چون سپر انداختن آفتاب
گشت زمین را سپر افکن بر آب
گشت جهان از نفسش تنگتر
وز سپر او سپرک رنگتر
با سپر افکندن او لشگرش
تیغ کشیدند به قصد سرش
گاو که خرمهره بدو در کشند
چونکه بیفتد همه خنجر کشند
طفل شب آهیخت چو در دایه دست
زنگله روز فراپاش بست
از پی سودای شب اندیشه ناک
ساخته معجون مفرح ز خاک
خاک شده باد مسیحای او
آب زده آتش سودای او
شربت و رنجور به هم ساخته
خانه سودا شده پرداخته
ریخته رنجور یکی طاس خون
گشته ز سر تا قدم انقاس گون
رنگ درونی شده بیرون نشین
گفته قضا کان من الکافرین
هر نفسی از سر طنازیئی
بازی شب ساخته شب بازیئی
گه قصب ماه گل آمیز کرد
گاه دف زهره درم ریر کرد
من به چنین شب که چراغی نداشت
بلبل آن روضه که باغی نداشت
خون جگر با سخن آمیختم
آتش از آب جگر انگیختم
با سخنم چون سخنی چند رفت
بی کسم اندیشه درین پند رفت
هاتف خلوت به من آواز داد
وام چنان کن که توان باز داد
آب درین آتش پاکت چراست
باد جنیبت کش خاکت چراست
خاک تب آرنده به تابوت بخش
آتش تابنده به یاقوت بخش
تیر میفکن که هدف رای تست
مقرعه کم زن که فرس پای تست
غافل از این بیش نشاید نشست
بر در دل ریزگر آبیت هست
در خم این خم که کبودی خوشست
قصه دل گو که سرودی خوشست
دور شو از راهزنان حواس
راه تو دل داند دل را شناس
عرش روانی که ز تن رستهاند
شهپر جبریل به دل بستهاند
وانکه عنان از دو جهان تافتست
قوت ز دیواره دل یافتست
دل اگر این مهره آب و گلست
خر هم از اقبال تو صاحبدلست
زنده به جان خود همه حیوان بود
زنده به دل باش که عمر آن بود
دیده و گوش از غرض افزونیند
کارگر پرده بیرونیند
پنبه درآکنده چو گل گوش تو
نرگس چشم آبله هوش تو
نرگس و گل را چه پرستی به باغ
ای ز تو هم نرگس و هم گل به داغ
دیده که آیینه هر ناکسست
آتش او آب جوانی بسست
طبع که باعقل بدلالگیست
منتظر نقد چهل سالگیست
تا به چهل سال که بالغ شود
خرج سفرهاش مبالغ شود
یار کنون بایدت افسون مخوان
درس چهل سالگی اکنون مخوان
دست برآور ز میان چاره جوی
این غم دل را دل غمخواره جوی
غم مخور البته که غمخوار هست
گردن غم بشکن اگر یار هست
بی نفسی را که زبون غمست
یاری یاران مددی محکمست
چون نفسی گرم شود با دو کس
نیست شود صد غم از آن یک نفس
صبح نخستین چو نفس برزند
صبح دوم بانگ بر اختر زند
پیشترین صبح به خواری رسد
گرنه پسین صبح بیاری رسد
از تو نیاید بتوی هیچکار
یار طلب کن که برآید ز یار
گرچه همه مملکتی خوار نیست
یار طلب کن که به از یار نیست
هست ز یاری همه را ناگزیر
خاصه ز یاری که بود دستگیر
این دو سه یاری که تو داری ترند
خشکتر از حلقه در بر درند
دست درآویز به فتراک دل
آب تو باشد که شوی خاک دل
چون ملکالعرش جهان آفرید
مملکت صورت و جان آفرید
داد به ترتیب ادب ریزشی
صورت و جان را به هم آمیزشی
زین دو هم آگوش دل آمد پدید
آن خلفی کو به خلافت رسید
دل که بر او خطبه سلطانیست
اکدش جسمانی و روحانیست
نور ادیمت ز سهیل دلست
صورت و جان هر دو طفیل دلست
چون سخن دل به دماغم رسید
روغن مغزم به چراغم رسید
گوش در این حلقه زبان ساختم
جان هدف هاتف جان ساختم
چرب زبان گشتم از آن فربهی
طبع ز شادی پر و از غم تهی
ریختم از چشمه چشم آب سرد
کاتش دل آب مرا گرم کرد
دست برآوردم از آن دست بند
راه زنان عاجز و من زورمند
در تک آنراه دو منزل شدم
تا به یکی تک به در دل شدم
من سوی دل رفته و جان سوی لب
نیمه عمرم شده تا نیمشب
بر در مقصوره روحانیم
گوی شده قامت چوگانیم
گوی به دست آمده چوگان من
دامن من گشته گریبان من
پای ز سر ساخته و سر ز پای
گوی صفت گشته و چوگان نمای
کار من از دست و من از خود شده
صد ز یکی دیده یکی صد شده
همسفران جاهل و من نو سفر
غربتم از بیکسیم تلختر
ره نه کز آن در بتوانم گذشت
پای درون نی و سر باز گشت
چونکه در آن نقب زبانم گرفت
عشق نقیبانه عنانم گرفت
حلقه زدم گفت بدینوقت کیست
گفتم اگر بار دهی آدمیست
پیشروان پرده برانداختند
پرده ترکیب در انداختند
