پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

داستان میوه فروش و روباه

میوه فروشی که یمن جاش بود
روبهکی خازن کالاش بود
چشم ادب بر سر ره داشتی
کلبه بقال نگه داشتی

کیسه‌بری چند شگرفی نمود
هیچ شگرفیش نمی‌کرد سود
دیده به هم زد چو شتابش گرفت
خفت و به خفتن رگ خوابش گرفت

خفتن آن گرگ چو روبه بدید
خواب در او آمد و سر درکشید
کیسه بر آن خواب غنیمت شمرد
آمد و از کیسه غنیمت ببرد

هر که در این راه کند خوابگاه
یا سرش از دست رود یا کلاه
خیز نظامی نه گه خفتن است

وقت به ترک همگی گفتن است

  ادامه مطلب ...

مقالت هشتم در بیان آفرینش


پیشتر از پیشتران وجود
کاب نخوردند ز دریای جود
در کف این ملک یساری نبود
در ره این خاک غباری نبود

وعده تاریخ به سر نامده
لعبتی از پرده به در نامده
روز و شب آویزش پستی نداشت
جان و تن آمیزش هستی نداشت

کشمکش جور در اعضا هنوز
کن مکن عدل نه پیدا هنوز
فیض کرم کرد مواسای خویش
قطره‌ای افکند ز دریای خویش

حالی از آن قطره که آمد برون
گشت روان این فلک آبگون
زاب روان گرد برانگیختند
جوهر تو ز آن عرض آمیختند

چونکه تو برخیزی ازین کارگاه
باشد برخاسته گردی ز راه
ای خنک آنشب که جهان بیتو بود
نقش تو بیصورت و جان بیتو بود

چشم فلک فارغ ازین جستجوی
گوش زمین رسته ازین گفتگوی
تا تو درین ره ننهادی قدم
شکر بسی داشت وجود از عدم

فارغ از آبستنیت روز و شب
نامیه عنین و طبیعت عزب
باغ جهان زحمت خاری نداشت
خاک سراسیمه غباری نداشت

طالع جوزا که کمر بسته بود
از ورم رگ زدنت رسته بود
مه که سیه‌روی شدی در زمین
طشت تو رسواش نکردی چنین

زهره هنوز آب درین گل نریخت
شهپر هاروت به بابل نریخت
از تو مجرد زمی و آسمان
توبه کنار و غم تو در میان

تا به تو طغرای جهان تازه گشت
گنبد پیروزه پر آوازه گشت
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبه مهد کواکب شکست

بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف گری
روی جهان کاینه پاک شد
زین نفسی چند خلل ناک شد

مشعله صبح تو بردی به شام
صادق و کاذب تو نهادیش نام
خاک زمین در دهن آسمان
تا که چرا پیش تو بندد میان

بر فلکت میوه جان گفته‌اند
میشنوش کان به زبان گفته‌اند
تاج تو افسوس که از سر بهست
جل از سگ و توبره از خر بهست

لاف بسی شد که درین لافگاه
بر تو جهانی بجوی خاک راه
خود تو کفی خاک به جانی دهی
یک جو کهگل به جهانی دهی

ای ز تو بالای زمین زیر رنج
جای تو هم زیر زمین به چو گنج
روغن مغز تو که سیمابیست
سرد بدین فندق سنجابیست

تات چو فندق نکند خانه تنگ
بگذر ازین فندق سنجاب رنگ
روز و شب از قاقم و قندز جداست
این دله پیسه پلنگ اژدهاست

گربه نه‌ای دست درازی مکن
با دله ده دله بازی مکن
شیر تنید است درین ره لعاب
سر چو گوزنان چه نهی سوی آب

گر فلکت عشوه آبی دهد
تا نفریبی که سرابی دهد
تیز مران کاب فلک دیده‌ای
آب دهن خور که نمک دیده‌ای

تا نشوی تشنه به تدبیر باش
سوخته خرمن چو تباشیر باش
یوسف تو تا ز بر چاه بود
مصر الهیش نظرگاه بود

زرد رخ از چرخ کبود آمدی
چونکه درین چاه فرود آمدی
اینهمه صفرای تو بر روی زرد
سرکه ابروی تو کاری نکرد

پیه تو چون روغن صد ساله بود
سرکه ده ساله بر ابرو چه سود
خون پدر دیده درین هفتخوان
آب مریز از پی این هفت نان

آتش در خرمن خود میزنی
دولت خود را به لگد میزنی
می‌تک و می‌تاز که میدان تراست
کار بفرمای که فرمان تراست

این دو سه روزی که شدی جام گیر
خوشخور و خوشخسب و خوش آرام گیر
هم به تو بر سخت جفا کرده‌اند
زان رسنت سست رها کرده‌اند

لنگ شده پای و میان گشته کوز
سوخته روغن خویشی هنوز
لاجرم اینجا دغل مطبخی
روز قیامت علف دوزخی

پر شده گیر این شکم از آب و نان
ای سبک آنگاه نباشی گران؟
گر بخورش بیش کسی زیستی
هر که بسی خورد بسی زیستی

عمر کمست از پی آن پر بهاست
قیمت عمر از کمی عمر خاست
کم خور و بسیاری راحت نگر
بیش خور و بیش جراحت نگر

عقل تو با خورد چه بازار داشت
حرص ترا بر سر اینکار داشت
حرص تو از فتنه بود ناشکیب
بگذر ازین ابله زیرک فریب

حرص تو را عقل بدان داده‌اند
کان نخوری کت نفرستاده‌اند
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرنده خویشت کند

هر به دو نیکی که درین محضرند

رنگ پذیرنده یکدیگرند

  ادامه مطلب ...

