با دو حکیم از سر همخانگی
شد سخنی چند ز بیگانگی
لاف منی بود و توی برنتافت
ملک یکی بود و دوی برنتافت
حق دو نشاید که یکی بشنوند
سر دو نباید که یکی بدروند
جای دو شمشیر نیامی که دید
بزم دو جمشید مقامی که دید
در طمع آن بود دو فرزانه را
کز دو یکی خاص کند خانه را
چون عصبیت کمر کین گرفت
خانه ز پرداختن آیین گرفت
هر دو به شبگیر نوائی زدند
خانه فروشانه طلائی زدند
کز سر ناساختگی بگذرند
ساخته خویش دو شربت خورند
تا که درین پایه قویدلترست
شربت زهر که هلاهلترست
ملک دو حکمت به یکی فن دهند
جان دو صورت به یک تن دهند
خصم نخستین قدری زهر ساخت
کز عفتی سنگ سیه را گداخت
داد بدو کین می جانپرورست
زهر مدانش که به از شکرست
شربت او را ستد آن شیر مرد
زهر به یاد شکر آسان بخورد
نوش گیا پخت و بدو درنشست
رهگذر زهر به تریاک بست
سوخت چو پروانه و پر باز یافت
شمع صفت باز به مجلس شتافت
از چمن باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید
داد به دشمن ز پی قهر او
آن گل پر کار تر از زهر او
دشمن از آن گل که فسونخوان بداد
ترس بر او چیره شد و جان بداد
آن بعلاج از تن خود زهر برد
وین به یکی گل ز توهم بمرد
هر گل رنگین که به باغ زمیست
قطرهای از خون دل آدمیست
باغ زمانه که بهارش توئی
خانه غم دان که نگارش توئی
سنگ درین خاک مطبق نشان
خاک برین آب معلق نشان
بگذر ازین آب و خیالات او
بر پر ازین خاک و خرابات او
بر مه و خورشید میاور وقوف
مه خور و خورشید شکن چون کسوف
کین مه زرین که درین خرگهست
غول ره عشق خلیل اللهست
روز ترا صبح جگرسوز کرد
چرخت از آن روز بدین روز کرد
گر دل خورشید فروز آوری
روزی از اینروز به روز آوری
اشک فشان نا به گلاب امید
بستری این لوح سیاه و سفید
تا چو عمل سنج سلامت شوی
چرب ترازوی قیامت شوی
دین که قوی دارد بازوت را
راست کند عدل ترازوت را
هیچ هنرپیشه آزاد مرد
در غم دنیا غم دنیا نخورد
چونکه به دنیاست تمنا ترا
دین به نظامی ده و دنیا ترا
دشمن خود را به گلی کش چو روز
ادامه مطلب ...
مؤبدی از کشور هندوستان
رهگذری کرد سوی بوستان
مرحلهای دید منقش رباط
مملکتی یافت مزور بساط
غنچه به خون بسته چو گردون کمر
لاله کم عمر ز خود بیخبر
از چمن انگیخته گل رنگ رنگ
وز شکر آمیخته می تنگ تنگ
گل چو سپر خسته پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش
زلف بنفشه رسن گردنش
دیده نرگس درم دامنش
لاله گهر سوده و فیروزه گل
یک نفسه لاله و یک روزه گل
مهلت کس تا نفسی بیش نه
کس نفسی عاقبت اندیش نه
پیر چو زان روضه مینو گذشت
بعد مهی چند بدان سو گذشت
زان گل و بلبل که در آن باغ دید
ناله مشتی زغن و زاغ دید
دوزخی افتاد بجای بهشت
قیصر آن قصر شده در کنشت
سبزه به تحلیل به خاری شده
دسته گل پشته خاری شده
پیر در آن تیز روان بنگریست
بر همه خندید و به خود برگریست
گفت بهنگام نمایندگی
هیچ ندارد سر پایندگی
هر چه سر از خاکی و آبی کشد
عاقبتش سر به خرابی کشد
به ز خرابی چو دگر کوی نیست
جز بخرابی شدنم روی نیست
چون نظر از بینش توفیق ساخت
عارف خود گشت و خدا را شناخت
صیرفی گوهر آن راز شد
تا به عدم سوی گهر باز شد
ای که مسلمانی و گبریت نیست
چشمهای و قطره ابریت نیست
کمتر ازان موبد هندو مباش
ترک جهانگوی و جهانگو مباش
چند چو گل خیرهسری ساختن
سر به کلاه و کمر افراختن
خیز و رها کن کمر گل ز دست
کو کمر خویش به خون تو بست
هست کلاه و کمر آفات عشق
هر دو گروه کن به خرابات عشق
گه کلهت خواجگی گل دهد
گه کمرت بندگی دل دهد
کوش کزین خواجه غلامی رهی
یا چو نظامی ز نظامی رهی
باد خزانیست بهارش مبین
ور تو خوری بخش نظامی بریز
ادامه مطلب ...