پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

افسانه‌سرائی خسرو و شیرین

سخن چون بر لب شیرین گذر کرد
هوا پر مشک و صحرا پر شکر کرد
ز شرم اندر زمین می‌دید و می‌گفت
که دل بی‌عشق بود و یار بی‌جفت
چو شاپور آمد اندر چاره کار
دلم را پاره کرد آن پاره کار
قضای عشق اگرچه سر نبشته است
مرا این سر نبشت او در نبشت است
چو سر رشته سوی این نقش زیباست
ز سرخی نقش رویم نقش دیباست
مراکز دست خسرو نقل و جام است
نه کیخسرو پنا خسرو غلام است
سرم از سایه او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد
چو دور آمد به خسرو گفت باری
سیه شیری بد اندر مرغزاری
گوزنی بر ره شیر آشیان کرد
رسن در گردن شیر ژیان کرد
من آن شیرم که شیرینم به نخجیر
به گردن بر نهاد از زلف زنجیر
اگر شیرین نباشد دستگیرم
چو شمع از سوزش بادی بمیرم
و گر شیر ژیان آید به حربم
چو شیرین سوی من باشد به چربم
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که می‌شد دست سودند
دل محرم بود چون تخته خاک
بر او دستی زنی حالی شود پاک
دگر ره طبع شیرین گرم‌تر گشت
دلش در کار خسرو نرم‌تر گشت
قدح پر باده کرد و لعل پر نوش
به خسرو داد کاین را نوش کن نوش
بخور کین جام شیرین نوش بادت
به جز شیرین همه فرموش بادت
ملک چون گل شدی هر دم شکفته
از آن لعل نسفته لعل سفته
گهی گفت ای قدح شب رخت بندد
تو بگری تلخ تا شیرین بخندند
گهی گفت ای سحر منمای دندان
مخند آفاق را بر من مخندان
بدست آن بتان مجلس افروز
سپهر انگشتری می‌باخت تا روز
ببرد انگشتری چون صبح برخاست
که بر بانگ خروس انگشتری خواست
بتان چون یافتند از خرمی بهر
شدند از ساحت صحرا سوی شهر
جهان خوردند و یک جو غم نخوردند
ز شادی کاه برگی کم نکردند
چو آمد شیشه خورشید بر سنگ
جهان بر خلق شد چون شیشه تنگ
دگر ره شیشه می بر گرفتند
چو شیشه باده‌ها بر سر گرفتند
بر آن شیشه دلان از ترکتازی
فلک را پیشه گشته شیشه بازی
به می خوردن طرب را تازه کردند
به عشرت جان شب را تازه کردند
همان افسانه دوشینه گفتند
همان لعل پرندوشینه سفتند
دل خسرو ز عشق یار پرجوش
به یاد نوش لب می‌کرد می نوش
می رنگین زهی طاوس بی‌مار
لب شیرین زهی خرمای بیخار
نهاده بر یکی کف ساغرمل
گرفته بر دگر کف دسته گل
از آن می‌خورد و زان گل بوی برداشت
پی دل جستن دلجوی برداشت
شراب تلخ در جانش اثر کرد
به شیرینی سوی شیرین نظر کرد
به غمزه گفت با او نکته‌ای چند
که بود از بوسه لبها را زبانبند
هم از راه اشارت‌های فرخ
حدیث خویشتن را یافت پاسخ
سخنها در کرشمه می‌نهفتند
به نوک غمزه گفتند آنچه گفتند
همه شب پاسبانی پیشه کردند
بسی شب را درین اندیشه کردند
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته
که شیرین را چگونه مست یابد
بر آن تنگ شکر چون دست یابد
نمی‌افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه
دل شادش به دیدار دل‌افروز
طرب می‌کرد و خوش می‌بود تا روز
چو بر شبدیز شب گلگون خورشید
ستام افکند چون گلبرگ بربید
مه و خورشید دل در صید بستند
به شبدیز و به گلگون برنشستند
شدند از مرز موقان سوی شهرود
بنا کردند شهری از می و رود
گهی بر گرد شط بستند زنجیر
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر
گهی بر فرضه نوشاب شهرود
جهان پر نوش کردند از می و رود
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردنددشت از آهو و گور
بدینسان روزها تدبیر کردند
گهی عشرت گهی نخجیر کردند
عروس شب چو نقش افکند بر دست
به شهرآرائی انجم کله بربست
عروس شاه نیز از حجله برخاست
به روی خویشتن مجلس بیاراست
عروسان دگر با او شده یار
همه مجلس عروس و شاه بیکار
شکر بسیار و بادام اندکی بود
کبوتر بی حد و شاهین یکی بود
همه بر یاد خسرو می‌گرفتند
پیاپی خوشدلی را بی گرفتند
شبی بی‌رود و رامشگر نبودند
زمانی بی می و ساغر نبودند
می و معشوق و گلزار و جوانی
ازین خوشتر نباشد زندگانی
تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن
حمایل دستها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار
به دستی دامن جانان گرفتن
به دیگر دست نبض جان گرفتن
گهی جستن به غمزه چاره‌سازی
گهی کردن به بوسه نرد بازی
گه آوردن بهارتر در آغوش
گهی بستن بنفشه بر بناگوش
گهی در گوش دلبر راز گفتن
گهی غم‌های دل پرداز گفتن
جهان اینست و این خود در جهان نیست

