پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.
پنج گنج

پنج گنج

مروری بر پنج گنج نظامی اثر شاعر بلند آوازه ایرانی.

مقالت ششم در اعتبار موجودات


لعبت بازی پس این پرده هست
گرنه بر او این همه لعبت که بست
دیده دل محرم این پرده ساز
تا چه برون آید از این پرده راز

در پس این پرده زنگار گون
عاریتانند ز غایت برون
گوهر چشم از ادب افروخته
بر کمر خدمت دل دوخته

هیچ در این نقطه پرگار نیست
کز خط این دایره بر کار نیست
این دو سه مرکب که به زین کرده‌اند
از پی ما دست گزین کرده‌اند

پیشتر از جنبش این تازگان
نوسفران و کهن آوازگان
پایگه عشق نه ما کرده‌ایم؟
دستکش عشق نه ما خورده‌ایم؟

در دو جهان عیب و هنر بسته‌اند
هر دو به فتراک تو بربسته‌اند
نیست جهانرا چو تو همخانه‌ای
مرغ زمین را ز تو به دانه‌ای

بگذر از این مرغ طبیعت خراش
بر سر اینمرغ چو سیمرغ باش
مرغ قفس پر که مسیحای تست
زیر تو پر دارد و بالای تست

یا ز قفس چنگل او کن جدا
یا قفس خویش بدو کن رها
تا بنه چون سوی ولایت برد
در پر خویشت بحمایت برد

چون گذری زین دو سه دهلیز خاک
لوح‌تر از تو بشویند پاک
ختم سپیدی و سیاهی شوی
محرم اسرار الهی شوی

سهل شوی بر قدم انبیا
اهل شوی در حرم کبریا
راه دو عالم که دو منزل شدست
نیم ره یکنفس دل شدست

آنکه اساس تو بر این گل نهاد
کعبه جان در حرم دل نهاد
نقش قبول از دل روشن پذیر
گرد گلیم سیه تن مگیر

سرمه کش دیده نرگس صباست
رنگرز جامه مس کیمیاست
تن چه بود ریزش مشتی گلست
هم دل و هم دل که سخن با دلست

بنده دل باش که سلطان شوی
خواجه عقل و ملک جان شوی
نرمی دل میطلبی نیفه‌وار
نافه صفت تن بدرشتی سپار

ایکه ترابه ز خشن جامه نیست
حکم بر ابریشم بادامه نیست
خوبی آهو ز خشن پوستیست
رقش از آن نامزد دوستیست

مشک بود در خشن آرام گیر
گردد پر کنده چو پو شد حریر
گر شکری با نفس تنگ ساز
ور گهری با صدف سنگ ساز

گاه چو شب نعل سحرگاه باش
گه چو سحر زخمه گه آه باش
بار عنا کش به شب قیرگون
هر چه عنا بیش عنایت فزون

ز اهل وفا هرکه بجائی رسید
بیشتر از راه عنائی رسید
نزل بلا عافیت انبیاست
وانچه ترا عافیت آید بلاست

زخم بلا مرهم خودبینیست
تلخی می مایه شیرینست
حارسی اژدرها گنج راست
خازنی راحتها رنج راست

سرو شو از بند خود آزاد باش
شمع شو از خوردن خود شاد باش
رنج ز فریاد بری ساحتست
در عقب رنج رسی راحتست

چرخ نبندد گرهی بر سرت
تا نگشاید گرهی دیگرت
در سفری کان ره آزادیست
شحنه غم پیش رو شادیست

  ادامه مطلب ...

داستان پیر خشت‌زن

در طرف شام یکی پیر بود
چون پری از خلق طرف گیر بود
پیرهن خود ز گیا بافتی
خشت زدی روزی از آن یافتی

تیغ زنان چون سپر انداختند
در لحد آن خشت سپر ساختند
هرکه جز آن خشت نقابش نبود
گرچه گنه بود عذابش نبود

پیر یکی روز در این کار و بار
کار فزائیش در افزود کار
آمد از آنجا که قضا ساز کرد
خوب جوانی سخن آغاز کرد

کاین چه زبونی و چه افکندگیست
کاه و گل این پیشه خر بندگیست
خیز و مزن بر سپر خاک تیغ
کز تو ندارند یکی نان دریغ

قالب این خشت در آتش فکن
خشت تو از قالب دیگر بزن
چند کلوخی بتکلف کنی
در گل و آبی چه تصرف کنی

خویشتن از جمله پیران شمار
کار جوانان بجوانان گذار
پیر بدو گفت جوانی مکن
درگذر از کار و گرانی مکن

خشت زدن پیشه پیران بود
بارکشی کار اسیران بود
دست بدین پیشه کشیدم که هست
تا نکشم پیش تو یکروز دست

دستکش کس نیم از بهر گنج
دستکشی میخورم از دست‌رنج
از پی این رزق وبالم مکن
گر نه چنینست حلالم مکن

با سخن پیر ملامتگرش
گریان گریان بگذشت از برش
پیر بدین وصف جهاندیده بود
کز پی این کار پسندیده بود

چند نظامی در دنیی زنی

خیز و در دین زن اگر میزنی

 

ادامه مطلب ...

