پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

داستان دو حکیم متنازع


با دو حکیم از سر همخانگی
شد سخنی چند ز بیگانگی
لاف منی بود و توی برنتافت
ملک یکی بود و دوی برنتافت

حق دو نشاید که یکی بشنوند
سر دو نباید که یکی بدروند
جای دو شمشیر نیامی که دید
بزم دو جمشید مقامی که دید

در طمع آن بود دو فرزانه را
کز دو یکی خاص کند خانه را
چون عصبیت کمر کین گرفت
خانه ز پرداختن آیین گرفت

هر دو به شبگیر نوائی زدند
خانه فروشانه طلائی زدند
کز سر ناساختگی بگذرند
ساخته خویش دو شربت خورند

تا که درین پایه قوی‌دل‌ترست
شربت زهر که هلاهل‌ترست
ملک دو حکمت به یکی فن دهند
جان دو صورت به یک تن دهند

خصم نخستین قدری زهر ساخت
کز عفتی سنگ سیه را گداخت
داد بدو کین می جان‌پرورست
زهر مدانش که به از شکرست

شربت او را ستد آن شیر مرد
زهر به یاد شکر آسان بخورد
نوش گیا پخت و بدو درنشست
رهگذر زهر به تریاک بست

سوخت چو پروانه و پر باز یافت
شمع صفت باز به مجلس شتافت
از چمن باغ یکی گل بچید
خواند فسونی و بر آن گل دمید

داد به دشمن ز پی قهر او
آن گل پر کار تر از زهر او
دشمن از آن گل که فسونخوان بداد
ترس بر او چیره شد و جان بداد

آن بعلاج از تن خود زهر برد
وین به یکی گل ز توهم بمرد
هر گل رنگین که به باغ زمیست
قطره‌ای از خون دل آدمیست

باغ زمانه که بهارش توئی
خانه غم دان که نگارش توئی
سنگ درین خاک مطبق نشان
خاک برین آب معلق نشان

بگذر ازین آب و خیالات او
بر پر ازین خاک و خرابات او
بر مه و خورشید میاور وقوف
مه خور و خورشید شکن چون کسوف

کین مه زرین که درین خرگهست
غول ره عشق خلیل اللهست
روز ترا صبح جگرسوز کرد
چرخت از آن روز بدین روز کرد

گر دل خورشید فروز آوری
روزی از اینروز به روز آوری
اشک فشان نا به گلاب امید
بستری این لوح سیاه و سفید

تا چو عمل سنج سلامت شوی
چرب ترازوی قیامت شوی
دین که قوی دارد بازوت را
راست کند عدل ترازوت را

هیچ هنرپیشه آزاد مرد
در غم دنیا غم دنیا نخورد
چونکه به دنیاست تمنا ترا
دین به نظامی ده و دنیا ترا

  ادامه مطلب ...

مقالت دوازدهم در وداع منزل خاک

خیز و وداعی بکن ایام را
از پس دامن فکن این دام را
مملکتی بهتر ازین ساز کن
خوشتر ازین حجره دری باز کن

چون دل و چشمت به ره آورد سر
ناله و اشکی به ره آورد بر
تا به یکی نم که برین گل زنی
لاف ولی نعمتی دل زنی

گر شتری رقص کن اندر رحیل
ورنه میفکن دبه در پای پیل
چونکه ترا محرم یک موی نیست
جز به عدم رای زدن روی نیست

طبع نوازان و ظریفان شدند
با که نشینی که حریفان شدند
گرچه بسی طبع لطیفی کند
با تن تنها که حریفی کند

به که بجوید دل پرهیزناک
روشنی آب درین تیره خاک
تا نرسد تفرقه راه پیش
تفرقه کن حاصل معلوم خویش

رخت رها کن که گران رو کسی
کز سبکی زود به منزل رسی
بر فلک آی ار طلب دل کنی
تا تو درین خاک چه حاصل کنی

چون شده‌ای بسته این دامگاه
رخنه کنش تا به در افتی به راه
کاین خط پیوسته بهم در چو میم
ره ندهد تا نکنندش دو نیم

زخمه گه چرخ منقط مباش
از خط این دایره در خط مباش
گر ز خط روز و شب افزون شوی
از خط این دایره بیرون شوی

