مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
من که درین دایره دهربند
چون گره نقطه شدم شهربند
دسترس پای گشائیم نیست
سایه ولی فر همائیم نیست
پای فرو رفته بدین خاک در
با فلکم دست به فتراک در
فرق به زیر قدم انداختم
وز سر زانو قدمی ساختم
گشته ز بس روشنی روی من
آینه دل سر زانوی من
من که به این آینه پرداختم
آینه دیده درانداختم
تا زکدام آینه تابی رسد
یا ز کدام آتشم آبی رسد
چون نظر عقل به رای درست
گرد جهان دست برآورد چست
دید از آن مایه که در همتست
پایه دهی را که ولی نعمتست
شاه قوی طالع فیروز چنگ
گلبن این روضه فیروزه رنگ
خضر سکندر منش چشمه رای
قطب رصد بند مجسطی گشای
آنکه ز مقصود وجود اولست
و آیت مقصود بدو منزلست
شاه فلک تاج سلیمان نگین
مفخر آفاق ملک فخر دین
نسبت داودی او کرده چست
بر شرفش نام سلیمان درست
رایت اسحاق ازو عالیست
ضدش اگر هست سماعیلیست
یکدله شش جهت و هفتگاه
نقطه نه دایره بهرام شاه
آنکه ز بهرامی او وقت زور
گور بود بهره بهرام گور
مفخر شاهان به تواناتری
نامور دهر به داناتری
خاص کن ملک جهان بر عموم
هم ملک ارمن و هم شاه روم
سلطنت اورنگ خلافت سریر
روم ستاننده ابخاز گیر
عالم و عادلتر اهل وجود
محسن و مکرمتر ابنای جود
دین فلک و دولت او اخترست
ملک صدف خاک درش گوهرست
چشمه و دریاست به ماهی و در
چشمه آسوده و دریای پر
با کفش این چشمه سیماب ریز
خوانده چو سیماب گریزا گریز
خنده زنان از کمرش لعل ناب
بر کمر لعل کش آفتاب
آفت این پنجره لاجورد
پنجه در او زد که به دو پنجه کرد
کوس فلک را جرسش بشکند
شیشه مه را نفسش بشکند
خوب سرآغازتر از خرمی
نیک سرانجامتر از مردمی
جام سخا را که کفش ساقیستباقی بادا که همین باقیست
ادامه مطلب ...
ای گهر تاج فرستادگان
تاج ده گوهر آزادگانهر چه زبیگانه وخیل تواند
جمله در این خانه طفیل توانداول بیت ار چه به نام تو بست
نام تو چون قافیه آخر نشستاین ده ویران چو اشارت رسید
از تو و آدم به عمارت رسید
آنچه بدو خانه نوآیین بود
خشت پسین دای نخستین بود
آدم و نوحی نه به از هر دوی
مرسله یک گره از هر دوی
آدم از آن دانه که شد هیضهدار
توبه شدش گلشکر خوشگوار
توبه دل در چمنش بوی تست
گلشکرش خاک سر کوی تست
دل ز تو چون گلشکر توبه خورد
گلشکر از گلشکری توبه کرد
گوی قبولی ز ازل ساختند
در صف میدان دل انداختند
آدم نو زخمه درآمد به پیش
تا برد آنگوی به چوگان خویش
بارگیش چون عقب خوشه رفت
گوی فرو ماند و فرا گوشه رفت
نوح که لب تشنه به حیوان رسید
چشمه غلط کرد و به طوفان رسید
مهد براهیم چو رای اوفتاد
نیم ره آمد دو سه جای اوفتاد
چون دل داود نفس تنگ داشت
در خور این زیر، بم آهنگ داشت
داشت سلیمان ادب خود نگاه
مملکت آلوده نجست آین کلاه
یوسف از آن چاه عیانی ندید
جز رسن و دلو نشانی ندید
خضر عنان زین سفر خشک تافت
دامن خود تر شدهٔ چشمه یافت
موسی از این جام تهی دید دست
شیشه به کهپایه «ارنی» شکست
عزم مسیحا نه به این دانه بود
کو ز درون تهمتی خانه بود
هم تو «فلک طرح» درانداختی
سایه بر این کار برانداختی