مقالت پنجم در وصف پیری و اختلاف احوال آدمی

روز خوش عمر به شبخوش رسید
خاک به باد آب به آتش رسید
صبح برآمد چه شوی مست خواب
کز سر دیوار گذشت آفتاب

بگذر از این پی که جهانگیریست
حکم جوانی مکن این پیریست
خشک شد آندل که زغم ریش بود
کان نمکش نیست کزین پیش بود

شیفته شد عقل و تبه گشت رای
آبله شد دست و ز من گشت پای
با تو زمین را سر بخشایشست
پای فروکش گه آسایشست

نیست درین پاکی و آلودگی
خوشتر از آسودگی آسودگی
چشمه مهتاب تو سردی گرفت
لاله سیراب تو زردی گرفت

موی به مویت ز حبش تا طراز
تازی و ترک آمده در ترکتاز
پیر دو موئی که شب و روز تست
روز جوانی ادب‌آموز تست

کز تو جوانتر به جهان چند بود
خود نشود پیر درین بند بود
پره گل باد خزانیش برد
آمد پیری و جوانیش برد

غیب جوانی نپذیرفته‌اند
پیری و صد عیب، چنین گفته‌اند
دولت اگر دولت جمشیدیست
موی سپید آیت نومیدیست

موی سپید از اجل آرد پیام
پشت خم از مرگ رساند سلام
ملک جوانی و نکوئی کراست
نیست مرا یارب گوئی کراست

رفت جوانی به تغافل به سر
جای دریغست دریغی بخور
گم شده هر که چو یوسف بود
گم شدنش جای تأسف بود

فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست
شاهد باغست درخت جوان
پیر شود بشکندش باغبان

گرچه جوانی همه خود آتشست
پیری تلخست و جوانی خوشست
شاخ‌تر از بهر گل نوبرست
هیزم خشک از پی خاکسترست

موی سیه غالیه سر بود
سنگ سیه صیرفی زر بود
عهد جوانی بسر آمد مخسب
شب شد و اینک سحر آمد مخسب

آتش طبع تو چو کافور خورد
مشک ترا طبع چو کافور کرد
چونکه هوا سرد شود یکدو ماه
برف سپید آورد ابر سیاه

گازری از رنگرزی دور نیست
کلبه خورشید و مسیحا یکیست
گازر کاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه مهتاب شد

رنگ خرست این کره لاجورد
عیسی ازان رنگرزی پیشه کرد
تا پی ازین رنگی و رومی تراست
داغ جهولی و ظلومی تراست

در کمر کوه ز خوی دو رنگ
پشت بریده است میان پلنگ
تا چو عروسان درخت از قیاس
گاه قصب پوشی و گاهی پلاس

داری از این خوی مخالف بسیچ
گرمی و صد جبه و سردی و هیچ
آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ
کاوری آنرا همه ساله به چنگ

تا شکمی نان و دمی آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست
نان اگر آتش ننشاند ز تو
آب و گیا را که ستاند ز تو

زانکه زنی نان کسان را صلا
به که خوری چون خر عیسی گیا
آتش این خاک خم باد کرد
نان ندهد تا نبرد آب مرد

گر نه درین دخمه زندانیان
بی تبشست آتش روحانیان
گرگ دمی یوسف جانش چراست
شیر دلی گربه خوانش چراست

از پی مشتی جو گندم نمای
دانه دل چون جو و گندم مسای
نانخورش از سینه خود کن چو آب
وز دل خود ساز چو آتش کباب

خاک خور و نان بخیلان مخور
خاک نه‌ای زخم ذلیلان مخور
بر دل و دستت همه خاری بزن
تن مزن و دست به کاری بزن

به که بکاری بکنی دستخوش

تا نشوی پیش کسان دستکش

 

ادامه مطلب ...