و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست


چون نوبت به شیرین رسید شرمگین به زمین نگریست و گفت: دل بی‌عشق بود تا اینکه شاپور آمد و چاره کرد و مرا در هوای عشق افکند و افسون کرد اگرچه رنج زیادی بردم اما بالاخره خسرو را یافتم.
سرم از سایه او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد
چون نوبت به خسرو رسید، گفت: شیری در مرغزاری بود، گوزنی بر راه شیر قرار گرفت و طنابی به گردنش افکند. من آن شیرم که شیرین مرا با زلفش به بند کشید و اگر شیرین نباشد مانند شمع از وزش باد خاموش می‌شوم. اگر شیر ژیان به جنگم بیاید، اگر شیرین با من باشد بر او چیره می‌شوم.

افسانه‌سرائی دختران و شاپور


فرنگیس اولین مرکب روان کرد
که دولت در زمین گنجی نهان کرد
از آن دولت فریدونی خبر داشت
زمین را باز کرد آن گنج برداشت
سهیل سیمتن گفتا تذروی
به بازی بود در پائین سروی
فرود آمد یکی شاهین به شبگیر
تذرو نازنین را کرد نخجیر
عجب‌نوش شکر پاسخ چنین گفت
که عنبر بو گلی در باغ بشگفت
بهشتی مرغی آمد سوی گلزار
ربود آن عنبرین گل را به منقار
از آن به داستانی زد فلکناز
که ما را بود یک چشم از جهان باز
به ما چشمی دگر کرد آشنائی
دو به بیند ز چشمی روشنائی
همیلا گفت آبی بود روشن
روان گشته میان سبز گلشن
جوان شیری بر آمد تشنه از راه
بدان چشمه دهان‌تر کرد ناگاه
همایون گفت لعلی بود کانی
ز غارتگاه بیاعان نهانی
در آمد دولت شاهی به تاراج
نهاد آن لعل را بر گوشه تاج
سمن ترک سمن بر گفت یکروز
جدا گشت از صدف دری شب‌افروز
فلک در عقد شاهی بند کردش
به یاقوتی دگر پیوند کردش
پریزاد پریرخ گفت ماهی
به بازی بود در نخجیر گاهی
بر آمد آفتابی ز آسمان بیش
کشید آن ماه را در چنبر خویش
ختن خاتون چنین گفت از سر هوش
که تنها بود شمشادی قصب پوش
به دو پیوست ناگه سروی آزاد
که خوش باشد به یکجا سرو و شمشاد
زبان بگشاد گوهر ملک دلبند
که زهره نیز تنها بود یک چند
سعادت بر گشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست
چو آمد در سخن نوبت به شاپور
سخن را تازه کرد از عشق منشور
که شیرین انگبینی بود در جام
شهنشه روغن او شد سرانجام
به رنگ‌آمیزی صنعت من آنم
که در حلوای ایشان زعفرانم
پس آنگه کردشان در پهلوی یاد
که احسنت ای جهان پهلو دو همزاد
جهان را هر دو چون روشن درخشید

ز یکدیگر مبرید و ملخشید


فرنگیس داستان پنهان بودن گنج در زمین و پیدا کردن آن توسط فریدون را بازگفت.

