پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

مقالت شانزدهم در چابک روی

ای بنسیمی علم افراخته
پیش غباری علم انداخته
ده نه و دروازه دهقان زده
ملک نه و تخت سلیمان زده

تیغ نه‌ای زخم بی اندازه چیست
کوس نه‌ای اینهمه آوازه چیست
چون دهن تیغ درم ریز باش
چون شکم کوس تهی خیز باش

میکشدت دیو نه افکنده
دست مده مرده نه زنده
پیش مغی پشت صلیبی مکن
دعوی شمشیر خطیبی مکن

خطبه دولت به فصیحی رسد
عطسه آدم به مسیحی رسد
هرکه چو پروانه دمی خوش زند
یک تنه بر لشگر آتش زند

یکدو نفس خوش زن و جانی بگیر
خرقه درانداز و جهانی بگیر
بخشش تو چرب ربائی که هست
نیست فدائی به جدائی که هست

شیر شو از گربه مطبخ مترس
طلق شو از آتش دوزخ مترس
گر دغلی باش بر آتش حلال
ور زر و یاقوتی از آتش منال

چند غرور ای دغل خاکدان
چند منی ای دو سه من استخوان
پیشتر از ما دگران بوده‌اند
کز طلب جاه نیاسوده‌اند

حاصل آن جاه ببین تا چه بود
سود بد اما بزیان شد چه سود
گر تو زمین ریزه چو خورشید و ماه
پای نهی بر فلک از قدر و جاه

گرچه ازان دایره دیر اوفتی
چونکه زمینی نه به زیر اوفتی ؟
تا سر خود را نبری طره‌وار
پای درین طره منه زینهار

مرغ نه‌ای بر نتوانی پرید
تا نکنی جان نتوانی رسد
با فلک از راه شگرفی درای
تات شگرفانه درافتد به پای

باده تو خوردی گنه زهر چیست
جرم تو کردی خلل دهر چیست
دهر نکوهی مکن ای نیک‌مرد
دهر بجای من و تو بد نکرد

جهد بسی کرد و شگرفی بسی
تا کند از ما به تکلیف کسی
چون من و تو هیچ کسان دهیم
بیهده بر دهر چه تاوان نهیم

تا نبود جوهر لعل آبدار
مهر قبولش ننهد شهریار
سنگ بسی در طرف عالمست
آنچه ازو لعل شود آن کمست

خار و سمن هردو بنسبت گیاست
این خسک دیده و آن توتیاست
گرچه نیابد مدد از آب جوی
از گل اصلی نرود رنگ و بوی

آب گرفتم لطف افزون کند
خار و خسک را به سمن چون کند
گرنه بدین قاعده بودی قرار
قلب شدی قاعده روزگار

کار به دولت نه به تدبیر ماست
تا به جهان دولت روزی کراست
مرد ز بیدولتی افتد به خاک
دولتیان را به جهان در چه باک

زنده بود طالع دولت پرست
بنده دولت شو هرجا که هست
ملک به دولت نه مجازی دهند
دولت کس را نه به بازی دهند

گرد سر دولتیان چرخ ساز
تا شوی از چرخ زدن بی‌نیاز
با دو سه کم زن مشو آرام گیر
مقبل ایام شو و نام گیر

بختور از طالع جوزا برآی
جوز شکن آنگه و بخت آزمای
گر در دولت زنی افتاده شو
از گره کار جهان ساده شو

ساده دلست آب که دلخوش رسید
وز گرهی عود بر آتش رسید
پیرو دل باش و مده دل به کس
خود تن تو زحمت راه تو بس

چند زنی دست به شاخ دگر
که مرا دولت ازین بیشتر
جمله عالم تو گرفتی رواست
چون بگذاری طلبیدن چراست

حرص بهل کو ره طاعت زند
گردن حرص تو قناعت زند
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخست و بر اندیشه تنگ

یا مکن اندیشه به جنگ آورش
یا به یک اندیشه به تنگ آورش
معرفتی در گل آدم نماند
اهل دلی در همه عالم نماند

در دو هنر نامه این نه دبیر
نیست یکی صورت معنی‌پذیر
دوستی از دشمن معنی مجوی
آب حیات از دم افعی مجوی

دشمن دانا که غم جان بود

بهتر از آن دوست که نادان بود

  ادامه مطلب ...