داستان پیر زن با سلطان سنجر

پیرزنی را ستمی درگرفت
دست زد و دامن سنجر گرفت
کای ملک آزرم تو کم دیده‌ام
وز تو همه ساله ستم دیده‌ام

شحنه مست آمده در کوی من
زد لگدی چند فرا روی من
بیگنه از خانه برویم کشید
موی کشان بر سر کویم کشید

در ستم آباد زبانم نهاد
مهر ستم بر در خانم نهاد
گفت فلان نیم‌شب ای کوژپشت
بر سر کوی تو فلانرا که کشت

خانه من جست که خونی کجاست
ای شه ازین بیش زبونی کجاست
شحنه بود مست که آن خون کند
عربده با پیرزنی چون کند

رطل زنان دخل ولایت برند
پیره‌زنان را به جنایت برند
آنکه درین ظلم نظر داشتست
ستر من و عدل تو برداشتست

کوفته شد سینه مجروح من
هیچ نماند از من و از روح من
گر ندهی داد من ای شهریار
با تو رود روز شمار این شمار

داوری و داد نمی‌بینمت
وز ستم آزاد نمی‌بینمت
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد

مال یتیمان ستدن ساز نیست
بگذر ازین غارت ابخاز نیست
بر پله پیره‌زنان ره مزن
شرم بدار از پله پیره‌زن

بنده‌ای و دعوی شاهی کنی
شاه نه‌ای چونکه تباهی کنی
شاه که ترتیب ولایت کند
حکم رعیت برعایت کند

تا همه سر بر خط فرمان نهند
دوستیش در دل و در جان نهند
عالم را زیر و زبر کرده‌ای
تا توئی آخر چه هنر کرده‌ای

دولت ترکان که بلندی گرفت
مملکت از داد پسندی گرفت
چونکه تو بیدادگری پروری
ترک نه‌ای هندوی غارتگری

مسکن شهری ز تو ویرانه شد
خرمن دهقان ز تو بیدانه شد
زامدن مرگ شماری بکن
میرسدت دست حصاری بکن

عدل تو قندیل شب افروز تست
مونس فردای تو امروز تست
پیرزنانرا بسخن شاد دار
و این سخن از پیرزنی یاد دار

دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری پاسخ غمخوارگان
چند زنی تیر بهر گوشه‌ای
غافلی از توشه بی توشه‌ای

فتح جهان را تو کلید آمدی
نز پی بیداد پدید آمدی
شاه بدانی که جفا کم کنی
گرد گران ریش تو مرهم کنی

رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود
گوش به دریوزه انفاس دار
گوشه نشینی دو سه را پاس دار

سنجر کاقلیم خراسان گرفت
کرد زیان کاین سخن آسان گرفت
داد در این دور برانداختست
در پر سیمرغ وطن ساختست

شرم درین طارم ازرق نماند
آب درین خاک معلق نماند
خیز نظامی ز حد افزون گری

بر دل خوناب شده خون گری

  ادامه مطلب ...

مقالت چهارم در رعایت از رعیت

ای سپهر افکنده ز مردانگی
غول تو بیغوله بیگانگی
غره به ملکی که وفائیش نیست
زنده به عمری که بقائیش نیست

پی سپر جرعه میخوارگان
دستخوش بازی سیارگان
مصحف و شمشیر بینداخته
جام و صراحی عوضش ساخته

آینه و شانه گرفته به دست
چون زن رعنا شده گیسو پرست
رابعه با رابع آن هفت مرد
گیسوی خود را بنگر تا چه کرد

ای هنر از مردی تو شرمسار
از هنر بیوه زنی شرم دار
چند کنی دعوی مرد افکنی
کم زن و کم زن که کم از یکزنی

گردن عقل از هنر آزاد نیست
هیچ هنر خوبتر از داد نیست
تازه شد این آب و نه در جوی تست
نغز شد این خال و نه بر روی تست

چرخ نه‌ای محضر نیکی پسند
نیک دراندیش ز چرخ بلند
جز گهر نیک نباید نمود
سود توان کرد بدین مایه سود

نیست مبارک ستم انگیختن
آب خود و خون کسان ریختن
رفت بسی دعوی از این پیشتر
تا دو سه همت بهم آید مگر

داد کن از همت مردم بترس
نیمشب از تیر تظلم بترس
همت از آنجا که نظرها کند
خوار مدارش که اثرها کند
همت آلوده آن یک دو مرد

با تن محمود ببین تا چه کرد
همت چندین نفس بی‌غبار
با تو ببین تا چه کند روز کار

راهروانی که ملایک پیند
در ره کشف از کشفی کم نیند
تیغ ستم دور کن از راهشان
تا نخوری تیر سحرگاهشان

دادگری شرط جهانداریست
شرط جهان بین که ستمگاریست
هر که در این خانه شبی داد کرد

خانه فردای خود آباد کرد

  ادامه مطلب ...