سهیل سیمتن از تذروی گفت که در پایین سروی بازی می‌کرد و شاهینی فرود آمد و آن را شکار کرد.

عجب نوش گفت که گلی با بوی عنبر در باغ شکفت، مرغی بهشتی به‌سوی گلزار آمد و آن گل را ربود.

فلک ناز از این گفت که ما یک‌چشم باز داشتیم و چشم دیگر را خداوند برای بهتر دیدن داد.

همیلا از آبی زلال که میان گلشن روان بود و جوانی تشنه از آن نوشیده بود، داد سخن داد.

همایون از لعلی گفت که از غارت فروشندگان در امان مانده است و بر گوشه تاجی جا شده بود.

سمن ترک سمنبر گفت: دری شب‌افروز روزی از صدفش جدا شد فلک آن را با یاقوتی دیگر در گردنبندی پیوند داد.

پریزاد پریرخ گفت: ماهی در آسمان بود وقتی خورشید برآمد ناپدید گشت.

ختن خاتون گفت: شمشادی تنها بود تا اینکه سروی آزاد هم به او پیوست.

گوهرملک گفت: زهره چندی تنها بود تا اینکه مشتری به او پیوست.

وقتی نوبت سخن به شاپور رسید، گفت: شیرین انگبینی بود و شاه روغن او شد و من زعفران شیرینیشان هستم. پس به زبان پهلوی به مدح آنها پرداخت.

افسانه گفتن خسرو و شیرین و شاپور و دختران

فرو زنده شبی روشنتر از روز
جهان روشن به مهتاب شب‌افروز
شبی باد مسیحا در دماغش
نه آن بادی که بنشاند چراغش
ز تاریکی در آن شب یک نشان بود
که آب زندگی دروی نهان بود
سوادی نه بر آن شبگون عماری
جز آن عصمت که باشد پرده‌داری
صبا گرد از جبین جان زدوده
ستاره صبح را دندان نموده
شبی بود از در مقصود جوئی
مراد آن شب ز مادر زاد گوئی
ازین سو زهره در گوهر گسستن
وز آن سو مه به مروارید بستن
زمین در مشک پیمودن به خروار
هوا در غالیه سودن صدف‌وار
ز مشک افشانی باد طربناک
عبیرآمیز گشته نافه خاک
دماغ عالم از باد بهاری
هوا را ساخته عود قماری
سماع زهره شب را در گرفته
مه یک هفته نصفی بر گرفته
ثریا بر ندیمی خاص گشته
عطارد بر افق رقاص گشته
جرس جنبانی مرغان شب‌خیز
جرسها بسته در مرغ شب‌آویز
دد و دام از نشاط دانه خویش
همه مطرب شده در خانه خویش
اگر چه مختلف آواز بودند
همه با ساز شب دمساز بودند
ملک بر تخت افریدون نشسته
دل اندر قبله جمشید بسته
فروغ روی شیرین در دماغش
فراغت داده از شمع و چراغش
نسیم سبزه و بوی ریاحین
پیام آورده از خسرو به شیرین
کزین خوشتر شبی خواهد رسیدن؟
وزین شاداب‌تر بوئی دمیدن؟
چرا چندین وصال از دور بینیم
اگر نوریم تا در نور بینیم
و گر خونیم خونت چون نجوشد
و گر جوشد به من بر چند پوشد
هوائی معتدل چون خوش نخندیم
تنوری گرم نان چون در نبندیم
نه هر روزی ز نو روید بهاری
نه هر ساعت بدام آید شکاری
به عقل آن به که روزی خورده باشد
که بی‌شک کار کرده کرده باشد
بسا نان کز پی صیاد بردند
چو دیدی ماهی و مرغانش خوردند
مثل زد گرگ چون روبه دغا بود
طلب من کردم و روزی ترا بود
ازین فکرت که با آن ماه می‌رفت
چو ماه آن آفتاب از راه می‌رفت
دگر ره دیو را دربند می‌داشت
فرشتش بر سر سوگند می‌داشت
ازین سو تخت شاخنشه نهاده
وشاقی چند بر پای ایستاده
به خدمت پیش تخت شاه شاپور
چو پیش گنج باد آورد گنجور
و زان سو آفتاب بت‌پرستان
نشسته گرد او ده نار پستان
فرنگیس و سهیل سرو بالا
عجب نوش و فلکناز و همیلا
همایون و سمن ترک و پریزاد
ختن خاتون و گوهر ملک و دلشاد
گلاب و لعل را بر کار کرده
ز لعلی روی چون گلنار کرده
چو مستی خوان شرم از پیش برداشت
خرد راه وثاق خویش برداشت
ملک فرمود تا هر دلستانی
فرو گوید به نوبت داستانی
نشسته لعل داران قصب پوش
قصب بر ماه بسته لعل بر گوش
ز غمزه تیر و از ابرو کمان‌ساز
همه باریک بین و راست انداز
ز شکر هر یکی تنگی گشاده

