پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

در معراج پیامبر


نیم شبی کان ملک نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز

نه فلک از دیده عماریش کرد
زهره و مه مشعله داریش کرد

کرد رها در حرم کاینات
هفت خط و چار حد و شش جهات

روز شده با قدمش در وداع
زامدنش آمده شب در سماع

دیده اغیار گران خواب گشت
کو سبک از خواب عنان تاب گشت

با قفس قالب ازین دامگاه
مرغ دلش رفته به آرامگاه

مرغ پر انداخته یعنی ملک
خرقه در انداخته یعنی فلک

مرغ الهیش قفس پر شده
قالبش از قلب سبکتر شده

گام به گام او چو تحرک نمود
میل به میلش به تبرک ربود

چون دو جهان دیده بر او داشتند
سر ز پی سجده فرو داشتند

پایش ازان پایه که سر پیش داشت
مرحله بر مرحله صد بیش داشت

رخش بلند آخورش افکند پست
غاشیه را بر کتف هر که هست

بحر زمین کان شد و او گوهرش
برد سپهر از پی تاج سرش

گوهر شب را به شب عنبرین
گاو فلک برد ز گاو زمین

او ستده پیشکش آن سفر
از سرطان تاج و زجوزا کمر

خوشه کزو سنبل‌تر ساخته
سنبله را بر اسد انداخته

تا شب او را چه قدر قدر هست
زهره شب سنج ترازو به دست

سنگ ورا کرده ترازو سجود
زانکه به مقدار ترازو نبود

ریخته نوش از دم سیسنبری
بر دم این عقرب نیلوفری

چون ز کمان تیر شکر زخمه ریخت
زهر ز بزغاله خوانش گریخت

یوسف دلوی شده چون آفتاب
یونس حوتی شده چون دلو آب

تا به حمل تخت ثریا زده
لشگر گل خیمه به صحرا زده

از گل آن روضه باغ رفیع
ربع زمین یافته رنگ ربیع

عشر ادب خوانده ز سبع سما
عذر قدم خواسته از انبیا

ستر کواکب قدمش میدرید
سفت ملایک علمش میکشید

ناف شب آکنده ز مشک لبش
نعل مه افکنده سم مرکبش

در شب تاریک بدان اتفاق
برق شده پویه پای براق

کبک وش آن باز کبوتر نمای
فاخته‌رو گشت بفر همای

سدره شده صد ره پیراهنش
عرش گریبان زده در دامنش

شب شده روز اینت نهاری شگرف
گل شده سرو اینت بهاری شگرف

زان گل و زان نرگس کانباغ داشت
نرگس او سرمه مازاغ داشت

چون گل ازین پایه فیروزه فرش
دست به دست آمد تا ساق عرش

همسفرانش سپر انداختند
بال شکستند و پر انداختند

او بتحیر چو غریبان راه
حلقه زنان بر در آن بارگاه

پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یکتنه بگذاشتند

رفت بدان راه که همره نبود
این قدمش زانقدم آگه نبود

هر که جز او بر در آن راز ماند
او هم از آمیزش خود باز ماند

بر سر هستی قدمش تاج بود
عرش بدان مائده محتاج بود

چون به همه حرق قلم در کشید
ز آستی عرش علم برکشید

تا تن هستی دم جان می‌شمرد
خواجه جان راه به تن می‌سپرد

چون بنه عرش به پایان رسید
کار دل و جان به دل و جان رسید

تن به گهر خانه اصلی شتافت
دیده چنان شد که خیالش نیافت

دیده که نور ازلی بایدش
سر به خیالات فرو نایدش

راه قدم پیش قدم در گرفت
پرده خلقت زمیان برگرفت

کرد چو ره رفت زغایت فزون
سر ز گریبان طبیعت برون

همتش از غایت روشن دلی
