پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

داستان زاهد توبه شکن

مسجدیی بسته آفات شد
معتکف کوی خرابات شد
می به دهن برد و چو می می‌گریست
کای من بیچاره مرا چاره چیست

مرغ هوا در دلم آرام گرد
دانه تسبیح مرا دام کرد
کعبه مرا رهزن اوقات بود
خانه اصلیم خرابات بود

طالع بد بود و بد اختر شدم
نامزد کوی قلندر شدم
چشم ادب زیر نقاب از منست
کوی خرابات خراب از منست

تنگ جهان بر من مهجور باد
گرد من ازدامن من دور باد
گر نه قضا بود من و لات کی
مسجدی و کوی خرابات کی

همت از آنجا که نظر کرده بود
گفت جوابی که در آن پرده بود
کاین روش از راه قضا دور دار
چون تو قضا را بجوی صد هزار

بر در عذر آی و گنه را بشوی
آنگه ازین شیوه حدیثی بگوی
چون تو روی عذر پذیرت برند
ورنه خود آیند و اسیرت برند

سبزه چریدن ز سر خاک بس
نیشکر سبز تو افلاک بس
تا نبرد خوابت ازو گوشه کن
اندکی از بهر عدم توشه کن

خوش نبود دیده به خوناب در
زنده و مرده به یکی خواب در
دین که ترا دید چنین مست خواب
چهره نهان کرد به زیر نقاب

خیز نظامی که ملک بر نشست

همسر اینجا چه شوی پای بست

 

ادامه مطلب ...

مقالت نهم در شناختن مرتبه خویش

ای ز شب وصل گرانمایه‌تر
وز علم صبح سبک سایه‌تر
سایه صفت چند نشینی به غم
خیز که بر پای نکوتر علم

چون ملکان عزم شد آمد کنند
نقل بنه پیشتر از خود کنند
گر ملکی عزم ره آغاز کن
زین به نوا تر سفری ساز کن

پیشتر از خود بنه بیرون فرست
توشه فردای خود اکنون فرست
خانه زنبور پر از انگبین
از پی آنست که شد پیش بین

مور که مردانه صفی می‌کشد
از پی فردا علفی می‌کشد
هر که جهان خواهد کاسانخورد
تابستان برگ زمستان خورد

جز من و تو هر که در این طاعتند
صیرفی گوهر یکساعتند
همت کس عاقبت اندیش نیست
بینش کس تا نفسی بیش نیست

منزل ما کز فلکش بیشیست
منزلت عاقبت اندیشیست
نیست بهر نوع که بینم بسی
عاقبت اندیشتر از ما کسی

کامه وقت ارچه ز جان خوشترست
عاقبت اندیشی ازان خوشترست
ما که ز صاحب خبران دلیم
گوهرییم ار چه ز کان گلیم

ز آمدنی آمده ما را اثر
وز شدنیها شده صاحب نظر
خوانده به جان ریزه اندیشناک
ابجد نه مکتب ازین لوح خاک

کس نه بدین داغ تو بودی و من
نوبر این باغ تو بودی و من
خاک تو آنروز که می‌بیختند
از پی معجون دل آمیختند

خاک تو آمیخته رنجهاست
در دل این خاک بسی گنجهاست
قیمت این خاک به واجب شناس
خاکسپاسی بکن ای ناسپاس

منزل خود بین که کدامست راه
وامدن و رفتن از این جایگاه
زامدن این سفرت رای چیست
باز شدن حکمت از اینجای چیست

اول کاین ملک بنامت نبود
وین ده ویرانه مقامت نبود
فر همای حملی داشتی
اوج هوای ازلی داشتی

گرچه پر عشق تو غایت نداشت
راه ابد نیز نهایت نداشت
مانده شدی قصد زمین ساختی
سایه بر این آب و گل انداختی

باز چو تنگ آیی ازین تنگنای
دامن خورشید کشی زیر پای
گرچه مجرد شوی از هر کسی
بر سر آن نیز نمانی بسی

جز بتردد سر و کاریت نیست
بر سر یک رشته قراریت نیست
مفلس بخشنده توئی گاه جود
تازه دیرینه توئی در وجود

بگذر از این مادر فرزند کش
آنچه پدر گفت بدان دار هش
در پدر خود نگر ای ساده مرد
سنت او گیر و نگر تا چه کرد