مهر شد این نامه به عنوان تو
ختم شد این خطبه به دوران تو
خیز و به از چرخ مداری بکن
او نکند کار تو کاری بکن
خط فلک خطه میدان تست
گوی زمین در خم چوگان تست
تا زعدم گرد فنا برنخاست
میتک و میتاز که میدان تراست
کیست فنا کاب ز جامت برد
یا عدم سفله که نامت برد
پای عدم در عدم آواره کن
دست فنا را به فنا پاره کن
ای نفست نطق زبان بستگان
مرهم سودای جگر خستگان
عقل به شرع تو ز دریای خون
کشتی جان برد به ساحل درون
قبله نه چرخ به کویت دراست
عبهر شش روزه به مویت دراست
ملک چو مویت همه درهم شود
گر سر موئی زسرت کم شود
بی قلم از پوست برون خوان توئی
بی سخن از مغز درون دان توئی
زان بزد انگشت تو بر حرف پای
تا نشود حرف تو انگشت سای
حرف همه خلق شد انگشت رس
حرف تویی زحمت انگش کس
پست شکر گشت غبار درت
پسته و عناب شده شکرت
یک کف پست تو به صحرای عشق
برگ چهل روزه تماشای عشق
تازهترین صبح نجاتی مرا
خاک توام کاب حیاتی مرا
خاک تو خود روضه جان منست
روضه تو جان و جهان منست
خاک تو در چشم نظامی کشم
غاشیه بر دوش غلامی کشم
بر سر آن روضه چون جان پاک
خیزم چون باد و نشینم چو خاک
تا چو سران غالیهتر کنندخاک مرا غالیه سر کنند
ادامه مطلب ...
ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه نشین چند بود آفتابگر مهی از مهر تو موئی بیار
ور گلی از باغ تو بوئی بیارمنتظرانرا به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریادرس
سوی عجم ران منشین در عرب
زرده روز اینک و شبدیز شب
ملک برآرای و جهان تازه کن
هردو جهانرا پر از آوازه کن
سکه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو کن تا خطبا دم زنند
خاک تو بوئی به ولایت سپرد
باد نفاق آمد و آن بوی برد
باز کش این مسند از آسودگان
غسل ده این منبر از آلودگان
خانه غولند بپردازشان
در غله دان عدم اندازشان
کم کن اجری که زیادت خورند
خاص کن اقطاع که غارتگرند
ماه همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش
از طرفی رخنه دین میکنند
وز دگر اطراف کمین میکنند
شحنه توئی قافله تنها چراست
قلب تو داری علم آنجا چراست
یا علیی در صف میدان فرست
یا عمری در ره شیطان فرست
شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر
با دو سه در بند کمربند باش
کم زن این کم زده چند باش
پانصد و هفتاد بس ایام خواب
روز بلندست به مجلس شتاب
خیز و بفرمای سرافیل را
باد دمیدن دو سه قندیل را
خلوتی پرده اسرار شو
ما همه خفتیم تو بیدار شو
ز آفت این خانه آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر
هر چه رضای تو بجز راست نیست
با تو کسی را سر وا خواست نیست
گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی
دایره بنمای به انگشت دست
تا به تو بخشیده شود هر چه هست
با تو تصرف که کند وقت کار
از پی آمرزش مشتی غبار
از تو یکی پرده برانداختن
وز دو جهان خرقه درانداختن
مغز نظامی که خبر جوی تست
زنده دل از غالیه بوی تست
از نفسش بوی وفائی ببخشملک فریدون به گدائی ببخش
ادامه مطلب ...
