پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

داستان سلیمان با دهقان


روزی از آنجا که فراغی رسید
باد سلیمان به چراغی رسید
مملکتش رخت به صحرا نهاد
تخت بر این تخته مینا نهاد

دید بنوعی که دلش پاره گشت
برزگری پیر در آن ساده دشت
خانه ز مشتی غله پرداخته
در غله دان کرم انداخته

دانه فشان گشته بهر گوشه‌ای
رسته ز هر دانه او خوشه‌ای
پرده آن دانه که دهقان گشاد
منطق مرغان ز سلیمان گشاد

گفت جوانمرد شو ای پیرمرد
کاینقدرت بود ببایست خورد
دام نه‌ای دانه فشانی مکن
با چو منی مرغ زبانی مکن

بیل نداری گل صحرا مخار
آب نیابی جو دهقان مکار
ما که به سیراب زمین کاشتیم
زانچه بکشتیم چه برداشتیم

تا تو درین مزرعه دانه سوز
تشنه و بی آب چه آری بروز
پیر بدو گفت مرنج از جواب
فارغم از پرورش خاک و آب

با تر و خشک مرا نیست کار
دانه ز من پرورش از کردگار
آب من اینک عرق پشت من
بیل من اینک سرانگشت من

نیست غم ملک و ولایت مرا
تا منم این دانه کفایت مرا
آنکه بشارت به خودم میدهد
دانه یکی هفتصدمم میدهد

دانه به انبازی شیطان مکار
تا ز یکی هفتصد آید به بار
دانه شایسته بباید نخست
تا گره خوشه گشاید درست

هر نظری را که برافروختند
جامه باندازه تن دوختند
رخت مسیحا نکشد هر خری
محرم دولت نبود هر سری

کرگدنی گردن پیلی خورد
مور ز پای ملخی نگذرد
بحر به صد رود شد آرام گیر
جوی به یک سیل برآرد نفیر

هست در این دایره لاجورد
مرتبه مرد بمقدار مرد
دولتیی باید صاحبدرنگ
کز قدری ناز نیاید بتنگ

هر نفسی حوصله ناز نیست
هر شکمی حامله راز نیست
ناز نگویم که ز خامی بود
ناز کشی کار نظامی بود
 
ادامه مطلب ...

مقالت سوم در حوادث عالم و انقلاب آدم

یک نفس ای خواجه دامن کشان
آستنی بر همه عالم فشان
رنج مشو راحت رنجور باش
ساعتی از محتشمی دور باش

حکم چو بر عاقبت اندیشیست
محتشمی بنده درویشیست
ملک سلیمان مطلب کان کجاست
ملک همانست سلیمان کجاست

حجله همانست که عذراش بست
بزم همانست که وامق نشست
حجله و بزم اینک تنها شده
وامق افتاده و عذرا شده

سال جهان گر چه بسی درگذشت
از سر مویش سر موئی نگشت
خاک همان خصم قوی گردنست
چرخ همان ظالم گردن زنست

صحبت گیتی که تمنا کند
با که وفا کرد که با ما کند
خاک شد آنکس که برین خاک زیست
خاک چه داند که درین خاک چیست

هر ورقی چهره آزاده‌ایست
هر قدمی فرق ملکزاده‌ایست
ما که جوانی به جهان داده‌ایم
پیر چرائیم کزو زاده‌ایم

سام که سیمرغ پسر گیر داشت
بود جوان گرچه پسر پیر داشت
گنبد پوینده که پاینده نیست
جز بخلاف تو گراینده نیست

گه ملک جانورانت کند
گاه گل کوزه گرانت کند
هست بر این فرش دو رنگ آمده
هر کسی از کار به تنگ آمده

گفته گروهی که به صحرا درند
کای خنک آنان که به دریا درند
وانکه به دریا در سختی کشست
نعل در آتش که بیابان خوشست

آدمی از حادثه بی غم نیند
برتر و بر خشک مسلم نیند
فرض شد این قافله برداشتن
زین بنه بگذشتن و بگذاشتن

