پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

نعت سوم

ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه نشین چند بود آفتاب

گر مهی از مهر تو موئی بیار
ور گلی از باغ تو بوئی بیار

منتظرانرا به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریادرس

سوی عجم ران منشین در عرب
زرده روز اینک و شبدیز شب
ملک برآرای و جهان تازه کن
هردو جهانرا پر از آوازه کن

سکه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو کن تا خطبا دم زنند
خاک تو بوئی به ولایت سپرد
باد نفاق آمد و آن بوی برد

باز کش این مسند از آسودگان
غسل ده این منبر از آلودگان
خانه غولند بپردازشان
در غله دان عدم اندازشان

کم کن اجری که زیادت خورند
خاص کن اقطاع که غارتگرند
ماه همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش

از طرفی رخنه دین میکنند
وز دگر اطراف کمین میکنند
شحنه توئی قافله تنها چراست
قلب تو داری علم آنجا چراست

یا علیی در صف میدان فرست
یا عمری در ره شیطان فرست
شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر

با دو سه در بند کمربند باش
کم زن این کم زده چند باش
پانصد و هفتاد بس ایام خواب
روز بلندست به مجلس شتاب

خیز و بفرمای سرافیل را
باد دمیدن دو سه قندیل را
خلوتی پرده اسرار شو
ما همه خفتیم تو بیدار شو

ز آفت این خانه آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر
هر چه رضای تو بجز راست نیست
با تو کسی را سر وا خواست نیست

گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی
دایره بنمای به انگشت دست
تا به تو بخشیده شود هر چه هست

با تو تصرف که کند وقت کار
از پی آمرزش مشتی غبار
از تو یکی پرده برانداختن
وز دو جهان خرقه درانداختن

مغز نظامی که خبر جوی تست
زنده دل از غالیه بوی تست
از نفسش بوی وفائی ببخش

ملک فریدون به گدائی ببخش

  ادامه مطلب ...

نعت دوم

ای تن تو پاک‌تر از جان پاک
روح تو پرورده روحی فداک

نقطه گه خانه رحمت توئی
خانه بر نقطه زحمت توئی

راهروان عربی را تو ماه
یاوگیان عجمی را تو راه

ره به تو یابند و تو ره ده نه‌ای
مهتر ده خود تو و در ده نه‌ای

چون تو کریمان که تماشا کنند
رستی تنها نه به تنها کنند

از سر خوانی که رطب خورده‌ای
از پی ما زله چه آورده‌ای

لب بگشا تا همه شکر خورند
ز آب دهانت رطب‌تر خورند

ای شب گیسوی تو روز نجات
آتش سودای تو آب حیات

عقل شده شیفته روی تو
سلسله شیفتگان موی تو

چرخ ز طوق کمرت بنده‌ای
صبح ز خورشید رخت خنده‌ای

عالم تردامن خشک از تو یافت
ناف زمین نافه مشک از تو یافت

از اثر خاک تو مشگین غبار
پیکر آن بوم شده مشک بار

خاک تو از باد سلیمان بهست
روضه چگویم که ز رضوان بهست

کعبه که سجاده تکبیر تست
تشنه جلاب تباشیر تست

تاج تو و تخت تو دارد جهان
تخت زمین آمد و تاج آسمان

سایه نداری تو که نور مهی
رو تو که خود سایه نور اللهی

چار علم رکن مسلمانیت
پنج دعا نوبت سلطانیت

خاک ذلیلان شده گلشن به تو
چشم غریبان شده روشن به تو

تا قدمت در شب گیسو فشان
بر سر گردون شده دامن کشان

پر زر و در گشته ز تو دامنش
خشتک زر سوزه پیراهنش

در صدف صبح به دست صفا
غالیه بوی تو ساید صبا

لاجرم آنجا که صبا تاخته
لشگر عنبر علم انداخته

بوی کز آن عنبر لرزان دهی
گر به دو عالم دهی ارزان دهی

سدره ز آرایش صدرت زهیست
عرش در ایوان تو کرسی نهیست

روزن حاجت چو بود صبح تاب
ذره بود عرش در آن آفتاب

گرنه ز صبح آینه بیرون فتاد
نور تو بر خاک زمین چون فتاد

ای دو جهان زیر زمین از چه‌ای
گنج نه‌ای خاک نشین از چه‌ای

تا تو به خاک اندری ای گنج پاک
شرط بود گنج سپردن به خاک

گنج ترا فقر تو ویرانه بس
شمع ترا ظل تو پروانه بس

چرخ مقوس هدف آه تست
چنبر دلوش رسن چاه تست

ایندو طرف گرد سپید و سیاه
راه تو را پیک ز پیکان راه

عقل شفا جوی و طبیبش توئی
ماه سفرساز و غریبش توئی

خیز و شب منتظران روز کن

طبع نظامی طرب افروز کن

  ادامه مطلب ...