لاجرم از خاصترین سرای
بانگ در آمد که نظامی درآی
خاصترین محرم آن در شدم
گفت درون آی درونتر شدم
بارگهی یافتم افروخته
چشم بد از دیدن او دوخته
هفت خلیفه به یکی خانه در
هفت حکایت به یک افسانه در
ملک ازان بیش که افلاک راست
دولتیا خاک که آن خاک راست
در نفس آباد دم نیم سوز
صدرنشین گشته شه نیمروز
سرخ سواری به ادب پیش او
لعل قبائی ظفر اندیش او
تلخ جوانی یزکی در شکار
زیرتر از وی سیهی دردخوار
قصد کمین کرده کمند افکنی
سیم زره ساخته روئین تنی
این همه پروانه و دل شمع بود
جمله پراکنده و دل جمع بود
من به قناعت شده مهمان دل
جان به نوا داده به سلطان دل
چون علم لشگر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم
دل به زبان گفت که ای بی زبان
مرغ طلب بگذر از این آشیان
آتش من محرم این دود نیست
کان نمک این پاره نمک سود نیست
سایم از این سرو تواناترست
پایم از این پایه به بالا ترست
گنجم و در کیسه قارون نیم
با تو نیم وز تو به بیرون نیم
مرغ لبم با نفس گرم او
پر زبان ریخته از شرم او
ساختم از شرم سرافکندگی
گوش ادب حلقه کش بندگی
خواجه دل عهد مرا تازه کرد
نام نظامی فلک آوازه کرد
چونکه ندیدم ز ریاضت گزیر
گشتم از آن خواجه ریاضت پذیر
ادامه مطلب ...
جانور از سحر حلال منست
ادامه مطلب ...
نام نظامی به سخن تازه باد
من که سراینده این نوگلم
باغ ترا نغمهسرا بلبلم
در ره عشقت نفسی میزنم
بر سر کویت جرسی میزنم
عاریت کس نپذیرفتهام
آنچه دلم گفت بگو گفتهام
شعبده تازه برانگیختم
هیکلی از قالب نو ریختم
صبح روی چند ادب آموخته
پرده ز سحر سحری دوخته
مایه درویشی و شاهی درو
مخزن اسرار الهی درو
بر شکر او ننشسته مگس
نی مگس او شکر آلود کس
نوح درین بحر سپر بفکند
خضر درین چشمه سبو بشکند
بر همه شاهان ز پی این جمال
قرعه زدم نام تو آمد به فال
نامه دو آمد ز دو ناموسگاه
هر دو مسجل به دو بهرامشاه
آن زری از کان کهن ریخته
وین دری از بحر نو انگیخته
آن بدر آورده ز غزنی علم
وین زده بر سکه رومی رقم
گرچه در آن سکه سخن چون زرست
سکه زر من از آن بهترست
گر کم ازان شد بنه و بار من
بهتر از آنست خریدار من
شیوه غریبست مشو نامجیب
گر بنوازش نباشد غریب
کاین سخن رسته پر از نقش باغ
عاریت افروز نشد چون چراغ
اوست در این ده زده آبادتر
تازهتر از چرخ و کهن زادتر
رنگ ندارد ز نشانی که هست
راست نیاید به زبانی که هست
خوان ترا این دو نواله سخن
دست نکردست برو دستکن
گر نمکش هست بخور نوش باد
ورنه ز یاد تو فراموش باد
با فلک آنشب که نشینی بخوان
پیش من افکن قدری استخوان
کاخر لاف سگیت میزنم
دبدبه بندگیت میزنم
از ملکانی که وفا دیدهام
بستن خود بر تو پسندیدهام
خدمتم آخر به وفائی کشد
هم سر این رشته به جائی کشد
گرچه بدین درگه پایندگان
روی نهادند ستایندگان
پیش نظامی به حساب ایستند
او دگرست این دگران کیستند
من که درین منزلشان ماندهام
مرحله پیش ترک راندهام
تیغ ز الماس زبان ساختم
هر که پس آمد سرش انداختم
تیغ نظامی که سر انداز شد
کند نشد گرچه کهن ساز شد
گرچه خود این پایه بیهمسریست
پای مرا هم سر بالاتریست
اوج بلندست در او میپرم
باشد کز همت خود برخورم
تا مگر از روشنی رای تو
سر نهم آنجا که بود پای تو
گرد تو گیرم که به گردون رسم
تا نرسانی تو مرا چون رسم
بود بسیجم که در این یک دو ماه
تازه کنم عهد زمین بوس شاه
گرچه درین حلقه که پیوستهاند
راه برون آمدنم بستهاند
پیش تو از بهر فزون آمدن
خواستم از پوست برون آمدن
باز چو دیدم همه ره شیر بود
پیش و پسم دشنه و شمشیر بود
لیک درین خطه شمشیر بند
بر تو کنم خطبه به بانگ بلند
آب سخن بر درت افشاندهام
ریگ منم این که به جا ماندهام
ذره صفت پیش تو ای آفتاب
باد دعای سحرم مستجاب
گشته دلم بحر گهر ریز تو
گوهر جانم کمر آویز تو
تا شب و روزست شبت روز باد
گوهر شاهیت شب افروز باد
این سریت باد به نیک اختری
بهتر باد آن سریت زین سری
خصم تو سر چون قلم انداخته
ادامه مطلب ...