تا نکنی جای قدم استوار
پای منه در طلب هیچکار
در همه کاری که گرائی نخست
رخنه بیرون شدنش کن درست

شرط بود دیده به ره داشتن
خویشتن از چاه نگهداشتن
رخنه کن این خانه سیلاب ریز
تا بودت فرصت راه گریز

روبه یک فن نفس سگ شنید
خانه دو سوراخ به واجب گزید
واگهیش نه که شود راه گیر
دوده این گنبد روباه گیر

این چه نشاطست کزو خوشدلی
غافلی از خود که ز خود غافلی
عهد چنان شد که درین تنگنای
تنگدل آیی و شوی باز جای

گر شکنی عهد الهی کنون
جان تو از عهده کی آید برون
راه چنان رو که ز جان دیده‌ای
بر دو جهان زن که جهان دیده‌ای

زیر مبین تا نشوی پایه ترس
پس منگر تا نشوی سایه ترس
توشه ز دین بر که عمارت کمست
آب ز چشم آر که ره بی نمست

هم به صدف ده گهر پاک را
با زره و با زرهان خاک را
دور فلک چون تو بسی یار کشت
دست قوی‌تر ز تو بسیار کشت

بوالعجبی ساز درین دشمنی
تاش زمانی به زمین افکنی
او که درین پایه هنر پیشه نیست
از سپر و تیغ وی اندیشه نیست

مار مخوان کاین رسن پیچ پیچ
با کشش عشق تو هیچست هیچ
در غم این شیشه چه باید نشست
کش بیکی باد توانی شکست

سیم کشان کاتش زر کشته‌اند
دشمن خود را به شکر کشته‌اند
تا بتوان از دل دانش فروز

دشمن خود را به گلی کش چو روز

 

ادامه مطلب ...

داستان موبد صاحب نظر

مؤبدی از کشور هندوستان
رهگذری کرد سوی بوستان
مرحله‌ای دید منقش رباط
مملکتی یافت مزور بساط

غنچه به خون بسته چو گردون کمر
لاله کم عمر ز خود بی‌خبر
از چمن انگیخته گل رنگ رنگ
وز شکر آمیخته می تنگ تنگ

گل چو سپر خسته پیکان خویش
بید به لرزه شده بر جان خویش
زلف بنفشه رسن گردنش
دیده نرگس درم دامنش

لاله گهر سوده و فیروزه گل
یک نفسه لاله و یک روزه گل
مهلت کس تا نفسی بیش نه
کس نفسی عاقبت اندیش نه

پیر چو زان روضه مینو گذشت
بعد مهی چند بدان سو گذشت
زان گل و بلبل که در آن باغ دید
ناله مشتی زغن و زاغ دید

دوزخی افتاد بجای بهشت
قیصر آن قصر شده در کنشت
سبزه به تحلیل به خاری شده
دسته گل پشته خاری شده

پیر در آن تیز روان بنگریست
بر همه خندید و به خود برگریست
گفت بهنگام نمایندگی
هیچ ندارد سر پایندگی

هر چه سر از خاکی و آبی کشد
عاقبتش سر به خرابی کشد
به ز خرابی چو دگر کوی نیست
جز بخرابی شدنم روی نیست

چون نظر از بینش توفیق ساخت
عارف خود گشت و خدا را شناخت
صیرفی گوهر آن راز شد
تا به عدم سوی گهر باز شد

ای که مسلمانی و گبریت نیست
چشمه‌ای و قطره ابریت نیست
کمتر ازان موبد هندو مباش
ترک جهانگوی و جهان‌گو مباش

چند چو گل خیره‌سری ساختن
سر به کلاه و کمر افراختن
خیز و رها کن کمر گل ز دست
کو کمر خویش به خون تو بست

هست کلاه و کمر آفات عشق
هر دو گروه کن به خرابات عشق
گه کلهت خواجگی گل دهد
گه کمرت بندگی دل دهد

کوش کزین خواجه غلامی رهی
یا چو نظامی ز نظامی رهی

  ادامه مطلب ...

