پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

پاسخ شیرین به خسرو

 شکر لب گفت از این زنهار خواری
پشیمان شو مکن بی‌زینهاری
که شه را بد بود زنهار خوردن
بد آمد در جهان بد کار کردن
مجوی آبی که آبم را بریزد
مخواه آن کام کز من برنخیزد
کزین مقصود بی‌مقصود گردم
تو آتش گشته‌ای من عود گردم
مرا بی‌عشق دل خود مهربان بود
چو عشق آمد فسرده چون توان بود
گر از بازار عشق اندازه گیرم
بتو هر دم نشاطی تازه گیرم
ولیکن نرد با خود باخت نتوان
همیشه با خوشی در ساخت نتوان
جهان نیمی ز بهر شادکامی است
دگر نیمه ز بهر نیک نامی است
چه باید طبع را بدرام کردن
دو نیکو نام را بدنام کردن
همان بهتر که از خود شرم داریم
بدین شرم از خدا آزرم داریم
زن افکندن نباشد مرد رائی
خود افکن باش اگر مردی نمائی
کسی کافکند خود را بر سر آمد
خود افکن با همه عالم بر آمد
من آن شیرین درخت آبدارم
که هم حلوا و هم جلاب دارم
نخست از من قناعت کن به جلاب
که حلوا هم تو خواهی خورد مشتاب
به اول شربت از حلوا میندیش
که حلوا پس بود جلاب در پیش
چو ما را قند و شکر در دهان هست
به خوزستان چه باید در زدن دست
زلال آب چندانی بود خوش
کز او بتوان نشاند آشوب آتش
چو آب از سرگذشت آید زیانی
و گر خود باشد آب زندگانی
گر این دل چون تو جانان را نخواهد
دلی باشد که او جان را نخواهد
ولی تب کرده را حلوا چشیدن
نیرزد سالها صفرا کشیدن
بسا بیمار کز بسیار خواری
بماند سال و مه در رنج و زاری
اگر چه طبع جوید میوه‌تر
اگر چه میل دارد دل به شکر
ملک چون دید کو در کار خام است
زبانش توسن است و طبع رام است
به لابه گفت کای ماه جهان تاب
عتاب دوستان نازست بر تاب
صواب آید روا داری پسندی
که وقت دستگیری دست‌بندی
دویدم تا به تو دستی در آرم
به دست آرم تو را دستی برآرم
چو می‌بینم کنون زلفت مرا بست
تو در دست آمدی من رفتم از دست
نگویم در وفا سوگند بشکن
خمارم را به بوسی چند بشکن
اسیری را به وعده شاد می‌کن
مبارک مرده‌ای آزاد می‌کن
ز باغ وصل پر گل کن کنارم
چو دانی کز فراقت بر چه خارم
مگر زان گل گلاب آلود گردم
به بوی از گلستان خشنود گردم
تو سرمست و سر زلف تو در دست
اگر خوشدل نشینم جان آن هست
چو با تو می‌خورم چون کش نباشم
تو را بینم چرا دلخوش نباشم
کمر زرین بود چون با تو بندم
دهن شیرین شود چون با تو خندم
گر از من می‌بری چون مهره از مار
من از گل باز می‌مانم تو از خار
 گر از درد سر من می‌شوی فرد
من از سر دور می‌مانم تو از درد
جگر خور کز تو به یاری ندارم
ز تو خوشتر جگر خواری ندارم
مرا گر روی تو دلکش نباشد
دلم باشد ولیکن خوش باشد
اگر دیده شود بر تو بدل گیر
بود در دیده خس لیکن به تصغیر
و گر جان گردد از رویت عنان تاب
بود جان را عروسی لیک در خواب
عتابی گر بود ما را ازین پس
میانجی در میانه موی تو بس
فلک چون جام یاقوتین روان کرد
ز جرعه خاک را یاقوت سان کرد
ملک برخاست جام باده در دست
هنوز از باده دوشینه سرمست
همان سودا گرفته دامنش را
همان آتش رسیده خرمنش را
هوای گرم بود و آتش تیز
نمی‌کرد از گیاه خشک پرهیز
گرفت آن نار پستان را چنان سخت
که دیبا را فرو بندند بر تخت
بسی کوشید شیرین تا به صد زور
قضای شیر گشت از پهلوی گور
ملک را گرم دید از بیقراری
مکن گفتا بدینسان گرم کاری
چه باید خویشتن را گرم کردن
مرا در روی خود بی شرم کردن
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد
چو باشد گفتگوی خواجه بسیار
به گستاخی پدید آید پرستار
به گفتن با پرستاران چه کوشی
سیاست باید اینجا یا خموشی
ستور پادشاهی تا بود لنگ
به دشواری مراد آید فرا چنگ
چو روز بینوائی بر سر آید
مرادت خود به زور از در درآید
نباشد هیچ هشیاری در آن مست
که غل بر پای دارد جام در دست
تو دولت جو که من خود هستم اینک
به دست آر آن که من در دستم اینک
نخواهم نقش بی‌دولت نمودن
من و دولت به هم خواهیم بودن
ز دولت دوستی جان بر تو ریزم
نیم دشمن که از دولت گریزم
طرب کن چون در دولت گشادی
مخور غم چون به روز نیک زادی
نخست اقبال وانگه کام جستن
نشاید گنج بی‌آرام جستن
به صبری می‌توان کامی خریدن
به آرامی دلارامی خریدن
زبان آنگه سخن چشم آنگهی نور
نخست انگور و آنگه آب انگور
به گرمی کار عاقل به نگردد
بتک دانی که بز فربه نگردد
درین آوارگی ناید برومند
که سازم با مراد شاه پیوند
اگر با تو بیاری سر در آرم
من آن یارم که از کارت بر آرم
تو ملک پادشاهی را بدست آر
که من باشم اگر دولت بود یار
گرت با من خوش آید آشنائی
همی ترسم که از شاهی برآئی
و گر خواهی به شاهی باز پیوست
دریغا من که باشم رفته از دست
جهان در نسل تو ملکی قدیم است
بدست دیگران عیبی عظیم است
جهان آنکس برد کو بر شتابد
جهانگیری توقف بر نتابد
همه چیزی ز روی کدخدائی
سکون بر تابد الا پادشائی
اگر در پادشاهی بنگری تیز
سبق برده است از عزم سبک خیز
جوانی داری و شیری و شاهی
سری و با سری صاحب کلاهی
ولایت را ز فتنه پای بگشای
یکی ره دستبرد خویش بنمای
بدین هندو که رختت راگرفته است

به ترکی تاج و تختت را گرفته است    

به تیغ آزرده کن ترکیب جسمش

مگر باطل کنی ساز طلسمش
که دست خسروان در جستن کام
گهی با تیغ باید گاه با جام
ز تو یک تیغ تنها بر گرفتن
ز شش حد جهان لشگر گرفتن
کمر بندد فلک در جنگ با تو
در اندازد به دشمن سنگ با تو
مرا نیز ار بود دستی نمایم
وگرنه در دعا دستی گشایم 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.