داستان فریدون با آهو

صبحدمی با دو سه اهل درون
رفت فریدون به تماشا برون
چون به شکار آمد در مرغزار
آهوکی دید فریدون شکار

گردن و گوشی ز خصومت بری
چشم و سرینی به شفاعت گری
گفتی از آنجا که نظر جسته بود
از نظر شاه برون رسته بود

شاه بدان صید چنان صید شد
کش همگی بسته آن قید شد
رخش برو چون جگرش گرم کرد
پشت کمان چون شکمش نرم کرد

تیر بدان پایه ازو درگذشت
رخش بدان پویه به گردش نگشت
گفت به تیر آن پر کینت کجاست
گفت به رخش آن تک دینت کجاست

هر دو درین باره نه پسباره‌اید
خرده آن خرد گیا خواره‌اید
تیر زبان شد همه کای مرزبان
هست نظرگاه تو این بی‌زبان

در کنف درع تو جولان زند
بر سر درع تو که پیکان زند
خوش نبود با نظر مهتران
بر رق آهو کف خنیاگران

داغ بلندان طلب ای هوشمند
تا شوی از داغ بلندان بلند
صورت خدمت صفت مردمیست
خدمت کردن شرف آدمیست

نیست بر مردم صاحب نظر
خدمتی از عهد پسندیده‌تر
دست وفا در کمر عهد کن
تا نشوی عهدشکن جهدکن

گنج نشین مار که درویش نیست
از سر تا دم کمری بیش نیست
از پی آن گشت فلک تاج سر
کز سر خدمت همه تن شد کمر

هر که زمام هنری می‌کشد
در ره خدمت کمری می‌کشد
شمع که او خواجگی نور یافت
از کمر خدمت زنبور یافت

خیز نظامی که نه بر بسته‌ای

از پی خدمت چه کمر بسته‌ای

  ادامه مطلب ...

مقالت هفتم در فضیلت آدمی بر حیوانات

ای به زمین بر چو فلک نازنین
نازکشت هم فلک و هم زمین
کار تو زانجا که خبر داشتی
برتر از آن شد که تو پنداشتی

اول از آن دایه که پرورده‌ای
شیر نخوردی که شکر خورده‌ای
نیکوئیت باید کافزون بود
نیکوئی افزون‌تر ازین چون بود

کز سر آن خامه که خاریده‌اند
نغز نگاریت نگاریده‌اند
رشته جان بر جگرت بسته‌اند
گوهر تن بر کمرت بسته‌اند

به که ضعیفی که درین مرغزار
آهوی فربه ندود با نزار
جانورانی که غلام تواند
مرغ علف خواره دام تواند

چون تو همائی شرف کار باش
کم خور و کم گوی و کم آزار باش
هر که تو بینی ز سپید و سیاه
بر سر کاریست در این کارگاه

جغد که شومست به افسانه در
بلبل گنجست به ویرانه در
هر که در این پرده نشانیش هست
در خور تن قیمت جانیش هست

گرچه ز بحر توبه گوهر کمند
چون تو همه گوهری عالمند
بیش و کمی را که کشی در شمار
رنج به قدر دیتش چشم دار

نیک و بد ملک به کار تواند
در بد و نیک آینه‌دار تواند
کفش دهی باز دهندت کلاه
پرده‌دری پرده درندت چو ماه

خیز و مکن پرده‌دری صبح‌وار
تا چو شبت نام بود پرده‌دار
پرده زنبور گل سوریست
وان تو این پرده زنبوریست

چند پری چون مگس از بهر قوت
در دهن این تنه عنکبوت
پردگیانی که جهان داشتند
راز تو در پرده نهان داشتند

از ره این پرده فزون آمدی
لاجرم از پرده برون آمدی
دل که نه در پرده وداعش مکن
هر چه نه در پرده سماعش مکن

شعبده بازی که در این پرده هست
بر سرت این پرده به بازی نبست
دست جز این پرده به جائی مزن
خارج از این پرده نوائی مزن

بشنو از این پرده و بیدار شو
خلوتی پرده اسرار شو
جسمت را پاکتر از جان کنی
چونکه چهل روز به زندان کنی

مرد به زندان شرف آرد به دست
یوسف ازین روی به زندان نشست
قدر دل و پایه جان یافتن
جز به ریاضت نتوان یافتن