مقالت یازدهم در بی وفائی دنیا

خیز و بساط فلکی درنورد
زانکه وفا نیست درین تخته نرد
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی

پای درین بحر نهادن که چه
بار دین موج گشادن که چه
باز به بط گفت که صحرا خوشست
گفت شبت خوش که مرا جا خوشست

ای که درین کشتی غم جای تست
خون تو در گردن کالای تست
بار درافکن که عذابت دهد
نان ندهد تا که به آبت دهد

کنج امان نیست در این خاکدان
مغز وفا نیست درین استخوان
نیست یکی ذره جهان نازکش
پای ز انباری او بازکش

آنچه بر این مائده خرگهیست
کاسه آلوده و خوان تهیست
هر که درو دید دهانش بدوخت
هر که بدو گفت زبانش بسوخت

هیچ نه در محمل و چندین جرس
هیچ نه در کاسه و چندین مگس
هر که ازین کاسه یک انگشت خورد
کاسه سر حلقه انگشت کرد

نیست همه ساله درین ده صواب
فتنه اندیشه و غوغای خواب
خلوت خود ساز عدم خانه را
باز گذار این ده ویرانه را

روزن این خانه رها کن به دود
خانه فروشی به زن آخر چه سود
دست به عالم چه درآورده‌ای
نز شکم خود به در آورده‌ای

خط به جهان درکش و بیغم بزی
دور شو از دور و مسلم بزی
راه تو دور آمد و منزل دراز
برگ ره و توشه منزل بساز

خاصه درین بادیه دیو سار
دوزخ محرور کش تشنه خوار
کاب جگر چشمه حیوان اوست
چشمه خورشید نمکدان اوست

شوره او بی‌نمکان را شراب
شور نمک دیده درو چون کباب
آب نه و زین نمک آبگون
زهره دل آب و دل زهره خون

ره که دل از دیدن او خون شود
قافله طبع درو چون شود
در رتف این بادیه دیو لاخ
خانه دل تنگ و غم دل فراخ

هر که درین بایده با طبع ساخت
چون جگر افسرد و چو زهره گداخت
تا چکنی این گل دوزخ سرشت
خیز و بده دوزخ و بستان بهشت

تا شود این هیکل خاکی غبار
پای به پایت سپرد روزگار
عاقبت چونکه به مردم کند
دست به دستت ز میان گم کند

چونکه سوی خاک بود بازگشت
بر سر این خاک چه باید گذشت
زیر کف پای کسی را مسای
کو چو تو سودست بسی زیر پای

کس به جهان در ز جهان جان نبرد
هیچکس این رقعه به پایان نبرد
پای منه بر سر این خار خیز
خویشتن ازخار نگه دار خیز

آنچه مقام تو نباشد مقیم
بیمگهی شد چه کنی جای بیم
منزل فانیست قرارش مبین

باد خزانیست بهارش مبین

  ادامه مطلب ...

داستان حضرت عیسی "ع"

پای مسیحا که جهان می‌نبشت
بر سر بازارچه‌ای میگذشت
گرگ سگی بر گذر افتاده دید
یوسفش از چه بدر افتاده دید

بر سر آن جیفه گروهی نظار
بر صفت کرکس مردار خوار
گفت یکی وحشت این در دماغ
تیرگی آرد چو نفس در چراغ

وان دگری گفت نه بس حاصلست
کوری چشمست و بلای دلست
هر کس ازان پرده نوائی نمود
بر سر آن جیفه جفائی نمود

چون به سخن نوبت عیسی رسید
عیب رها کرد و به معنی رسید
گفت ز نقشی که در ایوان اوست
در بسپیدی نه چو دندان اوست

وان دو سه تن کرده ز بیم و امید
زان صدف سوخته دندان سپید
عیب کسان منگر و احسان خویش
دیده فرو کن به گریبان خویش

آینه روزی که بگیری به دست
خود شکن آنروز مشو خودپرست
خویشتن آرای مشو چون بهار
تا نکند در تو طمع روزگار

جامه عیب تو تنگ رشته‌اند
زان بتو نه پرده فروهشته‌اند
چیست درین حلقه انگشتری
کان نبود طوق تو چون بنگری

گر نه سگی طوق ثریا مکش
گر نه خری بار مسیحا مکش
کیست فلک پیر شده بیوه
چیست جهان دود زده میوهٔ

جمله دنیا ز کهن تا به نو
چون گذرندست نیرزد دو جو
انده دنیا مخور ای خواجه خیز

ور تو خوری بخش نظامی بریز

 

ادامه مطلب ...