ز شیرین بر شکر تنگی نهاده

 

شبی که همه نزد شاه جمع بودند از فرنگیس و سهیل و عجب نوش و فلک ناز و همیلا و همایون گرفته تا سمن ترک و پریزاد و ختن خاتون و گوهرملک و دلشاد، شاه گفت بهتر است که هرکسی داستانی تعریف کند.

ادامه مطلب ...

شیرکشتن خسرو در بزمگاه

ملک عزم تماشا کرد روزی
نظرگاهش چو شیرین دل فروزی
کسی را کان چنان دلخواه باشد
همه جائی تماشا گاه باشد
ز سبزه یافتند آرامگاهی
که جز سوسن نرست از وی گیاهی
در آن صحن بهشتی جای کردند
ملک را بارگه بر پای کردند
کنیزان و غلامان گرد خرگاه
ثریاوار گرد خرمن ماه
نشسته خسرو و شیرین به یک جای
ز دور آویخته دوری به یک پای
صراحیهای لعل از دست ساقی
به خنده گفت باد این عیش باقی
شراب و عاشقی همدست گشته
شهنشه زین دومی سرمست گشته
بر آمد تند شیری بیشه پرورد
که از دنبال می‌زد بر هوا گرد
چو بد مستان به لشگرگه در افتاد
و زو لشگر به یکدیگر بر افتاد
فراز آمد به گرد بارگه تنگ
به تندی کرد سوی خسرو آهنگ
شه از مستی شتاب آورد بر شیر
به یکتا پیرهن بی‌درع و شمشیر
کمان کش کرد مشتی تا بناگوش
چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش
به فرمودش پس آنگه سر بریدن
ز گردن پوستش بیرون کشیدن
و زان پس رسم شاهان شد که پیوست
بود در بزمگه‌شان تیغ در دست
اگر چه شیر پیکر بود پرویز
ملک بود و ملک باشد گران خیز
ز مستی کرد با شیر آن دلیری
که نام مستی آمد شیر گیری
به دست آویز شیر افکندن شاه
مجال دست بوسی یافت آن ماه
دهان از بوسه چون جلاب‌تر کرد
ز بوسه دست شه را پر شکر کرد
ملک بر تنگ شکر مهر بشکست
که شکر در دهان باید نه در دست
لبش بوسید و گفت این انگبین است
نشان دادش که جای بوسه این است
نخستین پیک بود آن شکرین جام
که از خسرو به شیرین برد پیغام
اگر چه کرد صد جام دگر نوش
نشد جان نخستینش فراموش
میی کاول قدح جام آورد پیش
ز صد جام دگر دارد بها بیش
می اول جام صافی خیز باشد
به آخر جام دردآمیز باشد
گلی کاول بر آرد طرف جویش
فزون باشد ز صد گلزار بویش
دری کاول شکم باشد صدف را
ز لؤلؤ بشکند بسیار صف را
زهر خوردی که طعم نوش دارد
حلاوت بیشتر سر جوش دارد
دو عاشق چون چنان شربت چشیدند
عنان پیوسته از زحمت کشیدند
چو یکدم جای خالی یافتندی
چو شیر و می بهم بشتافتندی
چو دزدی کو به گوهر دست یابد
پس آنگه پاسبان را مست یابد
به چشمی پاس دشمن داشتندی
به دیگر چشم ریحان کاشتندی
چو فرصت در کشیدی خصم را میل
ربودندی یکی بوسه به تعجیل
صنم تا شرمگین بودی و هشیار
نبودی بر لبش سیمرغ را بار
در آن ساعت که از می مست گشتی
به بوسه با ملک همدست گشتی
چنان تنگش کشیدی شه در آغوش
که کردی قاقمش را پرنیان پوش
ز بس کز گاز نیلش در کشیدی
ز برگ گل بنفشه بر دمیدی
ز شرم آن کبودیهاش بر ماه
که مه را خود کبود آمد گذرگاه
اگر هشیار اگر سرمست بودی

