عیسی جان هم توئی
چون تو کسی گر بود آنهم توئی

سینه خورشید که پر آتشست
روی تو می‌بیند از آن دلخوشست
مه که شود کاسته چون موی تو
خنده زند چون نگرد روی نو

عالم خوش خور که ز کس کم نه‌ای
غصه مخور بنده عالم نه‌ای
با همه چون خاک زمین پست باش
وز همه چون باد تهی دست باش

خاک تهی به نه درآمیخته
گرد بود خاک برانگیخته
دل به خدا برنه و خورسندیئی
اینت جداگانه خداوندیئی

گو خبر دین و دیانت کجاست
ما بکجائیم و امانت کجاست
آندل کز دین اثرش داده‌اند
زانسوی عالم خبرش داده‌اند

چاره دین ساز که دنیات هست
تا مگر آن نیز بیاری بدست
دین چو به دنیا بتوانی خرید
کن مکن دیو نباید شنید

می‌رود از جوهر این کهربا
هر جو سنگی بمنی کیمیا
سنگ بینداز و گهر میستان
خاک زمین میده و زر میستان

آنکه ترا توشه ره می‌دهد
از تو یکی خواهد و ده می‌دهد
بهتر از این مایه ستانیت نیست
سود کن آخر که زیانیت نیست

کار تو پروردن دین کرده‌اند
دادگران کار چنین کرده‌اند
دادگری مصلحت اندیشه‌ایست
رستن از این قوم میهن پیشه‌ایست

شهر و سپه را چو شوی نیک‌خواه
نیک تو خواهد همه شهر و سپاه
خانه بر ملک ستم کاریست
دولت باقی ز کم آزاریست

عاقبتی هست بیا پیش از آن
کرده خود بین و بیندیش از آن
راحت مردم طلب آزار چیست
جز خجلی حاصل اینکار چیست

مست شده عقل به خوشخواب در
کشتی تدبیر به غرقاب در
ملک ضعیفان به کف آورده گیر
مال یتیمان به ستم خورده گیر

روز قیامت که بود داوری
شرم‌نداری که چه عذر آوری
روی به دین کن که قوی پشتیست
پشت به خورشید که زردشتیست

لعبت زرنیخ شد این گوی زرد
چون زن حایض پی لعبت مگرد
هر چه در این پرده نه میخیست
بازی این لعبت زرنیخیست

باد در او دم چو مسیح از دماغ
باز رهان روغن خود زین چراغ
چند چو پروانه پر انداختن
پیش چراغی سپر انداختن

پاره کن این پرده عیسی گرای
تا پر عیسیت بروید ز پای
هر که چو عیسی رگ جانرا گرفت
از سر انصاف جهان را گرفت

رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن
هر چه نه عدلست چه دادت دهد
وانچه نه انصاف به بادت دهد

عدل بشیریست خرد شاد کن
کارگری مملکت آباد کن
مملکت از عدل شود پایدار

کار تو از عدل تو گیرد قرار


  ادامه مطلب ...

داستان پادشاه نومید و آمرزش یافتن او

دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را به خواب
گفت خدا با تو ظالم چه کرد
در شبت از روز مظالم چه کرد

گفت چو بر من به سر آمد حیات
در نگریدم به همه کاینات
تا به من امید هدایت کراست
یا به خدا چشم عنایت کراست

در دل کس شفقتی از من نبود
هیچکسی را به کرم ظن نبود
لرزه درافتاد به من بر چو بید
روی خجل گشته و دل ناامید

طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم
کی من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار

گرچه ز فرمان تو بگذشته‌ام
رد مکنم کز همه رد گشته‌ام
یا ادب من به شراری بکن
یا به خلاف همه کاری بکن

چون خجلم دید ز یاری رسان
یاری من کرد کس بیکسان
فیض کرم را سخنم درگرفت
یار من افکند و مرا برگرفت

هر نفسی کان به ندامت بود
شحنه غوغای قیامت بود
جمله نفسهای تو ای باد سنج
کیل زیانست و ترازوی رنج

کیل زیان سال و مهت بوده گیر
این مه و این سال بپیموده گیر
مانده ترازوی تو بی سنگ و در
کیل تهی گشته و پیمانه پر

سنگ زمی سنگ ترازو مکن
مهره گل مهره بازو مکن
یکدرمست آنچه بدو بنده‌ای
یک نفست آنچه بدو زنده‌ای

هر چه در این پرده ستانی بده
خود مستان تا بتوانی بده
تا بود آنروز که باشد بهی
گردنت آزاد و دهانت تهی

وام یتیمان نبود دامنت
بارکش پیره‌زنان گردنت
باز هل این فرش کهن پوده را
طرح کن این دامن آلوده را

یا چو غریبان پی ره توشه گیر

یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر

 

ادامه مطلب ...

