حکایت باز پرسیدی و گفتی
شبی در نمازخانه به نیایش مشغول بود که خواب او را در ربود و نیای خود را در خواب دید که او را بشارت به چهار چیز میداد:
یکی اینکه چون وقتی غوره ترش را میخوردی ترشرویی نکردی دلارامی خواهی یافت که شیرینتر از او در دوران نبینی.
دوم چون پی اسبت را بریدند و تو ناراحتی نکردی تختی شاهانه به دست میآوری که راست چون درختی زرین است و اسبی سیاه به نام شبدیز خواهی یافت که در سرعت همتا ندارد.
سوم چون شاه تخت را به دهقان داد بختت شوریده نشد.
چهارم چون بیساز و مطرب شدی صبوری پیشه کردی، موسیقیدانی به نام باربد خواهی یافت که بیهمتاست.
شاهزاده از خواب بیدار شد و به ستایش ایزد پرداخت و روز و شب میاندیشید و سکوت پیشه کرده بود.
جهانداری ز رویش نور میداد
وقتی خسرو دید که چقدر خوارشده است، فهمید که بد کرده است و غمگین شد. عدهای از بزرگان را برای وساطت نزد پدر فرستاد تا شاید گناهش را ببخشد.
بزرگان جلو میرفتند و شاهزاده با تیغ در پشت سر آنها بود. در پای تخت غمگین ناله سرداد:
ای شاه بیشتر از این مرا رنج مده اگر مجرمم این تیغ و این گردن من.
بزرگان هم تقاضای بخشش خسرو را میکردند و میگفتند که: او جوان است و هنوز دهانش بوی شیر میدهد و طاقت خشم شمارا ندارد. وقتی هرمز چنین دید سرش را ببوسید و او را فرمانده سپاهش نمود.
از آن به بعد خسرو تغییر کرد و آوازه عدلش فراگیر شد.
که مرغ بند را تلخ آمد آواز
یک روز خسرو بامداد به صحرا رفت و به شکار و تفرج پرداخت. دهی سرسبز از دور پیدا شد و خسرو آنجا اتراق کرد. آن شب را با باران می مینوشید و موسیقی گوش میکرد و غلامش غوره روستایی را میخورد و در خانه دهقان شب را صبح کردند.
عدهای خبر به نزد هرمز بردند که خسرو بی رسمی نموده است و دیشب با می و مطرب شبزندهداری کرده است. شاه دستور داد تا اسب راهوارش را پی بریدند و غلامش را به صاحب غورهها بدهند و ناخن چنگنواز شکستند و ابریشم چنگش را پاره کنند و تخت راهوارش را به دهقان دادند.
جهان از دستکار این جهان رست
داستانگوی کهن چنین میگوید که وقتیکه عمر کسری سرآمد تخت پادشاهی به هرمز رسید. هرمز همانند پدر به عدل و داد رفتار میکرد. او از خداوند فرزند میخواست و به این منظور نذرونیاز میکرد و خداوند پسری به او عطا کرد که او را خسروپرویز نام نهاد. دایه او را در ناز و نعمت میپرورد.
چو میل شکرش بر شیر دیدند
به شیر و شکرش می پروریدند
پدر برایش آموزگار گرفت و او در هنر و سخنوری سرآمد شد و پیشرفت میکرد. پس از نهسالگی بازی را رها کرد و به آموختن فنون جنگی پرداخت و شمشیرزنی و تیراندازی آموخت. در چهاردهسالگی دانایی به نام بزرگ امید به تعلیم او همت گمارد و فنون کشورداری را به او آموخت.
کز آن خندد که خنداند جهان را
ادامه مطلب ...