هر که در این حلقه فرو مانده‌است
شهر برون کرده و ده رانده‌است
راه رویرا که امان می‌دهند
در عدم از دور نشان می‌دهند

ملک رها کن که غرورت دهد
ظلمت این سایه چه نورت دهد
عمر به بازیچه به سر میبری
بازی از اندازه به در میبری

گردش این گنبد بازیچه رنگ
نز پی بازیچه گرفت این درنگ
پیشتر از مرتبه عاقلی
غفلت خوش بود خوشا غافلی

چون نظر عقل به غایت رسید
دولت شادی به نهایت رسید
غافل بودن نه ز فرزانگیست
غافلی از جمله دیوانگیست

غافل منشین ورقی میخراش
گر ننویسی قلمی میتراش
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان

خار که هم صحبتی گل کند
غالیه در دامن سنبل کند
روز قیامت که برات آورند
بادیه را در عرصات آورند

کای جگر آلود زبان بستگان
آب جگر خورده دل خستگان
ریگ تو را آب حیات از کجا
بادیه و فیض فرات از کجا

ریگ زند ناله که خون خورده‌ام
ریگ مریزید نه خون کرده‌ام
بر سر خانی نمکی ریختم
با جگری چند برآمیختم

تا چو هم آغوش غیوران شوم
محرم دستینه حوران شوم
حکم چو بر حکم سرشتش کنند
مطرب خلخال بهشتش کنند

هر که کند صحبت نیک اختیار
آید روزیش ضرورت به کار
صحبت نیکان ز جهان دور گشت
خوان عسل خانه زنبور گشت

دور نگر کز سر نامردمی
بر حذرست آدمی از آدمی
معرفت از آدمیان برده‌اند
وادمیان را ز میان برده‌اند

چون فلک از عهد سلیمان بریست
آدمی آنست که اکنون پریست
با نفس هر که درآمیختم
مصلحت آن بود که بگریختم

سایه کس فر همائی نداشت
صحبت کس بوی وفائی نداشت
تخم ادب چیست وفا کاشتن
حق وفا چیست نگه داشتن

برزگر آن دانه که می‌پرورد

آید روزی که ازو برخورد


 

ادامه مطلب ...

داستان انوشیروان با وزیر خود و گفتگوی جغدان

صیدکنان مرکب نوشیروان
دور شد از کوکبه خسروان
مونس خسرو شده دستور و بس
خسرو و دستور و دگر هیچکس

شاه در آن ناحیت صید یاب
دید دهی چون دل دشمن خراب
تنگ دو مرغ آمده در یکدیگر
وز دل شه قافیه‌شان تنگتر

گفت به دستور چه دم میزنند
چیست صفیری که به هم میزنند
گفت وزیر ای ملک روزگار
گویم اگر شه بود آموزگار

این دو نوا نز پی رامشگریست
خطبه‌ای از بهر زناشوهریست
دختری این مرغ بدان مرغ داد
شیربها خواهد از او بامداد

کاین ده ویران بگذاری به ما
نیز چنین چند سپاری به ما
آن دگرش گفت کزین درگذر
جور ملک بین و برو غم مخور

گر ملک اینست نه بس روزگار
زین ده ویران دهمت صد هزار
در ملک این لفظ چنان درگرفت
کاه براورد و فغان برگرفت

دست بسر بر زد و لختی گریست
حاصل بیداد بجز گریه چیست
زین ستم انگشت به دندان گزید
گفت ستم بین که به مرغان رسید

جور نگر کز جهت خاکیان
جغد نشانم به دل ماکیان
ای من غافل شده دنیا پرست
بس که زنم بر سر ازین کار دست

مال کسان چند ستانم بزور
غافلم از مردن و فردای گور
تا کی و کی دست‌درازی کنم
با سر خود بین که چه بازی کنم

ملک بدان داد مرا کردگار
تا نکنم آنچه نیاید به کار
من که مسم را به زر اندوده‌اند
میکنم آنها که نفرموده‌اند