مقالت اول در آفرینش آدم بر او سلام

اول کاین عشق پرستی نبود
در عدم آوازه هستی نبود
مقبلی از کتم عدم ساز کرد
سوی وجود آمد و در باز کرد

بازپسین طفل پری زادگان
پیشترین بشری زادگان
آن به خلافت علم آراسته
چون علم افتاده و برخاسته

علم آدم صفت پاک او
خمر طینه شرف خاک او
آن به گهر هم کدر و هم صفی
هم محک و هم زر و هم صیرفی

شاهد نو فتنه افلاکیان
نو خط فرد آینه خاکیان
یاره او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره‌دار

آن ز دو گهواره برانگیخته
مغز دو گوهر بهم آمیخته
پیشکش خلعت زندانیان
محتسب و ساقی روحانیان

سر حد خلقت شده بازار او
بکری قدرت شده در کار او
طفل چهل روزه کژ مژ زبان
پیر چهل ساله بر او درس خوان

خوب خطی عشق نبشت آمده
گلبنی از باغ بهشت آمده
نوری ازان دیده که بیناترست
مرغی ازان شاخ که بالاترست

زو شده مرغان فلک دانه چین
زان همه را آمده سر بر زمین
و او بیکی دانه ز راه کرم
حله در انداخته و حلیه هم

آمده در دام چنین دانه‌ای
کمتر از آوازه شکرانه‌ای
زان به دعاها بوجود آمده
جمله عالم به سجود آمده

بر در آن قبله هر دیده‌ای
سهو شده سجده شوریده‌ای
گشته گل افشان وی از هشت باغ
بر همه گلبرگ و بر ابلیس داغ

بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یکنفس آرام نی
طاقت آن کار کیائی نداشت
کز غم کار تو رهائی نداشت

گرمی گندم جگرش تافته
چون دل گندم بدو بشکافته
ز آرزوی ما که شده نو بر او
گندم خوردن به یکی جو بر او

او که چو گندم سر و پائی نداشت
بی زمی و سنگ نوائی نداشت
تا نفکندند نرست آن امید
تا نشکستند نشد رو سپید

گندم‌گون گشته ادیمش چو کاه
یافته جودانه چو کیمخت ماه
چون جو و گندم شده خاک آزمای
در غم تو ای جو گندم نمای

خوردن آن گندم نامردمش
کرده برهنه چو دل گندمش
آنهمه خواری که ز بدخواه برد
یکدلی گندمش از راه برد

گندم سخت از جگر افسردگیست
خردی او مایه بی‌خردگیست
مردم چون خوردن او ساز کرد
از سر تا پای دهن باز کرد

ای بتو سر رشته جان گم شده
دام تو آن دانه گندم شده
قرص جوین میشکن و میشکیب
تا نخوری گندم آدم فریب

پیک دلی پیرو شیطان مباش
شیر امیری سگ دربان مباش
چرک نشاید ز ادیم تو شست
تا نکنی توبه آدم نخست

عذر به آنرا که خطائی رسید
کادم از آن عذر به جائی رسید
چون ز پی دانه هوسناک شد
مقطع این مزرعه خاک شد

دید که در دانه طمع خام کرد
خویشتن افکنده این دام کرد
آب رساند این گل پژمرده را
زد بسر اندیب سراپرده را

روسیه از این گنه آنجا گریخت
بر سر آن خاک سیاهی بریخت
مدتی از نیل خم آسمان
نیلگری کرد به هندوستان

چون کفش از نیل فلک شسته شد
نیل گیا در قدمش رسته شد
ترک ختائی شده یعنی چو ماه
زلف خطا بر زده زیر کلام

چون دلش از توبه لطافت گرفت
ملک زمین را به خلافت گرفت
تخم وفا در زمی عدل گشت
وقفی آن مزرعه بر ما نوشت

هرچه بدو خازن فردوس داد
جمله در این حجره ششدر نهاد
برخور ازین مایه که سودش تراست
کشتنش او را و درودش تراست

ناله عود از نفس مجمرست
رنج خر از راحت پالانگرست
کار ترا بیتو چو پرداختند
نامزد لطف ترا ساختند

کشتی گل باش به موج بهار
تا نشوی لنگر بستان چو خار
راه به دل شو چو بدیدی خزان
کاب به دل میشود آتش به جان

صورت شیری دل شیریت نیست
گرچه دلت هست دلیریت نیست
شیر توان بست ز نقش سرای
لیک به صد چوب نجنبد ز جای

خلعت افلاک نمی‌زیبدت
خاکی و جز خاک نمی‌زیبدت
طالع کارت به زبونی درست
دل به کمی غم به فزونی درست

ورنه چرا کرد سپهر بلند
شهر گشائی چو ترا شهربند
دایره کردار میان بسته باش
در فلکی با فلک آهسته باش

تیز تکی پیشه آتش بود
باز نمانی ز تک آن خوش بود
آب صفت باش و سبکتر بران
کاب سبک هست به قیمت گران