داستان ملکزاده جوان با دشمنان پیر

قصد شنیدم که در اقصای مرو
بود ملکزاده جوانی چو سرو
مضطرب از دولتیان دیار
ملک بر او شیفته چون روزگار

تازگیش را کهنان در ستیز
پر خطر او زان خطر نیم خیز
یک شب ازان فتنه پر اندیشه خفت
دید که پیریش در آن خواب گفت

کای مه نو برج کهن را بکن
وای گل نو شاخ کهن را بزن
تا به تو بر ملک مقرر شود
عیش تو از خوی تو خوشتر شود

شه چو سر از خواب گرانبر گرفت
آندو سه تن را ز میان برگرفت
تازه بنا کرد و کهن درنوشت
ملک بر آن تازه ملک تازه گشت

رخنه کن ملک سرافکنده به
لشگر بد عهد پراکنده به
سر نکشد شاخ تو از سرو بن
تا نزنی گردن شاخ کهن

تا نشود بسته لب جویبار
پنجه دعوی نگشاید چنار
تا نکنی رهگذر چشمه پاک
آب نزاید ز دل و چشم خاک

با تو برون از تو برون پروریست
گوش ترا نیک نصیحت گریست
یک نفس آن تیغ برآر از غلاف
چند غلافش کنی ای بر خلاف

آن نفس از حقه این خاک نیست
این حق آن هم نفس پاک نیست
پیش چنین کس همگی پیش کش
نام کرم بر همه خویش کش

دولتیان کاب و درم یافتند
دولت باقی ز کرم یافتند
تخم کرم کشت سلامت بود
چون برسد برگ قیامت بود

یارت ازان گنج که احسان تست

نقد نظامی سره کن کان تست

  ادامه مطلب ...

مقالت پانزدهم در نکوهش رشگبران

هر نفس این پرده چابک رقیب
بازین از پرده برآرد غریب
نطع پر از زخمه و رقاص نه
بحر پر از گوهر و غواص نه

از درم و دولت و از تاج و تیغ
نیست دریغ ار تو نخواهی دریغ
گر رسدت دل به دم جبرئیل
نیست قضا ممسک و قدرت بخیل

زان بنه چندانکه بری دیگرست
دخل وی از خرج تو افزون‌ترست
پای درین ره نه و رفتار بین
حلقه این در زن و گفتار بین

سنگش یاقوت و گیا کیمیاست
گر نشناسی تو غرامت کراست
دست تصرف قلم اینجا شکست
کین همه اسرار درین پرده هست

هردم از این باغ بری میرسد
نغزتر از نغزتری میرسد
رشته جانها که درین گوهرست
مرسله از مرسله زیباترست

راه روان کز پس یکدیگرند
طایفه از طایفه زیرک‌ترند
عقل شرف جز به معانی نداد
قدر به پیری و جوانی نداد

سنگ شنیدم که چو گردد کهن
لعل شود مختلفست این سخن
هرچه کهن‌تر بترند این گروه
هیچ نه جز بانگ چو بانوی کوه

آنکه ترا دیده بود شیرخوار
شیر تو زهریش بود ناگوار
در کهن انصاف توان کم بود
پیر هواخواه جوان کم بود

گل که نو آمد همه راحت دروست
خار کهن شد که جراحت دروست
از نوی انگور بود توتیا
وز کهنی مار شود اژدها

عقل که شد کاسه سر جای او
مغز کهن نیست پذیرای او
آنکه رصد نامه اختر گرفت
حکم ز تقویم کهن برگرفت