نام خود از ظلم چرا بد کنم
ظلم کنم وای که بر خور کنم
بهتر از این در دلم آزرم داد
یا ز خدا یا ز خودم شرم باد

ظلم شد امروز تماشای من
وای به رسوائی فردای من
سوختنی شد تن بیحاصلم
سوزد از این غصه دلم بر دلم

چند غبار ستم انگیختن
آب خود و خون کسان ریختن
روز قیامت ز من این ترکتاز
باز بپرسند و بپرسند باز

شرم زدم چون ننشینم خجل
سنگ دلم چون نشوم تنگدل
بنگر تا چند ملامت برم
کاین خجلی را به قیامت برم

بار منست آنچه مرا بارگیست
چاره من بر من بیچارگیست
زین گهر و گنج که نتوان شمرد
سام چه برداشت فریدون چه برد

تا من ازین امر و ولایت که هست
عاقبت‌الامر چه دارم به دست
شاه در آن باره چنان گرم گشت
کز نفسش نعل فرس نرم گشت

چونکه به لشگر گه و رایت رسید
بوی نوازش به ولایت رسید
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت

داد بگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت
بعد بسی گردش بخت آزمای
او شده و آوازه عدلش بجای

یافته در خطه صاحبدلی
سکه نامش رقم عادلی
عاقبتی نیک سرانجام یافت
هر که در عدل زد این نام یافت

عمر به خشنودی دلها گذار
تا ز تو خوشنود بود کردگار
سایه خورشید سواران طلب
رنج خود و راحت یاران طلب

درد ستانی کن و درماندهی
تات رسانند به فرماندهی
گرم شو از مهر و ز کین سرد باش
چون مه و خورشید جوانمرد باش

هر که به نیکی عمل آغاز کرد
نیکی او روی بدو باز کرد
گنبد گردنده ز روی قیاس
هست به نیکی و بدی حقشناس

طاعت کن روی بتاب از گناه
تا نشوی چون خنجلان عذر خواه
حاصل دنیا چو یکی ساعتست
طاعت کن کز همه به طاعتست

عذر میاور نه حیل خواستند
این سخنست از تو عمل خواستند
گر بسخن کار میسر شدی

کار نظامی بفلک بر شدی


 

ادامه مطلب ...

مقالت دوم در عدل و نگهداری انصاف

ای ملک جانوران رای تو
وی گهر تاجوران پای تو
گر ملکی خانه شاهی طلب
ور گهری تاج الهی طلب

زانسوی عالم که دگر راه نیست
جز من و تو هیچکس آگاه نیست
زان ازلی نور که پرورده‌اند
در تو زیادت نظری کرده‌اند

نقد غریبی و جهان شهرتست
نقد جهان یک بیک از بهر تست
ملک بدین کار کیائی تراست
سینه کن این سینه گشائی تراست

دور تو از دایره بیرون ترست
از دو جهان قدر تو افزون ترست
آینه‌دار از پی آن شد سحر
تا تو رخ خویش ببینی مگر

جنبش این مهد که محراب تست
طفل صفت از پی خوشخواب تست
مرغ دل و عیسی جان هم توئی
چون تو کسی گر بود آنهم توئی

سینه خورشید که پر آتشست
روی تو می‌بیند از آن دلخوشست
مه که شود کاسته چون موی تو
خنده زند چون نگرد روی نو

عالم خوش خور که ز کس کم نه‌ای
غصه مخور بنده عالم نه‌ای
با همه چون خاک زمین پست باش
وز همه چون باد تهی دست باش

خاک تهی به نه درآمیخته
گرد بود خاک برانگیخته
دل به خدا برنه و خورسندیئی
اینت جداگانه خداوندیئی

گو خبر دین و دیانت کجاست
ما بکجائیم و امانت کجاست
آندل کز دین اثرش داده‌اند
زانسوی عالم خبرش داده‌اند

چاره دین ساز که دنیات هست
تا مگر آن نیز بیاری بدست
دین چو به دنیا بتوانی خرید
کن مکن دیو نباید شنید