ای تن تو پاکتر از جان پاک
روح تو پرورده روحی فداکنقطه گه خانه رحمت توئی
خانه بر نقطه زحمت توئیراهروان عربی را تو ماه
یاوگیان عجمی را تو راهره به تو یابند و تو ره ده نهای
مهتر ده خود تو و در ده نهایچون تو کریمان که تماشا کنند
رستی تنها نه به تنها کننداز سر خوانی که رطب خوردهای
از پی ما زله چه آوردهایلب بگشا تا همه شکر خورند
ز آب دهانت رطبتر خورندای شب گیسوی تو روز نجات
آتش سودای تو آب حیاتعقل شده شیفته روی تو
سلسله شیفتگان موی توچرخ ز طوق کمرت بندهای
صبح ز خورشید رخت خندهایعالم تردامن خشک از تو یافت
ناف زمین نافه مشک از تو یافتاز اثر خاک تو مشگین غبار
پیکر آن بوم شده مشک بارخاک تو از باد سلیمان بهست
روضه چگویم که ز رضوان بهستکعبه که سجاده تکبیر تست
تشنه جلاب تباشیر تستتاج تو و تخت تو دارد جهان
تخت زمین آمد و تاج آسمانسایه نداری تو که نور مهی
رو تو که خود سایه نور اللهیچار علم رکن مسلمانیت
پنج دعا نوبت سلطانیتخاک ذلیلان شده گلشن به تو
چشم غریبان شده روشن به توتا قدمت در شب گیسو فشان
بر سر گردون شده دامن کشانپر زر و در گشته ز تو دامنش
خشتک زر سوزه پیراهنشدر صدف صبح به دست صفا
غالیه بوی تو ساید صبالاجرم آنجا که صبا تاخته
لشگر عنبر علم انداختهبوی کز آن عنبر لرزان دهی
گر به دو عالم دهی ارزان دهیسدره ز آرایش صدرت زهیست
عرش در ایوان تو کرسی نهیستروزن حاجت چو بود صبح تاب
ذره بود عرش در آن آفتابگرنه ز صبح آینه بیرون فتاد
نور تو بر خاک زمین چون فتادای دو جهان زیر زمین از چهای
گنج نهای خاک نشین از چهایتا تو به خاک اندری ای گنج پاک
شرط بود گنج سپردن به خاکگنج ترا فقر تو ویرانه بس
شمع ترا ظل تو پروانه بسچرخ مقوس هدف آه تست
چنبر دلوش رسن چاه تستایندو طرف گرد سپید و سیاه
راه تو را پیک ز پیکان راهعقل شفا جوی و طبیبش توئی
ماه سفرساز و غریبش توئیخیز و شب منتظران روز کنطبع نظامی طرب افروز کن
ادامه مطلب ...
شمسه نه مسند هفت اختران
ختم رسل خاتم پیغمبراناحمد مرسل که خرد خاک اوست
هر دو جهان بسته فتراک اوستتازهترین سنبل صحرای ناز
خاصهترین گوهر دریای رازسنبل او سنبله روز تاب
گوهر او لعل گر آفتابخنده خوش زان نزدی شکرش
تا نبرد آب صدف گوهرشگوهر او چون دل سنگی نخست
سنگ چرا گوهر او را شکستکرد جدا سنگ ملامت گرش
گوهری از رهگذر گوهرشیافت فراخی گهر از درج تنگ
نیست عجب زادن گوهر ز سنگآری از آنجا که دل سنگ بود
خشکی سوداش در آهنگ بودکی شدی این سنگ مفرح گزای
گر نشدی درشکن و لعلسایسیم دیت بود مگر سنگ را
کامد و خست آن دهن تنگ راهر گهری کز دهن سنگ خاست
با لبش از جمله دندان بهاستگوهر سنگین که زمین کان اوست
کی دیت گوهر دندان اوستفتح بدندان دیتش جان کنان
از بن دندان شده دندان کنانچون دهن از سنگ بخونابه شست
نام کرم کرد بخود بر درستاز بن دندان سر دندان گرفت
داد بشکرانه کم آن گرفتزآرزوی داشته دندان گذاشت
کز دو جهان هیچ بدندان نداشتدر صف ناورد گه لشکرش
دست علم بود و زبان خنجرشخنجر او ساخته دندان نثار
خوش نبود خنجر دندانهداراینهمه چه؟ تا کرمش بنگرند
خار نهند از گل او برخورندباغ پر از گل سخن خار چیست
رشته پر از مهره دم مار چیستبا دم طاوس کم زاغ گیر
با دم بلبل طرف باغ گیرطبع نظامی که بدو چونگلستبر گل او نغز نوا بلبلست
ادامه مطلب ...