پیر سگانی که چو شیر ابخرند
گرگ صفت ناف غزالان درند
گر کنم اندیشه ز گرگان پیر
یوسفیم بین و به من برمگیر

زخم تنک زخمه پیران خوشست
آب جوانی چه کنم کاتشست
گرچه جوانی همه فرزانگیست
هم نه یکی شاخ ز دیوانگیست؟

یاسمنی چند که بیدی کنند
دعوی هندو به سپیدی کنند
منکه چو گل گنج فشانی کنم
دعوی پیری به جوانی کنم

خود منشی کار خلق کردنست
خصمی خود یاری حق کردنست
آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال

نخل چو بر پایه بالا رسد
دست چنان کش که به خرما رسد
دانه که طرحست فرا گوشه‌ای
دانه مخوانش چو شود خوشه‌ای

حوضه که دریا شود از آب جوی
تا بهمان چشم نبینی دروی
شب چو ببست آنهمه چشم از سحر
روز درو دید به چشمی دگر

دشمنی دانا که پی جان بود
بهتر از آن دوست که نادان بود
نی منگر کز چه گیا میرسد
در شکرش بین که کجا میرسد

دل به هنر ده نه به دعوی پرست
صید هنر باش به هرجا که هست
آب صدف گرچه فراوان بود
در ز یکی قطره باران بود

بسکه بباید دل و جان تافتن
تا گهری تاج نشان یافتن
هر علمی را که قضا نو کند
حفظ تو باید که روا رو کند

بر نشکستند هنوز این رباط
در ننوشتند هنوز این بساط
محتسب صنع مشو زینهار
تا نخوری دره ابلیس‌وار

هرکه نه بر حکم وی اقرار کرد

چرخ سرش در سر این کار کرد

 

ادامه مطلب ...

داستان پادشاه ظالم با مرد راستگوی

پادشهی بود رعیت شکن
وز سر حجت شده حجاج فن
هرچه به تاریک شب از صبح زاد
بر در او درج شدی بامداد

رفت یکی پیش ملک صبحگاه
راز گشاینده‌تر از صبح و ماه
از قمر اندوخته شب بازیی
وز سحر آموخته غمازیی

گفت فلان پیر ترا در نهفت
خیره کش و ظالم و خونریز گفت
شد ملک از گفتن او خشمناک
گفت هم اکنون کنم او را هلاک

نطع بگسترد و بر او ریگ ریخت
دیو ز دیوانگیش میگریخت
شد ببر پیر جوانی چو باد
گفت ملک بر تو جنایت نهاد

پیشتر از خواندن آن دیو رای
خیز و بشو تاش بیاری بجای
پیر وضو کرد و کفن برگرفت
پیش ملک رفت و سخن درگرفت

دست بهم سود شه تیز رای
وز سر کین دید سوی پشت پای
گفت شنیدم که سخن رانده‌ای
کینه کش و خیره کشم خوانده‌ای

آگهی از ملک سلیمانیم
دیو ستمگاره چرا خوانیم
پیر بدو گفت نه من خفته‌ام
زانچه تو گفتی بترت گفته‌ام

پیر و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده ز پیکار تو
منکه چنین عیب شمار توأم
در بد و نیک آینه‌دار توأم

راستیم بین و به من دار هش
گرنه چنینست بدارم بکش
پیر چو بر راستی اقرار کرد
راستیش در دل شه کار کرد

چون ملک از راستیش پیش دید
راستی او کژی خویش دید
گفت حنوط و کفنش برکشید
غالیه و خلعت ما درکشید

از سر بیدادگری گشت باز
دادگری گشت رعیت نواز
راستی خویش نهان کس نکرد
در سخن راست زیان کن نکرد

راستی آور که شوی رستگار
راستی از تو ظفر از کردگار
گر سخن راست بود جمله در
تلخ بود تلخ که الحق مر

چون به سخن راستی آری بجای
ناصر گفتار تو باشد خدای
طبع نظامی و دلش راستند

کارش ازین راستی آراستند

  ادامه مطلب ...