منتظر راحت نتوان نشست
کان به چنین عمر نیاید بدست
گر نفسی طبع نواز آمدی
عمر به بازی شده باز آمدی

غم خور و بنگر ز کدامین گلی
شاد نشسته به کدامین دلی
آنکه بدو گفت فلک شاد باش
آن نه منم وان نه تو آزاد باش

ما ز پی رنج پدید آمدیم
نز جهت گفت و شنید آمدیم
تا ستد و داد جهانی که هست
راست نداریم به جانی که هست

زامدنت رنگ چرا چون میست
کامدنی را شدنی در پیست
تا کی و تا کی بود این روزگار
وامدن و رفتن بی‌اختیار

شک نه در آنشد که عدم هیچ نیست
شک به وجودست که هم هیچ نیست
تیز مپر چون به درنگ آمدی
زود مرو دیر به چنگ آمدی

وقت بیاید که روا رو زنند
سکه ما بر درمی نو زنند
تازه کنند این گل افکنده را
باز هم آرند پراکنده را

ای که از امروز نه‌ای شرمسار
آخر از آنروز یکی شرم دار
اینهمه محنت که فراپیش ماست
اینت صبورا که دل ریش ماست

مرکب این بادیه دینست و بس
چاره این کار همین است و بس
سختی ره بین و مشو سست ران
سست گمانی مکن ای سخت جان

آینه جهد فرا پیش دار
درنگر و پاس رخ خویش دار
عذر ز خود دار و قبول از خدای

جمله ز تسلیم قدر در میای

  ادامه مطلب ...

داستان میوه فروش و روباه

میوه فروشی که یمن جاش بود
روبهکی خازن کالاش بود
چشم ادب بر سر ره داشتی
کلبه بقال نگه داشتی

کیسه‌بری چند شگرفی نمود
هیچ شگرفیش نمی‌کرد سود
دیده به هم زد چو شتابش گرفت
خفت و به خفتن رگ خوابش گرفت

خفتن آن گرگ چو روبه بدید
خواب در او آمد و سر درکشید
کیسه بر آن خواب غنیمت شمرد
آمد و از کیسه غنیمت ببرد

هر که در این راه کند خوابگاه
یا سرش از دست رود یا کلاه
خیز نظامی نه گه خفتن است

وقت به ترک همگی گفتن است

  ادامه مطلب ...

مقالت هشتم در بیان آفرینش


پیشتر از پیشتران وجود
کاب نخوردند ز دریای جود
در کف این ملک یساری نبود
در ره این خاک غباری نبود

وعده تاریخ به سر نامده
لعبتی از پرده به در نامده
روز و شب آویزش پستی نداشت
جان و تن آمیزش هستی نداشت

کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پیدا هنوز
فیض کرم کرد مواسای خویش
قطره‌ای افکند ز دریای خویش

حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون
زاب روان گرد برانگیختند
جوهر تو ز آن عرض آمیختند

چونکه تو برخیزی ازین کارگاه
باشد برخاسته گردی ز راه
ای خنک آنشب که جهان بیتو بود
نقش تو بیصورت و جان بیتو بود

چشم فلک فارغ ازین جستجوی
گوش زمین رسته ازین گفتگوی
تا تو درین ره ننهادی قدم
شکر بسی داشت وجود از عدم

فارغ از آبستنیت روز و شب
نامیه عنین و طبیعت عزب
باغ جهان زحمت خاری نداشت
خاک سراسیمه غباری نداشت

طالع جوزا که کمر بسته بود
از ورم رگ زدنت رسته بود
مه که سیه‌روی شدی در زمین
طشت تو رسواش نکردی چنین

زهره هنوز آب درین گل نریخت
شهپر هاروت به بابل نریخت
از تو مجرد زمی و آسمان
توبه کنار و غم تو در میان

تا به تو طغرای جهان تازه گشت
گنبد پیروزه پر آوازه گشت
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبه مهد کواکب شکست

بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف گری
روی جهان کاینه پاک شد
زین نفسی چند خلل ناک شد

مشعله صبح تو بردی به شام
صادق و کاذب تو نهادیش نام
خاک زمین در دهن آسمان
تا که چرا پیش تو بندد میان

بر فلکت میوه جان گفته‌اند
میشنوش کان به زبان گفته‌اند
تاج تو افسوس که از سر بهست
جل از سگ و توبره از خر بهست

