مهین بانو که آن اقلیم
دارد
بسی زینگونه زر و سیم
دارد
بر آخور بسته دارد ره نوردی
کز او در تک نیابد باد
گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد زاب
طوفان
به یک صفرا که بر خورشید
رانده
فلک را هفت میدان باز
مانده
به گاه کوه کندن آهنین سم
گه دریا بریدن خیز ران دم
زمانه گردش و اندیشه
رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح
بیدار
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بر او عاشقتر از مرغ شب
آویز
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته
دارد
نه شیرینتر ز شیرین خلق
دیدم
نه چون شبدیز شبرنگی
شنیدم
چو بر گفت این سخن شاپور
هشیار
فراغت خفته گشت و عشق
بیدار
یکایک مهر بر شیرین
نهادند
بدان شیرین زبان اقرار
دادند
که استادی که در چین نقش
بندد
پسندیده بود هرچ او پسندد
چنان آشفته شد خسرو بدان
گفت
کزان سودا نیاسود و نمیخفت
همه روز این حکایت باز میجست
جز این تخم از دماغش
برنمیرست
در این اندیشه روزی چند
میبود
به خشک افسانهای خرسند
میبود
چو کار از دست شد دستی بر
آورد
صبوری را به سرپائی در
آورد
به خلوت داستان خواننده
را خواند
بسی زین داستان با وی سخن
راند
بدو گفت ای به کار آمد
وفادار
به کار آیم کنون کز دست
شد کار
چو بنیادی بدین خوبی
نهادی
تمامش کن که مردی اوستادی
مگو شکر حکایت مختصر کن
چو گفتی سوی خوزستان گذر
کن
ترا باید شد چون بتپرستان
به دست آوردن آن بت را به
دستان
نظر کردن که در دل دارد؟
سر پیوند مردم زاد دارد؟
اگر چون موم نقش میپذیرد
بر او زن مهر ما تا نقش
گیرد
ور آهن دل بود منشین و بر
گرد
خبر ده تا نکوبم آهن سرد
این بانو در آخورش اسبی به نام شبرنگ شبدیز دارد که در سرعت اسبی با او برابری نمیکند.
نه شیرینتر از شیرین کسی را دیدهام و نه چون شبدیز اسب شبرنگی بوده است.
با این سخنان عشق در خسرو بیدار گشت و از خواب و خوراک افتاد و از شاپور راه چارهای خواست.
برادرزادهای دارد دگر هیچ
شاهزاده ندیمی دانا به نام شاپور داشت که جهان را گشته بود. شاپور به شاهزاده گفت: من شگفتیهای زیادی در این دنیا دیدهام اما یکی از آنها زنی از نسل شاهان است که در چندمنزلی آنسوی کوهستان فرمانروایی میکند. قلعهاش بر کوه بلندی است و خزانهاش قابلشمارش نیست، چارپایان فراوان و مرغ و ماهی نیز بسیار دارد. او شوهر ندارد و روزگار را به کامرانی میگذراند. از مردان محکمتر است و به خاطر بزرگی او به مهین بانو مشهور است و نامش شمیرا است.
در بهار در موقان سرسبز است و در تابستان در کوه ارفن و در هنگام پاییز در ابخاز و در زمستان در بردع مقیم است. او در سرایش برادرزادهای به نام شیرین دارد:
حکایت باز پرسیدی و گفتی
شبی در نمازخانه به نیایش مشغول بود که خواب او را در ربود و نیای خود را در خواب دید که او را بشارت به چهار چیز میداد:
یکی اینکه چون وقتی غوره ترش را میخوردی ترشرویی نکردی دلارامی خواهی یافت که شیرینتر از او در دوران نبینی.
دوم چون پی اسبت را بریدند و تو ناراحتی نکردی تختی شاهانه به دست میآوری که راست چون درختی زرین است و اسبی سیاه به نام شبدیز خواهی یافت که در سرعت همتا ندارد.
سوم چون شاه تخت را به دهقان داد بختت شوریده نشد.
چهارم چون بیساز و مطرب شدی صبوری پیشه کردی، موسیقیدانی به نام باربد خواهی یافت که بیهمتاست.
شاهزاده از خواب بیدار شد و به ستایش ایزد پرداخت و روز و شب میاندیشید و سکوت پیشه کرده بود.
جهانداری ز رویش نور میداد
وقتی خسرو دید که چقدر خوارشده است، فهمید که بد کرده است و غمگین شد. عدهای از بزرگان را برای وساطت نزد پدر فرستاد تا شاید گناهش را ببخشد.
بزرگان جلو میرفتند و شاهزاده با تیغ در پشت سر آنها بود. در پای تخت غمگین ناله سرداد:
ای شاه بیشتر از این مرا رنج مده اگر مجرمم این تیغ و این گردن من.
بزرگان هم تقاضای بخشش خسرو را میکردند و میگفتند که: او جوان است و هنوز دهانش بوی شیر میدهد و طاقت خشم شمارا ندارد. وقتی هرمز چنین دید سرش را ببوسید و او را فرمانده سپاهش نمود.
از آن به بعد خسرو تغییر کرد و آوازه عدلش فراگیر شد.