آمده در منزل بی منزلی

غیرت ازین پرده میانش گرفت
حیرت ازان گوشه عنانش گرفت

پرده در انداخته دست وصال
از در تعظیم سرای جلال

پای شد آمد بسر انداخته
جان به تماشا نظر انداخته

رفت ولی زحمت پائی نداشت
جست ولی رخصت جائی نداشت

چون سخن از خود به در آمد تمام
تا سخنش یافت قبول سلام

آیت نوری که زوالش نبود
دید به چشمی که خیالش نبود

دیدن او بی عرض و جوهرست
کز عرض و جوهر از آنسو ترست

مطلق از آنجا که پسندیدنیست
دید خدا را و خدا دیدنیست

دیدنش از دیده نباید نهفت
کوری آنکس که بدیده نگفت

دید پیمبر نه به چشمی دگر
بلکه بدین چشم سر این چشم سر

دیدن آن پرده مکانی نبود
رفتن آن راه زمانی نبود

هر که در آن پرده نظرگاه یافت
از جهت بی جهتی راه یافت

هست ولیکن نه مقرر بجای
هر که چنین نیست نباشد خدای

کفر بود نفی ثباتش مکن
جهل بود وقف جهاتش مکن

خورد شرابی که حق آمیخته
جرعه آن در گل ما ریخته

لطف ازل با نفسش همنشین
رحمت حق نازکش او نازنین

لب به شکر خنده بیاراسته
امت خود را به دعا خواسته

همتش از گنج توانگر شده
جمله مقصود میسر شده

پشت قوی گشته از آن بارگاه
روی درآورد بدین کارگاه

زان سفر عشق نیاز آمده
در نفسی رفته و باز آمده

ای سخنت مهر زبانهای ما
بوی تو جانداروی جانهای ما

دور سخا را به تمامی رسان
ختم سخن را به نظامی رسان

 

ادامه مطلب ...

در وصف رسول خدا


تخته اول که الف نقش بست
بر در محجوبه احمد نشست

حلقه حی را کالف اقلیم داد
طوق ز دال و کمر از میم داد

لاجرم او یافت از آن میم و دال
دایره دولت و خط کمال

بود درین گنبد فیروزه خشت
تازه ترنجی زسرای بهشت

رسم ترنجست که در روزگار
پیش دهد میوه پس آرد بهار

کنت نبیا چو علم پیش برد
ختم نبوت به محمد سپرد

مه که نگین دان زبرجد شدست
خاتم او مهر محمد شدست

گوش جهان حلقه کش میم اوست
خود دو جهان حلقه تسلیم اوست

خواجه مساح و مسیحش غلام
آنت بشیر اینت مبشر به نام

امی گویا به زبان فصیح
از الف آدم و میم مسیح

همچو الف راست به عهد و وفا
اول و آخر شده بر انبیا

نقطه روشن‌تر پرگار کن
نکته پرگارترین سخن

از سخن او ادب آوازه‌ای
وز کمر او فلک اندازه‌ای

کبر جهان گرچه بسر بر نکرد
سر به جهان هم به جهان در نکرد

عصمتیان در حرمش پردگی
عصمت از او یافته پروردگی

تربتش از دیده جنایت ستان
غربتش از مکه جبایت ستان

خامشی او سخن دلفروز
دوستی او هنر عیب سوز

فتنه فرو کشتن ازو دلپذیر
فتنه شدن نیز برو ناگزیر

بر همه سر خیل و سر خیر بود
قطب گرانسنگ سبک سیر بود

شمع الهی ز دل افروخته
درس ازل تا ابد آموخته

چشمه خورشید که محتاج اوست
نیم هلال از شب معراج اوست

تخت نشین شب معراج بود
تخت نشان کمر و تاج بود

داده فراخی نفس تنگ را
نعل زده خنگ شب آهنگ را

از پی باز آمدنش پای بست
موکبیان سخن ابلق بدست

چون تک ابلق بتمامی رسید
غاشیه داری به نظامی رسید

  ادامه مطلب ...