می‌رود از جوهر این کهربا
هر جو سنگی بمنی کیمیا
سنگ بینداز و گهر میستان
خاک زمین میده و زر میستان

آنکه ترا توشه ره می‌دهد
از تو یکی خواهد و ده می‌دهد
بهتر از این مایه ستانیت نیست
سود کن آخر که زیانیت نیست

کار تو پروردن دین کرده‌اند
دادگران کار چنین کرده‌اند
دادگری مصلحت اندیشه‌ایست
رستن از این قوم میهن پیشه‌ایست

شهر و سپه را چو شوی نیک‌خواه
نیک تو خواهد همه شهر و سپاه
خانه بر ملک ستم کاریست
دولت باقی ز کم آزاریست

عاقبتی هست بیا پیش از آن
کرده خود بین و بیندیش از آن
راحت مردم طلب آزار چیست
جز خجلی حاصل اینکار چیست

مست شده عقل به خوشخواب در
کشتی تدبیر به غرقاب در
ملک ضعیفان به کف آورده گیر
مال یتیمان به ستم خورده گیر

روز قیامت که بود داوری
شرم‌نداری که چه عذر آوری
روی به دین کن که قوی پشتیست
پشت به خورشید که زردشتیست

لعبت زرنیخ شد این گوی زرد
چون زن حایض پی لعبت مگرد
هر چه در این پرده نه میخیست
بازی این لعبت زرنیخیست

باد در او دم چو مسیح از دماغ
باز رهان روغن خود زین چراغ
چند چو پروانه پر انداختن
پیش چراغی سپر انداختن

پاره کن این پرده عیسی گرای
تا پر عیسیت بروید ز پای
هر که چو عیسی رگ جانرا گرفت
از سر انصاف جهان را گرفت

رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن
هر چه نه عدلست چه دادت دهد
وانچه نه انصاف به بادت دهد

عدل بشیریست خرد شاد کن
کارگری مملکت آباد کن
مملکت از عدل شود پایدار

کار تو از عدل تو گیرد قرار


  ادامه مطلب ...

داستان پادشاه نومید و آمرزش یافتن او

دادگری دید برای صواب
صورت بیدادگری را به خواب
گفت خدا با تو ظالم چه کرد
در شبت از روز مظالم چه کرد

گفت چو بر من به سر آمد حیات
در نگریدم به همه کاینات
تا به من امید هدایت کراست
یا به خدا چشم عنایت کراست

در دل کس شفقتی از من نبود
هیچکسی را به کرم ظن نبود
لرزه درافتاد به من بر چو بید
روی خجل گشته و دل ناامید

طرح به غرقاب درانداختم
تکیه به آمرزش حق ساختم
کی من مسکین به تو در شرمسار
از خجلان درگذر و درگذار

گرچه ز فرمان تو بگذشته‌ام
رد مکنم کز همه رد گشته‌ام
یا ادب من به شراری بکن
یا به خلاف همه کاری بکن

چون خجلم دید ز یاری رسان
یاری من کرد کس بیکسان
فیض کرم را سخنم درگرفت
یار من افکند و مرا برگرفت

هر نفسی کان به ندامت بود
شحنه غوغای قیامت بود
جمله نفسهای تو ای باد سنج
کیل زیانست و ترازوی رنج

کیل زیان سال و مهت بوده گیر
این مه و این سال بپیموده گیر
مانده ترازوی تو بی سنگ و در
کیل تهی گشته و پیمانه پر

سنگ زمی سنگ ترازو مکن
مهره گل مهره بازو مکن
یکدرمست آنچه بدو بنده‌ای
یک نفست آنچه بدو زنده‌ای

هر چه در این پرده ستانی بده
خود مستان تا بتوانی بده
تا بود آنروز که باشد بهی
گردنت آزاد و دهانت تهی

وام یتیمان نبود دامنت
بارکش پیره‌زنان گردنت
باز هل این فرش کهن پوده را
طرح کن این دامن آلوده را

یا چو غریبان پی ره توشه گیر

یا چو نظامی ز جهان گوشه گیر

 

ادامه مطلب ...