سپیدابش چو گل بر دست بودی

 

روزی دیگر در جایی پر از سبزه و سوسن جای گرفتند و به شادی و طرب ادامه دادند ناگهان شیری به آنها حمله‌ور شد و همه یکه خوردند و شاه که با لباس راحتی بود و شمشیری نداشت چنان با مشت به سر شیر کوبید که هوش از سرش رفت پس فرمود تا سرش را ببرند و پوستش را بکنند. پس‌ازآن دیگر شاه تصمیم گرفت که بدون شمشیر جایی نرود و ازآن‌پس رسم شاهان بود که همواره شمشیر همراهشان باشد.

شیرین دست شاه را بوسید اما شاه او را به بر گرفت و لبش را بوسید و گفت شکر را باید در دهان ریخت نه در دست. از آن روز به بعد هرگاه خلوت می‌یافتند به‌سوی هم می‌شتافتند.


http://s7.picofile.com/file/8245842168/2.jpg

ادامه مطلب ...

صفت بهار و عیش خسرو و شیرین



چو پیر سبز پوش آسمانی
ز سبزه بر کشد بیخ جوانی
جوانان را و پیران را دگر بار
به سرسبزی در آرد سرخ گلزار
گل از گل تخت کاوسی بر آرد
بنفشه پر طاوسی بر آرد
بسا مرغا که عشق آوازه گردد
بسا عشق کهن کان تازه گردد
چو خرم شد به شیرین جان خسرو
جهان می‌کرد عهد خرمی نو
چو از خرم بهار و خرمی دوست
به گلها بر درید از خرمی پوست
گل از شادی علم در باغ می‌زد
سپاه فاخته بر زاغ می‌زد
سمن ساقی و نرگس جام در دست
بنفشه در خمار و سرخ گل مست
صبا برقع گشاده مادگان را
صلا در داده کار افتادگان را
شمال انگیخته هر سو خروشی
زده بر گاو چشمی پیل گوشی
زمین نطع شقایق پوش گشته
شقایق مهد مرزن گوش گشته
سهی سرو از چمن قامت کشیده
ز عشق لاله پیراهن دریده
بنفشه تاب زلف افکنده بر دوش
گشاده باد نسرین را بنا گوش
عروسان ریاحین دست بر روی
شگرفان شکوفه شانه در موی
هوا بر سبزه گوهرها گسسته
زمرد را به مروارید بسته
نموده ناف خاک آبستنی‌ها
ز ناف آورده بیرون رستنیها
غزال شیر مست از دلنوازی
بگرد سبزه با مادر به بازی
تذروان بر ریاحین پر فشانده
ریاحین در تذروان پر نشانده
زهر شاخی شکفته نو بهاری
گرفته هر گلی بر کف نثاری
نوای بلبل و آوای دراج
شکیب عاشقان را داده تاراج
چنین فصلی بدین عاشق نوازی
خطا باشد خطا بی‌عشق بازی
خرامان خسرو و شیرین و شب و روز
بهر نزهت گهی شاد و دل‌افروز
گهی خوردند می در مرغزاری
گهی چیدند گل در کوهساری
ریاحین بر ریاحین باده در دست
به شهرود آمدند آن روز سرمست
جنیبت بر لب شهرود بستند
به بانک رود و رامشگر نشستند
حلاوتهای شیرین شکرخند
نی شهرود را کرده نی قند
همان رونق ز خوبیش آن طرف را
که از باران نیسانی صدف را
عبیر ارزان ز جعد مشکبیزش
شکر قربان ز لعل شهد خیزش
از بس خنده که شهدش بر شکر زد
به خوزستان شد افغان طبرزد
قد چون سروش از دیوان شاهی
به گلبن داده تشریف سپاهی
چو گل بر نرگسش کرده نظاره
به دندان کرده خود را پاره پاره
سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بنا گوش از بن گوش

 

ادامه مطلب ...