در بخشایش ایزد متعال


ای به ازل بوده و نابوده ما
وی به ابد زنده و فرسوده ما

دور جنیبت کش فرمان تست
سفت فلک غاشیه گردان تست

حلقه زن خانه به دوش توایم
چون در تو حلقه به گوش توایم

داغ تو داریم و سگ داغدار
می‌نپذیرند شهان در شکار

هم تو پذیری که زباغ توایم
قمری طوق و سگ داغ توایم

بی‌طمعیم از همه سازنده‌ای
جز تو نداریم نوازنده‌ای

از پی تست اینهمه امید و بیم
هم تو ببخشای و ببخش ای کریم

چاره ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که روی آوریم

این چه زبان وین چه زبان را نیست
گفته و ناگفته پشیمانیست

دل ز کجا وین پر و بال از کجا
من که و تعظیم جلال از کجا

جان به چه دل راه درین بحر کرد
دل به چه گستاخی ازین چشمه خورد

در صفتت گنگ فرو مانده‌ایم
من عرف الله فرو خوانده‌ایم

چون خجلیم از سخن خام خویش
هم تو بیامرز به انعام خویش

پیش تو گر بی سر و پای آمدیم
هم به امید تو خدای آمدیم

یارشو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چاره بیچاره‌گان

قافله شد واپسی ما ببین
ای کس ما بیکسی ما ببین

بر که پناهیم توئی بی‌نظیر
در که گریزیم توئی دستگیر

جز در تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو که خواهد نواخت

دست چنین پیش که دارد که ما
زاری ازین بیش که دارد که ما

درگذر از جرم که خواننده‌ایم
چاره ما کن که پناهنده‌ایم

ای شرف نام نظامی به تو
خواجگی اوست غلامی به تو

نزل تحیت به زبانش رسان
معرفت خویش به جانش رسان

  ادامه مطلب ...

در مناجات باری تعالی

ای همه هستی زتو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده

زیرنشین علمت کاینات
ما بتو قائم چو تو قائم بذات

هستی تو صورت پیوند نی
تو بکس و کس بتو مانند نی

آنچه تغیر نپذیرد توئی
وانکه نمردست و نمیرد توئی

ما همه فانی و بقا بس تراست
ملک تعالی و تقدس تراست

خاک به فرمان تو دارد سکون
قبه خضرا تو کنی بیستون

جز تو فلکرا خم چوگان که داد
دیک جسد را نمک جان که داد

چون قدمت بانک بر ابلق زند
جز تو که یارد که اناالحق زند

رفتی اگر نامدی آرام تو
طاقت عشق از کشش نام تو

تا کرمت راه جهان برگرفت
پشت زمین بار گران برگرفت

گرنه زپشت کرمت زاده بود
ناف زمین از شکم افتاده بود

عقد پرستش زتو گیرد نظام
جز بتو بر هست پرستش حرام

هر که نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به

ساقی شب دستکش جام تست
مرغ سحر دستخوش نام تست

پرده برانداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده بهم در نورد

عجز فلک را به فلک وانمای
عقد جهانرا زجهان واگشای

نسخ کن این آیت ایام را
مسخ کن این صورت اجرام را

حرف زبانرا به قلم بازده
وام زمین را به عدم بازده

ظلمتیانرا بنه بی نور کن
جوهریانرا زعرض دور کن

کرسی شش گوشه بهم در شکن
منبر نه پایه بهم درفکن

حقه مه بر گل این مهره زن
سنگ زحل بر قدح زهره زن

دانه کن این عقد شب‌افروز را
پر بشکن مرغ شب و روز را

از زمی این پشته گل بر تراش
قالب یکخشت زمین گومباش

گرد شب از جبهت گردون بریز
جبهه بیفت اخبیه گو برمخیز

تا کی ازین راه نوروزگار
پرده‌ای از راه قدیمی بیار

طرح برانداز و برون کش برون
گردن چرخ از حرکات و سکون

آب بریز آتش بیداد را
زیرتر از خاک نشان باد را

دفتر افلاک شناسان بسوز
دیده خورشید پرستان بدوز

صفر کن این برج زطوق هلال
باز کن این پرده ز مشتی خیال

تا به تو اقرار خدائی دهند
بر عدم خویش گوائی دهند

غنچه کمر بسته که ما بنده‌ایم
گل همه تن جان که به تو زنده‌ایم

بی دیتست آنکه تو خونریزیش
بی بدلست آنکه تو آویزیش

منزل شب را تو دراز آوری
روز فرو رفته تو بازآوری

گرچه کنی قهر بسی را ز ما
روی شکایت نه کسی را ز ما

روشنی عقل به جان داده‌ای
چاشنی دل به زبان داده‌ای

چرخ روش قطب ثبات از تو یافت
باغ وجود آب حیات از تو یافت

غمزه نسرین نه ز باد صباست
کز اثر خاک تواش توتیاست

پرده سوسن که مصابیح تست
جمله زبان از پی تسبیح تست

بنده نظامی که یکی گوی تست
در دو جهان خاک سر کوی تست

خاطرش از معرفت آباد کن

گردنش از دام غم آزاد کن

 

ادامه مطلب ...