لاف بسی شد که درین لافگاه
بر تو جهانی بجوی خاک راه
خود تو کفی خاک به جانی دهی
یک جو کهگل به جهانی دهی

ای ز تو بالای زمین زیر رنج
جای تو هم زیر زمین به چو گنج
روغن مغز تو که سیمابیست
سرد بدین فندق سنجابیست

تات چو فندق نکند خانه تنگ
بگذر ازین فندق سنجاب رنگ
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دله پیسه پلنگ اژدهاست

گربه نه‌ای دست درازی مکن
با دله ده دله بازی مکن
شیر تنید است درین ره لعاب
سر چو گوزنان چه نهی سوی آب

گر فلکت عشوه آبی دهد
تا نفریبی که سرابی دهد
تیز مران کاب فلک دیده‌ای
آب دهن خور که نمک دیده‌ای

تا نشوی تشنه به تدبیر باش
سوخته خرمن چو تباشیر باش
یوسف تو تا ز بر چاه بود
مصر الهیش نظرگاه بود

زرد رخ از چرخ کبود آمدی
چونکه درین چاه فرود آمدی
اینهمه صفرای تو بر روی زرد
سرکه ابروی تو کاری نکرد

پیه تو چون روغن صد ساله بود
سرکه ده ساله بر ابرو چه سود
خون پدر دیده درین هفتخوان
آب مریز از پی این هفت نان

آتش در خرمن خود میزنی
دولت خود را به لگد میزنی
می‌تک و می‌تاز که میدان تراست
کار بفرمای که فرمان تراست

این دو سه روزی که شدی جام گیر
خوشخور و خوشخسب و خوش آرام گیر
هم به تو بر سخت جفا کرده‌اند
زان رسنت سست رها کرده‌اند

لنگ شده پای و میان گشته کوز
سوخته روغن خویشی هنوز
لاجرم اینجا دغل مطبخی
روز قیامت علف دوزخی

پر شده گیر این شکم از آب و نان
ای سبک آنگاه نباشی گران؟
گر بخورش بیش کسی زیستی
هر که بسی خورد بسی زیستی

عمر کمست از پی آن پر بهاست
قیمت عمر از کمی عمر خاست
کم خور و بسیاری راحت نگر
بیش خور و بیش جراحت نگر

عقل تو با خورد چه بازار داشت
حرص ترا بر سر اینکار داشت
حرص تو از فتنه بود ناشکیب
بگذر ازین ابله زیرک فریب

حرص تو را عقل بدان داده‌اند
کان نخوری کت نفرستاده‌اند
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرنده خویشت کند

هر به دو نیکی که درین محضرند

رنگ پذیرنده یکدیگرند

  ادامه مطلب ...

داستان فریدون با آهو

صبحدمی با دو سه اهل درون
رفت فریدون به تماشا برون
چون به شکار آمد در مرغزار
آهوکی دید فریدون شکار

گردن و گوشی ز خصومت بری
چشم و سرینی به شفاعت گری
گفتی از آنجا که نظر جسته بود
از نظر شاه برون رسته بود

شاه بدان صید چنان صید شد
کش همگی بسته آن قید شد
رخش برو چون جگرش گرم کرد
پشت کمان چون شکمش نرم کرد

تیر بدان پایه ازو درگذشت
رخش بدان پویه به گردش نگشت
گفت به تیر آن پر کینت کجاست
گفت به رخش آن تک دینت کجاست

هر دو درین باره نه پسباره‌اید
خرده آن خرد گیا خواره‌اید
تیر زبان شد همه کای مرزبان
هست نظرگاه تو این بی‌زبان

در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند
خوش نبود با نظر مهتران
بر رق آهو کف خنیاگران

داغ بلندان طلب ای هوشمند
تا شوی از داغ بلندان بلند
صورت خدمت صفت مردمیست
خدمت کردن شرف آدمیست

نیست بر مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده‌تر
دست وفا در کمر عهد کن
تا نشوی عهدشکن جهدکن

گنج نشین مار که درویش نیست
از سر تا دم کمری بیش نیست
از پی آن گشت فلک تاج سر
کز سر خدمت همه تن شد کمر

هر که زمام هنری می‌کشد
در ره خدمت کمری می‌کشد
شمع که او خواجگی نور یافت
از کمر خدمت زنبور یافت

خیز نظامی که نه بر بسته‌ای

از پی خدمت چه کمر بسته‌ای

  ادامه مطلب ...