سیم طبایع به ریاضت سپار
زر طبیعت به ریاضت برآر
تا ز ریاضت به مقامی رسی
کت به کسی درکشد این ناکسی

توسنی طبع چو رامت شود
سکه اخلاص به نامت شود
عقل و طبیعت که ترا یار شد
قصه آهنگر و عطار شد

کاین ز تبش آینه رویت کند
وان ز نفس غالیه بویت کند
در بنه طبع نجات اندکیست
در قفس مرغ حیات اندکیست

هر چه خلاف آمد عادت بود
قافله سالار سعادت بود
سر ز هوا تافتن از سروریست
ترک هوا قوت پیغمبریست

گر نفسی نفس به فرمان تست
کفش بیاور که بهشت آن تست
از جرس نفس برآور غریو
بنده دین باش نه مزدور دیو

در حرم دین به حمایت گریز
تا رهی ازکش مکش رستخیز
زاتش دوزخ که چنان غالبست
بوی نبی شحنه بوطالبست

هست حقیقت نظر مقبلان

درع پناهنده روشن‌دلان

 

ادامه مطلب ...

داستان صیاد و روباه و سگ

صید گری بود عجب تیز بین
بادیه پیمای و مراحل گزین
شیر سگی داشت که چون پو گرفت
سایه خورشید بر آهو گرفت

سهم زده کرگدن از گردنش
گور ز دندان گوزن افکنش
در سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز به کار آمده

بود دل مهر فروزش بدو
پاس شب و روزی روزش بدو
گشت گم آن شیر سگ از شیر مرد
مرد بر آندل که جگر گربه خورد

گفت در اینره که میانجی قضاست
پای سگی را سر شیری بهاست
گرچه در آن غم دلش از جان گرفت
هم جگر خویش به دندان گرفت

صابریی کان نه به او بود کرد
هر جو صبرش درمی سود کرد
طنزکنان روبهی آمد ز دور
گفت صبوری مکن ای ناصبور

میشنوم کان به هنر تک نماند
باد بقای تو گر آن سگ نماند
دی که ز پیش تو به نخجیر شد
تیز تکی کرد و عدم گیر شد

اینکه سگ امروز شکار تو کرد
تا دو مهت بس بود ای شیر مرد
خیز و کبابی به دل خوش ده
مغز تو خور پوست به درویش ده

چرب خورش بود ترا پیش ازین
روبه فربه نخوری بیش ازین
ایمنی از روغن اعضای ما
رست مزاج تو ز صفرای ما

دروی ازو این چه وفاداریست
غم نخوری این چه جگر خواریست
صید گرش گفت شب آبستنست
این غم یکروزه برای منست

شاد بر آنم که درین دیر تنگ
شادی و غم هردو ندارد درنگ
اینهمه میری و همه بندگی
هست درین قالب گردندگی

انجم و افلاک به گشتن درند
راحت و محنت به گذشتن درند
شاد دلم زانکه دل من غمیست
کامدن غم سبب خرمیست

گرگ مرا حالت یوسف رسید
گرگ نیم جامه نخواهم درید
گر ستدندش ز من ای حیله‌ساز
با چو تو صیدی به من آرند باز

او به سخن در که برآمد غبار
گشت سگ از پرده گرد آشکار
آمد و گردش دو سه جولان گرفت
نیفه روباه به دندان گرفت

گفت بدین خرده که دیر آمدم
روبه داند که چو شیر آمدم
طوق من آویزش دین تو شد
کنده روباه یقین تو شد

هرکه یقینش به ارادت کشد
خاتم کارش به سعادت کشد
راه یقین جوی ز هر حاصلی
نیست مبارکتر ازین منزلی

پای به رفتار یقین سر شود
سنگ بپندار یقین زر شود
گر قدمت شد به یقین استوار
گرد ز دریا نم از آتش برار

هر که یقین را به توکل سرشت
بر کرم الزوق علی‌الله نوشت
پشه خوان و مگس کس نشد
هر چه به پیش آمدش از پس نشد

روزی تو باز نگردد ز در
کار خدا کن غم روزی مخور
بر در او رو که از اینان به اوست
روزی ازو خواه که روزی ده اوست

از من و تو هرکه بدان درگذشت
هیچکسی بیغرضی وا نگشت
اهل یقین طایفه دیگرند
ما همه پائیم گر ایشان سرند

چون سر سجاده بر آب افکنند
رنگ عسل بر می‌ناب افکنند
عمر چو یکروزه قرارت نداد
روزی صد ساله چه باید نهاد

صورت ما را که عمل ساختند
قسمت روزی به ازل ساختند
روزی از آنجاست فرستاده‌اند
آن خوری اینجا که ترا داده‌اند

گرچه در این راه بسی جهد کرد
بیشتر از روزی خود کس نخورد
جهد بدین کن که بر اینست عهد
روزی و دولت نفزاید به جهد

تا شوی از جمله عالم عزیز
جهد تو میباید و توفیق نیز
جهد نظامی نفسی بود سرد

گرمی توفیق به چیزیش کرد

  ادامه مطلب ...