گوهر تن در تنکی یافتند
قیمت جان در سبکی یافتند
باد سبک روح بود در طواف
خود تو گرانجانتری از کوه قاف

گرنه فریبنده رنگی چو خار
رخ چو بنفشه بسوی خود مدار
خانه مصقل همه جا روی تست
از پی آن دیده تو سوی تست

گرچه پذیرنده هر حد شدی
از همه چون هیچ مجرد شدی
عاشق خویشی تو و صورت پرست
زان چو سپهر آینه‌داری به دست

گر جو سنگی نمک خود چشی
دامن از این بی‌نمکی درکشی
ظلم رها کن به وفا درگریز
خلق چه باشد به خدا درگریز

نیکی او بین و بران کار کن
بر بدی خویشتن اقرار کن
چون تو خجل‌وار براری نفس

فضل کند رحمت فریادرس

  ادامه مطلب ...

ثمره خلوت دوم

عمر بر آن فرش ازل بافته
آنچه شده باز بدل یافته
گوش در آن نامه تحیت رسان
دیده در آن سجده تحیات خوان

تنگ دل از خنده ترکان شکر
سرمه بر از چشم غزالان نظر
ترک قصب پوش من آنجا چو ماه
کرده دلم را چو قصب رخنه گاه

مه که به شب دست برافشانده‌بود
آنشب تا روز فرو مانده‌بود
ناوک غمزه‌اش چو سبک پر شدی
جان به زمین بوسه برابر شدی

شمع ز نورش مژه پر اشک داشت
چشم چراغ آبله از رشک داشت
هر ستمی که بجفا درگرفت
دل به تبرک به وفا برگرفت

گه شده او سبزه و من جوی آب
گه شده من گازر و او آفتاب
زان رطب آنشب که بری داشتم
بیخبرم گر خبری داشتم

کان مه نو کو کمر از نور داشت
ماه نو از شیفتگان دور داشت
شیفته شیفته خویش بود
رغبتی از من صد ازو بیش بود

دل به تمنا که چو بودی ز روز
گر شب ما را نشدی پرده سوز
امشب اگر جفت سلامت شدی
هم نفس روز قیامت شدی

روشنی آن شب چون آفتاب
جویم بسیار و نبینم به خواب
جز به چنان شب طربم خوش نبود
تا شبخوش کرد شبم خوش نبود

زان همه شب یارب یارب کنم
بو که شبی جلوه آن شب کنم
روز سفید آن نه شب داج بود
بود شب اما شب معراج بود

ماه که بر لعل فلک کان کند
در غم آن شب همه شب جان کند
روز که شب دشمنیش مذهبست
هم به تمنای چنان یکشبست

من شده فارغ که ز راه سحر
تیغ زنان صبح درآمد ز در
آتش خورشید ز مژگان من
آب روان کرد بر ایوان من

ابر بباغ آمده بازی‌کنان
جامه خورشید نمازی‌کنان
حوضه این چشمه که خورشید بست
چون من و تو چند سبو را شکست

چرخ ستاره زده بر سیم ناب
زر طلی از ورق آفتاب
صبح گران خسب سبک خیز شد
دشنه بدست از پی خونریز شد

من ز مصافش سپر انداخته
جان سپر دشنه او ساخته
در پی جانم سحر از جوی جست
تشنه کشی کرد و بر او پل شکست

بانگ برآمد زخرابات من
کی سحر اینست مکافات من
پیشترک زین که کسی داشتم
شمع شب افروز بسی داشتم

آنشب و آنشمع نماندم چسود
نیست چنان شد که تو گوئی نبود
نیش دران زن که ز تو نوش خورد
پشم دران کش که ترا پنبه کرد

خام‌کشی کن که صواب آن بود
سوختن سوخته آسان بود
صبح چو در گریه من بنگریست
بر شفق از شفقت من خون گریست

سوخته شد خرمن روز از غمم
چشمه خورشید فسرد از دمم
با همه زهرم فلک امید داد
مار شبم مهره خورشید داد

چون اثر نور سحر یافتم
بیخبرم گر چه خبر یافتم
هر که درین مهد روان راه یافت
بیشتر ز نور سحرگه یافت

ای ز خجالت همه شبهای تو
رو سیه از روز طرب‌های تو
من که ازین شب صفتی کرده‌ام
آن صفت از معرفتی کرده‌ام

شب صفت پرده تنهائیست
شمع در او گوهر بینائیست
عود و گلابی که بر او بسته شد
ناله و اشک دو سه دلخسته شد

وانهمه خوبی که دران صدر بود
نور خیالات شب قدر بود
محرم این پرده زنگی نورد
کیست در این پرده زنگار خورد

صبح که پروانگی آموختست
خوشتر ازان شمع نیفروختست
کوش کزان شمع بداغی رسی

تا چو نظامی به چراغی رسی

  ادامه مطلب ...