آغاز سخن


بسم‌الله الرحمن الرحیم

هست کلید در گنج حکیم

فاتحه فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن

پیش وجود همه آیندگان
بیش بقای همه پایندگان

سابقه سالار جهان قدم
مرسله پیوند گلوی قلم

پرده گشای فلک پرده‌دار
پردگی پرده شناسان کار

مبدع هر چشمه که جودیش هست
مخترع هر چه وجودیش هست

لعل طراز کمر آفتاب
حله گر خاک و حلی بند آب

پرورش‌آموز درون پروران
روز برآرنده روزی خوران

مهره کش رشته باریک عقل
روشنی دیده تاریک عقل

داغ نه ناصیه داران پاک
تاج ده تخت نشینان خاک

خام کن پخته تدبیرها
عذر پذیرنده تقصیرها

شحنه غوغای هراسندگان
چشمه تدبیر شناسندگان

اول و آخر بوجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات

با جبروتش که دو عالم کمست
اول ما آخر ما یکدمست

کیست درین دیر گه دیر پای
کو لمن الملک زند جز خدای

بود و نبود آنچه بلندست و پست
باشد و این نیز نباشد که هست

پرورش آموختگان ازل
مشکل این کار نکردند حل

کز ازلش علم چه دریاست این
تا ابدش ملک چه صحراست این

اول او اول بی ابتداست
آخر او آخر بی‌انتهاست

روضه ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست

کشمکش هر چه در و زندگیست
پیش خداوندی او بندگیست

هر چه جز او هست بقائیش نیست
اوست مقدس که فنائیش نیست

منت او راست هزار آستین
بر کمر کوه و کلاه زمین

تا کرمش در تتق نور بود
خار زگل نی زشکر دور بود

چون که به جودش کرم آباد شد
بند وجود از عدم آزاد شد

در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره

تا نگشاد این گره وهم سوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز

چون گهر عقد فلک دانه کرد
جعد شب از گرد عدم شانه کرد

زین دو سه چنبر که بر افلاک زد
هفت گره بر کمر خاک زد

کرد قبا جبه خورشید و ماه
زین دو کله‌وار سپید و سیاه

زهره میغ از دل دریا گشاد
چشمه خضر از لب خضرا گشاد

جام سحر در گل شبرنگ ریخت
جرعه آن در دهن سنگ ریخت

زاتش و آبی که بهم در شکست
پیه در و گرده یاقوت بست

خون دل خاک زبحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد

باغ سخا را چو فلک تازه کرد
مرغ سخن را فلک آوازه کرد

نخل زبانرا رطب نوش داد
در سخن را صدف گوش داد

پرده‌نشین کرد سر خواب را
کسوت جان داد تن آب را

زلف زمین در بر عالم فکند
خال (عصی) بر رخ آدم فکند

روی زر از صورت خواری بشست
حیض گل از ابر بهاری بشست

زنگ هوا را به کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد

خون جهان در جگر گل گرفت
نبض خرد در مجس دل گرفت

خنده به غمخوارگی لب کشاند
زهره به خنیاگری شب نشاند

ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه به گوشان اوست

پای سخنرا که درازست دست
سنگ سراپرده او سر شکست

وهم تهی پای بسی ره نبشت
هم زدرش دست تهی بازگشت

راه بسی رفت و ضمیرش نیافت
دیده بسی جست و نظیرش نیافت

عقل درآمد که طلب کردمش
ترک ادب بود ادب کردمش

هر که فتاد از سر پرگار او
جمله چو ما هست طلبگار او

سدره نشینان سوی او پر زدند
عرش روان نیز همین در زدند

گر سر چرخست پر از طوق اوست
ور دل خاکست پر از شوق اوست

زندهٔ نام جبروتش احد
پایه تخت ملکوتش ابد

خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان

دل که زجان نسبت پاکی کند
بر در او دعوی خاکی کند

رسته خاک در او دانه‌ایست
کز گل باغش ارم افسانه‌ایست

خاک نظامی که بتایید اوست

مزرعه دانه توحید اوست

 

ادامه مطلب ...