نعت اول


شمسه نه مسند هفت اختران
ختم رسل خاتم پیغمبران

احمد مرسل که خرد خاک اوست
هر دو جهان بسته فتراک اوست

تازه‌ترین سنبل صحرای ناز
خاصه‌ترین گوهر دریای راز

سنبل او سنبله روز تاب
گوهر او لعل گر آفتاب

خنده خوش زان نزدی شکرش
تا نبرد آب صدف گوهرش

گوهر او چون دل سنگی نخست
سنگ چرا گوهر او را شکست

کرد جدا سنگ ملامت گرش
گوهری از رهگذر گوهرش

یافت فراخی گهر از درج تنگ
نیست عجب زادن گوهر ز سنگ

آری از آنجا که دل سنگ بود
خشکی سوداش در آهنگ بود

کی شدی این سنگ مفرح گزای
گر نشدی درشکن و لعل‌سای

سیم دیت بود مگر سنگ را
کامد و خست آن دهن تنگ را

هر گهری کز دهن سنگ خاست
با لبش از جمله دندان بهاست

گوهر سنگین که زمین کان اوست
کی دیت گوهر دندان اوست

فتح بدندان دیتش جان کنان
از بن دندان شده دندان کنان

چون دهن از سنگ بخونابه شست
نام کرم کرد بخود بر درست

از بن دندان سر دندان گرفت
داد بشکرانه کم آن گرفت

زآرزوی داشته دندان گذاشت
کز دو جهان هیچ بدندان نداشت

در صف ناورد گه لشکرش
دست علم بود و زبان خنجرش

خنجر او ساخته دندان نثار
خوش نبود خنجر دندانه‌دار

اینهمه چه؟ تا کرمش بنگرند
خار نهند از گل او برخورند

باغ پر از گل سخن خار چیست
رشته پر از مهره دم مار چیست

با دم طاوس کم زاغ گیر
با دم بلبل طرف باغ گیر

طبع نظامی که بدو چونگلست

بر گل او نغز نوا بلبلست

  ادامه مطلب ...