مقالت چهاردهم در نکوهش غفلت


ای شده خشنود به یکبارگی
چون خر و گاوی به علف‌خوارگی
فارغ ازین مرکز خورشید گرد
غافل از این دایره لاجورد

از پی صاحب خبرانست کار
بی‌خبرانرا چه غم از روزگار
بر سر کار آی چرا خفته‌ای
کار چنان کن که پذیرفته‌ای

مست چه خسبی که کمین کرده‌اند
کارشناسان نه چنین کرده‌اند
برنگر این پشته غم پیش بین
درنگر و عاجزی خویش بین

عقل تو پیریست فراموش کار
تا ز تو یاد آرد یادش بیار
گر شرف عقل نبودی ترا
نام که بردی که ستودی ترا

عقل مسیحاست ازو سر مکش
گرنه خری خر به وحل درمکش
یا بره عقل برو نور گیر
یا ز درش دامن خود دور گیر

مست مکن عقل ادب ساز را
طعمه گنجشک مکن باز را
می که حلال آمده در هر مقام
دشمنی عقل تو کردش حرام

می که بود کاب تو در جام اوست
عقل شد آن چشمه که جان نام اوست
گرچه می اندوه جهان را برد
آن مخور ای خواجه که آنرا برد

می نمکی دان جگر آمیخته
بر جگر بی نمکان ریخته
گر خبرت باید چیزی مخور
کز همه چیزیت کند بی‌خبر

بی‌خبر آن مرد که چیزی چشید
کش قلم بی‌خری درکشید
میل کش چشم خیالات شو
کند نه پای خرابات شو

ای چو الف عاشق بالای خویش
الف تو با وحشت سودای خویش
گر الفی مرغ پر افکنده باش
ورنه چو بی حرف سرافکنده باش

چوف الف آراسته مجلسی
هیچ نداری چو الف مفلسی
خار نه‌ای کاوج گرائی کنی
به که چو گل بی سر و پائی کنی

طفل نه‌ای پای به بازی مکش
عمر نه‌ای سر به درازی مکش
روز به آخر شد و خورشید دور
سایه شود بیش چو کم گشت نور

روز شنیدم چو به پایان شود
سایه هر چیز دو چندان شود
سایه پرستی چه کنی همچو باغ
سایه شکن باش چو نور چراغ

گر تو ز خود سایه توانی پرید
عیب تو چون سایه شود ناپدید
سایه نشینی نه فن هر کسست
سایه نشین چشمه حیوان بسست

ای زبر و زیر سر و پای تو
زیر و زبرتر ز فلک رای تو
صبح بدان میدهدت طشت زر
تا تو ز خود دست بشوئی مگر

چونکه درین طشت شوی جامی شوی
آب ز سرچشمه خورشید جوی
قرصه خورشید که صابون تست
شوخگن از جامه پر خون تست

از بس آتش که طبیعت فشاند
در جگر عمر تو آبی نماند
گر تنت از چرک غرض پاک نیست
زرنه همه سرخ بود باک نیست

گر سخن از پاکی عنصر شود
معده دوزخ ز کجا پر شود
گرچه ترازو شده‌ای راست کار
راستی دل به ترازو گمار

هر جو و هر حبه که بازوی تو
کم کند از کیل و ترازوی تو
هست یکایک همه بر جای خویش
روز پسین جمله بیارند پیش

با تو نمایند نهانیت را
کم دهی و بیش ستانیت را
خود مکن این تیغ ترازو روان
گرنه فزون میده و کم میستان

گل ز کژی خار در آغوش یافت
نیشکر از راستی آن نوش تافت
راستی آنجا که علم برزند
یاری حق دست به هم بر زند

از کجی افتی به کم و کاستی
از همه غم رستی اگر راستی
زاتش تنها نه که از گرم و سرد
راستی مرد بود درع مرد

 

ادامه مطلب ...