در معراج پیامبر


نیم شبی کان ملک نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز

نه فلک از دیده عماریش کرد
زهره و مه مشعله داریش کرد

کرد رها در حرم کاینات
هفت خط و چار حد و شش جهات

روز شده با قدمش در وداع
زامدنش آمده شب در سماع

دیده اغیار گران خواب گشت
کو سبک از خواب عنان تاب گشت

با قفس قالب ازین دامگاه
مرغ دلش رفته به آرامگاه

مرغ پر انداخته یعنی ملک
خرقه در انداخته یعنی فلک

مرغ الهیش قفس پر شده
قالبش از قلب سبکتر شده

گام به گام او چو تحرک نمود
میل به میلش به تبرک ربود

چون دو جهان دیده بر او داشتند
سر ز پی سجده فرو داشتند

پایش ازان پایه که سر پیش داشت
مرحله بر مرحله صد بیش داشت

رخش بلند آخورش افکند پست
غاشیه را بر کتف هر که هست

بحر زمین کان شد و او گوهرش
برد سپهر از پی تاج سرش

گوهر شب را به شب عنبرین
گاو فلک برد ز گاو زمین

او ستده پیشکش آن سفر
از سرطان تاج و زجوزا کمر

خوشه کزو سنبل‌تر ساخته
سنبله را بر اسد انداخته

تا شب او را چه قدر قدر هست
زهره شب سنج ترازو به دست

سنگ ورا کرده ترازو سجود
زانکه به مقدار ترازو نبود

ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری

چون ز کمان تیر شکر زخمه ریخت
زهر ز بزغاله خوانش گریخت

یوسف دلوی شده چون آفتاب
یونس حوتی شده چون دلو آب

تا به حمل تخت ثریا زده
لشگر گل خیمه به صحرا زده

از گل آن روضه باغ رفیع
ربع زمین یافته رنگ ربیع

عشر ادب خوانده ز سبع سما
عذر قدم خواسته از انبیا

ستر کواکب قدمش میدرید
سفت ملایک علمش میکشید

ناف شب آکنده ز مشک لبش
نعل مه افکنده سم مرکبش

در شب تاریک بدان اتفاق
برق شده پویه پای براق

کبک وش آن باز کبوتر نمای
فاخته‌رو گشت بفر همای

سدره شده صد ره پیراهنش
عرش گریبان زده در دامنش

شب شده روز اینت نهاری شگرف
گل شده سرو اینت بهاری شگرف

زان گل و زان نرگس کانباغ داشت
نرگس او سرمه مازاغ داشت

چون گل ازین پایه فیروزه فرش
دست به دست آمد تا ساق عرش

همسفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پر انداختند

او بتحیر چو غریبان راه
حلقه زنان بر در آن بارگاه

پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یکتنه بگذاشتند

رفت بدان راه که همره نبود
این قدمش زانقدم آگه نبود

هر که جز او بر در آن راز ماند
او هم از آمیزش خود باز ماند

بر سر هستی قدمش تاج بود
عرش بدان مائده محتاج بود

چون به همه حرق قلم در کشید
ز آستی عرش علم برکشید

تا تن هستی دم جان می‌شمرد
خواجه جان راه به تن می‌سپرد

چون بنه عرش به پایان رسید
کار دل و جان به دل و جان رسید

تن به گهر خانه اصلی شتافت
دیده چنان شد که خیالش نیافت

دیده که نور ازلی بایدش
سر به خیالات فرو نایدش

راه قدم پیش قدم در گرفت
پرده خلقت زمیان برگرفت

کرد چو ره رفت زغایت فزون
سر ز گریبان طبیعت برون

همتش از غایت روشن دلی
آمده در منزل بی منزلی

غیرت ازین پرده میانش گرفت
حیرت ازان گوشه عنانش گرفت

پرده در انداخته دست وصال
از در تعظیم سرای جلال

پای شد آمد بسر انداخته
جان به تماشا نظر انداخته

رفت ولی زحمت پائی نداشت
جست ولی رخصت جائی نداشت

چون سخن از خود به در آمد تمام
تا سخنش یافت قبول سلام

آیت نوری که زوالش نبود
دید به چشمی که خیالش نبود

دیدن او بی عرض و جوهرست
کز عرض و جوهر از آنسو ترست

مطلق از آنجا که پسندیدنیست
دید خدا را و خدا دیدنیست

دیدنش از دیده نباید نهفت
کوری آنکس که بدیده نگفت

دید پیمبر نه به چشمی دگر
بلکه بدین چشم سر این چشم سر

دیدن آن پرده مکانی نبود
رفتن آن راه زمانی نبود

هر که در آن پرده نظرگاه یافت
از جهت بی جهتی راه یافت

هست ولیکن نه مقرر بجای
هر که چنین نیست نباشد خدای

کفر بود نفی ثباتش مکن
جهل بود وقف جهاتش مکن

خورد شرابی که حق آمیخته
جرعه آن در گل ما ریخته

لطف ازل با نفسش همنشین
رحمت حق نازکش او نازنین

لب به شکر خنده بیاراسته
امت خود را به دعا خواسته

همتش از گنج توانگر شده
جمله مقصود میسر شده

پشت قوی گشته از آن بارگاه
روی درآورد بدین کارگاه

زان سفر عشق نیاز آمده
در نفسی رفته و باز آمده

ای سخنت مهر زبانهای ما
بوی تو جانداروی جانهای ما

دور سخا را به تمامی رسان
ختم سخن را به نظامی رسان

 

ادامه مطلب ...

در وصف رسول خدا


تخته اول که الف نقش بست
بر در محجوبه احمد نشست

حلقه حی را کالف اقلیم داد
طوق ز دال و کمر از میم داد

لاجرم او یافت از آن میم و دال
دایره دولت و خط کمال

بود درین گنبد فیروزه خشت
تازه ترنجی زسرای بهشت

رسم ترنجست که در روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار

کنت نبیا چو علم پیش برد
ختم نبوت به محمد سپرد

مه که نگین دان زبرجد شدست
خاتم او مهر محمد شدست

گوش جهان حلقه کش میم اوست
خود دو جهان حلقه تسلیم اوست

خواجه مساح و مسیحش غلام
آنت بشیر اینت مبشر به نام

امی گویا به زبان فصیح
از الف آدم و میم مسیح

همچو الف راست به عهد و وفا
اول و آخر شده بر انبیا

نقطه روشن‌تر پرگار کن
نکته پرگارترین سخن

از سخن او ادب آوازه‌ای
وز کمر او فلک اندازه‌ای

کبر جهان گرچه بسر بر نکرد
سر به جهان هم به جهان در نکرد

عصمتیان در حرمش پردگی
عصمت از او یافته پروردگی

تربتش از دیده جنایت ستان
غربتش از مکه جبایت ستان

خامشی او سخن دلفروز
دوستی او هنر عیب سوز

فتنه فرو کشتن ازو دلپذیر
فتنه شدن نیز برو ناگزیر

بر همه سر خیل و سر خیر بود
قطب گرانسنگ سبک سیر بود

شمع الهی ز دل افروخته
درس ازل تا ابد آموخته

چشمه خورشید که محتاج اوست
نیم هلال از شب معراج اوست

تخت نشین شب معراج بود
تخت نشان کمر و تاج بود

داده فراخی نفس تنگ را
نعل زده خنگ شب آهنگ را

از پی باز آمدنش پای بست
موکبیان سخن ابلق بدست

چون تک ابلق بتمامی رسید
غاشیه داری به نظامی رسید

  ادامه مطلب ...